Monday, March 15, 2021

  روی خطّ عابرپیاده

   پیرمرد زنش مُرده بود. آه ­و ناله می­کرد، یک‌دم مکث­ می­کرد می‌گفت، دلم می ­خواد روسریمو بیاندازم هوا و دوباره آه و ناله می‌کرد. زنش گفت، چرا این‌قدر وول می­خوری. صبح شد. بلندشو چای دَم کن. از خواب بیدار شد گفت، امروز چه روزیه؟ پیرزن گفت، شنبه. پیرمرد از تختخواب پایین آمده بود. پیرزن گفت، یادت رفته امروز چه روزیه؟ چطوری با هم آشنا شدیم؟ امروز سالگردشه. گفت، از شنبه‌ها خوشم نمیاد. پیرزن گفت، چرا؟ گفت، فردای شنبه، یکشنبه است. پیرزن گفت، باید بریم کناردریا. کناردریا، پیرزن با مایو بیکینی روی ماسه‌ها دراز کشیده، صدا می­زند، کجایی؟ پیرمرد با شورت شنا و عینک آفتابی، روی شیشه­ ی عینک برچسب ری­بَن، دست به تهیگاهش گذاشته و موج‌های بازیگوش با تاج سفید آرام می‌آیند و در ساحل پخش می‌شوند، پس می‌کشند و رُش‌های ریز لای انگشتان پای او در ماسه‌های خیس وول می‌خورند. پیرزن بی‌آنکه سگ­ خانگی دور و برش باشد، صدا می­زند، کجایی؟ بیا اینجا عزیزم. پیرمرد بی‌آنکه دور و بر پیرزن سگ خانگی باشد، می­گوید، چه سگ خوشگلی. اسمش چیه؟ پیرزن می­گوید، امیلی. پیرمرد می­گوید، امیلی خوشگله. تو از امیلی خوشگل­تری. پیرزن نیم‌خیز می‌شود. دست‌هایش را بهم می‌زند. با صدای بلند می‌گوید، اینو گفتی، عاشقت شدم. پیرمرد عینک‌اش را بر­می­دارد زیر پا می‌اندازد، له­ و­لورده­ اش بکند، عینک پَرش می­کند به لب­ و لوچه­ اش می‌خورد. می­گوید، هرسال همین بساطه. دیگه از این ادا اصول تو خسته شدم. پاشو بریم خونه.
   هر روز صبح، زن میانسالِ چادربه ­سر و دختر جوان، نبش کوچه­ ی ماشین‌رو می‌ایستادند. موتورسوار از راه می­رسید. دخترجوان آهسته سرتکان می­داد. خداحافظی می­کرد و سوار ترکبند موتورسیکلت می­شد. موتور سوارگاز می­داد و می­رفت. غروب، زن چادربه ­سر نبش کوچه می‌ایستاد. موتورسوار از راه می­رسید. دختر پیاده می­شد و کنار او می­ایستاد. موتور سوار چند تا اسکناس به زن می‌داد. گاز می­داد و می­رفت. دخترجوان از موتور پیاده می­شود و کنار زن می­ایستد. موتور سوار چند تا اسکناس به زن می­دهد. زن اسکناس‌ها را شمارش می­کند و اخم و تخم می­کند. موتور سوار تنوره می­کشد و دهن به دهن می­شود. دختر زار می­زند، مادر، خسته‌ام. ولش کن. چند تا پسربجه توی کوچه توپ بازی می­کردند. توپ را شوت می­کنند. موتورسوار سرش را خم می‌کند و توپ دولایه می­خورد به دک و پوزه­ ی دختر و یک قطره خون از دماغ او به چاه زنخدانش چکّه می­کند. 
  پسرجوان کنار راننده نشسته بود. گفت، پدر، سرعتتون زیاده. راننده گفت، کار دارم. عجله دارم. بیرون شهر از کنار دیوار قبرستان عبور می­کردند. پسر گفت، اینا همه کار داشتند. کارشون نیمه تموم موند. موبایل پسر زنگ زد. پدر چشم چرخاند و با صدای بلند گفت، جواب نده. مادرته. همان دَم کامیون ولوو از راه رسید و بی‌آنکه خوش ­و­بش بکند، موتور پژو را به صندوق عقب پژو چفت و بست کرد. سبک سنگین­ اش کرد و برداشت بُرد گذاشت بغل دست پاسگاه پلیس راه. تیم امدادگر با برانکار قاشقی و دستگاه تنفس و تبر و دیلم و ارّه ­برقی از آمبولانس اورژانس پایین می‌آیند. راننده کلیه­ هایش از شکاف شکمش بیرون ریخته است. پسرجوان هنوز جان دارد. او را بر می‌دارند و توی اتاق بیمار آمبولانس می­گذارند و آمبولانس با نشان ستاره­ ی شش گوشه­ ی حیات و رانندگی تدافعی و آژیر روشن، همان طورکه در فیزیک امواج، قانون اثرِ داپلر تافته است و بافته است، با بسامد صوتیِ بَم، ازصحنه­ ی حادثه دورمی شود.
  پیرمرد و پیرزن دست یکدیگر را دردست دارند و وسط خیابان، روی خطّ عابر پیاده، ول­ و­ویلان تلوتلو می­خورند. به چپ و راست نگاه می­کنند. پیرمرد جلو می­رود، پیرزن می­ترسد و عقب می­آید. پیرزن جلو می­رود، پیرمرد می­ترسد و عقب می‌آید. آمبولانس اورژانس با چراغ روشن و آژیر روشن و با بسامد صوتی زیر، به خطّ عابرپیاده می­رسد. عبور می­کند و با بسامد صوتی بَم ازخطّ عابرپیاده دورمی­شود. پیرمرد و پیرزن یکدیگر را بغل کرده‌اند. موتورسوار از راه می­رسد و ترمز می­کند. دخترجوانی روی ترکبند موتورسیکلت نشسته است. لوله­ ی اگزوز تِرتِر صدا می­کند. یارو، موتورسوار، همان طور که توی گوشی موبایل چک ­و­چانه می­زند، با سر اشاره می­کند پیرزن و پیرمرد عبور بکنند.

            مجموعه داستان‌های کوتاه: وادی صنوبرهای لرزان

  آبیاری سورنجان
 
 با ماشین پیکان لکنته‌ی امیرشیخی راه افتادیم رفتیم کلاچای از آنجا رحیم‌آباد در سجیران با آن که دم دمای صبح بود از دور و نزدیک زن و مرد آمده بودند ماشین‌هاشان را پارک کرده بودند و از مسیر کوهستان صعب‌العبور چهار دست و پا بالا می‌رفتند.
  امیرشیخی گفت: "اینجا باید چشمه‌ی آب معدنی باشد، دوای درد سنگ کلیه."
  گفتم : "راهنمای نقشه این طور می‌گه."
  گفت: "می‌خوام برم از اون چشمه آب بخورم."
  گفتم: "دیر می‌شه شب باید در لسبو باشیم. درضمن تو توش و توان خم و راست رفتن تا سرچشمه را نداری."
  شیخی پشت فرمان جا به جا شد و لاستیک‌ها چرخیدند.
  در گرم‌آب‌دشت، جایی که چاک رود و پل رود با هم درهم و برهم می‌شوند از قاطر خانه دو تا قاطر کرایه کردیم با قاطرچی و یاالله سوار شدیم و قاطرچی از پشت سر. دهنه‌ی قاطر را دست گرفته بودم، گفت دهنه را ول کن خوش راه را بلده.
  اواخر پاییز بود. آنجا آن سوی کوه‌ها جایی که دور خیلی دور بود نائره‌ی جنگ هنوز گرم بود و اینجا باد گرم می‌آمد. بادی که صیفی‌جات را خشک می‌کرد و جنگل را به آتش می‌کشید. آب رودخانه پایین رفته بود. آب صاف و روشن بود. از پای پل چوبی لرزان، از رودخانه رد شدیم و به آن طرف آب رفتیم به اشکورعلیا.
  همان طور که از کوره راه باریک سنگلاخیِ پر شیب کوهستان مرتفع بالا می‌رفتیم، دره و رودخانه و جنگل چهره گشایی می‌کردند. درختان تیره رنگ گردکان با تاج پرشاخه، درختچه‌های فندق با سرشاخه‌های گسترده، آش، ممرز، افرا، بلوط.
  پیرمردی زار و نزار درحاشیه‌ی جنگل کنار آسیاب آبی‌اش نشسته بود و به تنه‌ی درخت تکیه داده بود. آب شاخه‌ی رود خشک شده بود. از جا بلند شد. چند قدم جلو آمد. برجستگی استخوان شانه و قوس دنده‌هایش روی تنه درخت نقش بسته بود. دار و دسته مان را ورانداز کرد عقب عقب رفت و پای درخت دوباره روی زمین نشست، خودش را آهسته تکان داد و برجستگی استخوان کتف و دنده‌هایش در فرو رفتگی تنه‌ی درخت قالب گیری شد.
  قاطرچی مرد جوانی بود با کت و جلیقه و شلوار و کلاه پشمی، دبوس به دست و گالش به پا. ازش پرسیدم، در سجیران رفتن سرچشمه آن همه دکش فاکش دارد چطور واخوو شدید آنجا چشمه‌ی آب معدنی‌یه.
  در روزگاری نه چندان دور، چوپانی با سه تا بز و چهار تا گوسفند، تهیگاه کمرش سوز می‌کند می‌آید پایین می‌رود نزد حکیم‌باشی، عکس‌برداری. دکتر می‌گوید سنگ کلیه داری توپ پینگ پنگ. دوا و درمان می‌دهد می‌گوید برو دو سه ماه دیگه بیا. یارو چوپان شوله بر دوش دو سه ماه بعد می‌آید، دکتر می‌بیند توی عکس ازتوپ پینگ پنگ خبری نیست. می‌گوید توچی کار کرده‌ای؟ یارو چوپان هاج و واج. دکتر می‌گوید راستش را بگو تو یک کاری کرده‌ای. راه می‌افتند می‌آیند قاطی بز و گوسفند چشمه را کشف می‌کند و جانمایه‌ی حکایت، سه چهار ساعت کش و قوسِ بالا و پایین رفتن از کوه.
  شیخی به قاطرچی گفت: "نکنه‌ی می‌خوای بگی خیلی سرت میشه."
  گفتم : "شنیدی چی گفت؟ آب چشمه لیفت و لعابه. اصل قضیه چند ساعت سراجور سراجیر رفتن از کوهه، سنگ کلیه تکون بخوره حرکت کنه بعدش آب چشمه بخوری بشوره بیاره بیرون."
  امیرشیخی چند سال دیگر بازنشسته می‌شود. می‌گوید می‌خوام بروم هامبورگ پیش پسرم. پسرش آنجا ساز و ناقاره می‌زند. در عروسی و جشن ایرانی‌ها دایره دنبک می‌زندآواز می‌خواند و عقبه‌اش را می‌جنباند.
  در آن پایین در ته درّه بولدوزر زرد رنگ دست به کار کندن تونل، توی رودخانه افتاده بود و دست به دعا مانده بود.
  قاطر از لبه‌ی پرتگاه قدم بر می‌دارد. مثل مانکن‌ها قدم بر می‌دارد. وقت و بی وقت مکث می‌کند. شیخی می‌گوید در آن دمَ به والد و والده‌اش بد و بی راه می‌گوید. آن سوی خم کوره راه را نمی‌بینی، مکث می‌کند. می‌گوید، از روبرو قاطر می‌آید. زیر دست و پایت عضله‌اش سفت می‌شود. می‌گوید، به سربالایی نزدیک می‌شویم.
  آن پایین چاکِ کوه دراز و کشیده ته‌اش ناپیدا. خارو خاشاک روییده از درز و دوز تخته سنگ‌های ورآمده از سینه‌کش کوه. قلوه سنگ از زیر دست و پای قاطر جست می‌زند از شیب تند رها می‌شود بی‌صدا و شتابان می‌رود و دیده نمی‌شود. یکبار در لبه‌ی پرتگاه بی‌حرکت ماند، شیخی نهیب زد راه بیفت حیوان نازا. قاطرچی گفت کاری‌اش نداشته باش بذار به حال خودش والا پرت‌ات می‌کند توی دره.
گفتم، در شریعت موسوی اجتماع خر و اسب جایز نیست.
  آبادی به آبادی می‌رفتیم شورای محل، دفتر دستکمان را در می‌آوردیم می‌گفتم، من کارشناس محصولات کشاورزی، ایشان مامور آمار اداره‌ی کشاورزی. چند تا گاو چند تا گوسفند چند تا بز و مرغ و خروس و کندوله دارید. سطح زیر کشت گندم و چای وایله و بیله.
  کومه‌های تنگ و تاریک اسکلت‌شان چوبی و دیواره‌هایشان کاه‌گلی با شاخه‌های دراز و باریک درختان و بام‌های پوشیده از علف‌های بلند. لانه‌ی مرغ و خروس روی شاخه‌ی درختان. لباس مردان از پشم سفید و سیاه گوسفند و تن‌پوش زن‌ها پارچه‌های الوان گلدار و روسری ابریشمی و دختران جوان چشم به راه مردانی که در جبهه‌ی جنگ دشمن را می‌تاراندند، شب‌ها در بسترشان آه می‌کشند.
  از شمال از مناطق ییلاق در آمدیم. رفته رفته از انبوهی جنگل کاسته می‌شد و کم‌کم زمین بوته‌زار و گونه‌های مرتعی می‌شد و پل‌رود با آن کپه‌های سنگ در مسیر فال و فول‌اش دیواره‌های شیب تند به خود می‌گرفت و در بالادست بستر رود به شکل گارشوی بچّه در می‌آمد. امروزه روز راه‌ها آسفالت شده. تاسیسات ذخیره‌ی آب به لوله‌های آب‌رسانی پمپاژ می‌شود، باغات کیوی با آبیاری قطره‌یی، پرورش ماهی سردابی، قزل‌آلا در استخر آب شیرینِ چشمه، ردیف ماشین‌های جیپ و کامانکار با بار چوب و برگ چای از جاده‌های خاکی به جاده‌ی  آسفالت، پمپ بنزین، جاده‌ی آسفالت از زیار و جنگل لولمان به کجید، از اسپیلی تا آن سوی البرز، سیمان لوشان.
  از سیاه‌برگ و دوآب و توسه‌چالک نمونه‌برداری سالانه کردیم و سر ظهر به آبادی‌یی رسیدیم با پنج خانوار. صدای اذان می‌آمد از دو نقطه‌ی نزدیک به هم و صدای بع‌بع گوسفند. گفتم، چه طور دو تا آبادی این قدر نزدیک به هم و دو تا مسجد؟ گفتند، جوردهی‌ها توی مسجد کنار ما نمی‌نشستند. در مسجد با ما نشست و برخاست نمی‌کردند. گفتیم بروید شاشوزبیده‌ها برای خودتان مسجد بسازید مرده‌شور دک و دیم‌تان را ببرد. رفتند برای خوشان مسجد عَلم کردند با آجر و سقف شیروانی.
  امیرشیخی نان کلاچ می‌لنباند گفت: "اونا چند خانوارند؟"
  گفتند: "سه خانوار"
  گوسفند و بز چهل رأس. گاو و گوساله بیست رأس. سطح زیرکشت سیر و پیاز و عدس و نخود و سیب‌زمینی خودمصرفی. گندم رزق سالانه. تعداد خانوار پنج خانوار.
  در کوره راه وربن مرد میانسال سیه چرده‌ی جنگل‌نشین یک پشته هیزم روی کوله‌اش بود می‌گفت ته دلش  سنگ شده، دم به دم اوغ می‌زند. سال گذشته با امیرشیخی در کوه و کمر دیلمان و اسپیلی پّر و پیاده سرگردانِ حاشیه‌ی چاک‌رود بودیم پیرمردی را در جنگل دیدیم در شاخه‌زنی از درخت پایین افتاده بود، لَمه لَس در پای درخت دست به کمر آخ و اوخ‌اش بلند شده بود. شیخی قرص مسکّن به‌اش داد. گفتیم همین جا باش تکون نخور بریم آبادی قاطر بفرستیم پایین. یکی دو ساعت در بدری و زخم و زیل. در عین شیخ دیدیم یارو جنگل‌نشین جلو قهوه خانه‌ی سر راهی روی تخت نشسته از نعلکبی چای هورت می‌کشد. چشم و ابرو انداخت چند تا دیگه از آن حبّ کمر درد به‌اش بدیم برای روز مبادا.
  سرخ‌تله و بنان و امیرمحله را پشت سرگذاشتیم. بی آن‌که برف باریده باشد کوهستان و مراتع زیر پوشش نازک برف بود. بوی تن قاطر با بوی تن‌ام قر و قاطی شده بود.
  در خم کوره راه مردی با کت و کول ور قلمبیده کاشکول دورگردن کنار یک کپه قلوه سنگ چمپاتمه زده بود و کف دستش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود. یال قاطر را مشت کرده بودم با آهن تلپ از جلویش رد می‌شدم شیخی از پشت سر به مزاح گفت چندتا بز چند تا گوسفند چندتا گاوداری. یارو دک و پوز لافند بازها را داشت. بی‌ آن که دستش را از صورتش بردارد با کف دست به پیشانی‌اش زد.
  به قاطرچی گفتم: "آن کپّه سنگ چی بود دم دستش تلنبار."
گفت: "زنش را آنجا سنگسارکردند."
  گوسفند و بز بیست‌وپنج رأس. گاو و گوساله پانزده رأس. سطح زیر کشت مصرف سالانه. تعداد خانوار سه خانوار. گندم، ما گندم نداریم.
  روستایی جنگل‌نشین چند تا کیسه فندق آورده بود دم دکّه‌ی سرهم‌بندی شده که کیسه‌های فندق در آن انبار می‌شد. خل و چل بودن با پک و پوزاش جور در می‌آمد. شیخی گفت چند تا گاو ، چند تا...
  یارو شکاف دهنش را باز کرد شروع کرد بدو بی‌راه گفتن به مام‌حسین.
  شیخی گفت مام‌حسین دیگه کیه؟ فحش می‌داد ای تس وچس به انگاره‌ات و حرف خودش را می‌زد و گوش نمی‌داد. می‌گفت گاو را می‌خرید یک لحظه شکناک شد کاسه‌یی زیر نیم کاسه است مام‌حسین گاواش را می‌فروشد و حالا واویلا از شهر آمده‌اند یقه‌ی او را گرفته‌اند. گوشش بدهکار نبود کار ما بگیر و ببند نیست و هی می‌گفت مام‌حسین زردگوش صبر کن دستم به‌ات برسد. تشر زدم ول کن این سفیانی را کلافه‌مون کرد. بنویس شب‌ها گرسنه می‌خوابد، خواب آبگوشت بوقلمون می‌بیند.
  از ایزنی و چاکان و شیرکوه عبور کردیم دم غروب در لسبو جلوی کومه‌ی میزراعلی از قاطر پیاده شدیم.
  ابر پَر مانند از خط‌الرأس البرز با سبکبالی پایین می‌آمد چاک کوه و دره را پُر می‌کرد و با نرمه بادی دانه‌های سبک برفِ مراتع را پراکنده می‌کرد. هوا تیره و تار بود.
  از لابه‌لای تخته سنگ‌های بی‌رویش کوه، درخت تنومندی به آسمان قد برافراشته بود. پوست تنه‌اش یقور و قهوه‌یی تیره و چاک چاک، چند تکه پارچه‌ی سبز و سیاه از شاخه‌های گسترده‌اش آویزان بود.
  دیواره‌های کاهگلی کومه پوشیده از پرچم‌های یاد بود رنگارنگ کوهنوردان بود با حاشیه‌ی ملیله دوزی شده‌ی سبز، قرمز، آبی، صورتی. گروه کوهنوردی کاکوه، بلال حبشی، عقاب دم سفید، جعفر طیار. هیزم در بخاری هیزمی می‌ترکید و تاق تاق صدا می‌داد. قاشق و ملاقه‌ی چوبی ، دیگ گلی و ظرف و ظروف مسی دود زده.
  امیرشیخی هنوز عقبه‌اش را روی خرسک پاره پوره جابه جا نکرده بود که پیرزن گفت: "رفتی تفنگ دست گرفتی با این یتیمچه چه کنم؟"
  دختر بچه در پر و پای هفت هشت سالگی‌اش بود و جوشانده‌ی گُل‌گاوزبان می‌خورد. گفت، گاو ما قطره قطره شاش می‌کند.
  میزراعلی چهارزانو نشسته بود و به شعله‌ی آتش که سینه زنان از سر وکول هم بالا می‌رفتند زل زده بود.
  با موهای سفید سر و صورتش می‌شد یک جفت دستکش برای نوه‌اش دست و پا کرد.
  قاطرچی کلاه‌اش را از سر برداشت یک تکه کاغذ تا شده از کلاه‌اش افتاد زمین. کاغذ را گذاشت توی کلاه‌اش و کلاه را گذاشت سرش.
  میرزاعلی گفت: "هر غریبه از راه می‌رسد سفره‌ی دلش را پیش رویش باز می‌کند."
  گفتم: "دام و دامداری‌تون محدوده، امکانات کشت و زرع ندارید، چرا نمی‌آیید توی طرح‌های شرکت دولتی از جنگل مراقبت نمی‌کنید. جنگل داره تخریب می‌شه."
  میرزاعلی گفت: "آقا را چه کنیم؟"
  گفتم: "آقا دیگه کیه؟"
  سرش را چرخاند به بیرون کلبه اشاره کرد گفت: "اگه کوچ کنیم برویم کارخانه‌ی چوب‌بری، باغداری، کارگاه صنایع دستی، آقا تنها می‌ماند."
  قاطرچی گفت: "درخت را می‌گوید، درخت نظر کرده را."
  میرزاعلی گفت: "نه، دارکو نیست. انسانیه که شکل و شمایل درخت را دارد."
  پیرزن فانوس روشن را داد دست بچّه، بچّه بُرد بیرون گذاشت پای درخت.
  میرزاعلی دم به دم سرپوش دیگ گِلی روی سینه‌اش می گذاشت. گفت: "می‌توانی به چوب‌اش نماز بخوانی."
  شیخی گفت: "چه طوری آوردند تا اینجا تا ذروه‌ی کوه سرت را بلند کنی دشت قزوین را می‌بینی."
 تبریک و تسلیت. درپوش تابوت را کنار زدند یک مشت استخوان  جزغال بود و چند تکه پنبه. والسلام.
  پیرزن خاکه‌ی قند توی استکان می‌ریخت گفت: "رفتی تفنگ دست گرفتی از چی رفع بلاکنی؟ از آب و روشنایی که داریم؟ از راه و جاده که داریم؟ از دوا و درمان که داریم؟ از کلّه‌جوش که جلوی مهمان می‌گذاریم؟ دشمن، دشمن، دشمن را از چی پس بزنی؟"
  شیخی به پهلو دراز کشیده بود دستش را روی گودی کمرش گذاشته بود گفت: "از اون درخت."
  به‌اش چشم غرّه رفتم چشماتو با مفصل انگشت‌های اشاره مالش بده اسید دیده‌ات مردمک‌ها را جلا می‌دهد تصویر هر آنچه تار و تور است روشن در دایره‌ی سیاهی‌اش می‌افتد آن‌طورکه آدم‌های دلشکسته‌ی دور برت می‌بینند.
  دختر بچه با یک مشت برف به کلبه برگشته بود. توی قوطی حلبی موران زده گُل و گیاه روییده بود به رنگ بنفش، بخش بخش، با خرطوم دراز بیخ و بن زرد رنگش از خاک بیرون زده بود. دخترک جنگل نشین گلوله‌ی برف را پای گُل و گیاه پت و پهن و صاف و صوف کرد.
  گفتم: "می‌تونی بگی این گُلی که داری به‌اش آب می‌دی اسمش چیه؟"
  گفت: "سورنجان."
  گفتم: "نه، این گُل اسمش گل حسرته."
  گفت: "نه، سورنجانه."
  گفتم: "نه، نه، تو داری گُل حسرت را آب می‌دی."
  قاطرچی از جا بلند شد گفت:" گُل حسرت، سورنجان فرقش چیه؟"
  امیرشیخی دست و پایش شل شده بود و خواب گُل پسرش را می‌دید در آن سوی دنیا قر کمر می‌دهد و او نشسته دارد برایش دایره دنبک می‌زند. قاطرچی رفته بود به قاطرهاش سربزند. میزراعلی این مرد شصت ساله‌ی سینه چاک چند تا سرفه‌ی آذرخشی کرد گفت، امان از این سینه.
  دخترک گونه‌اش را روی زانوی پیرزن گذاشته بود. با قیافه‌ی اخم‌آلود چشمانش را بست و همان طور که کم‌کم به خواب می‌رفت، چهره‌اش باز شد و لبخند زد. پرتو نور فانوس به پلک‌های سبک‌اش می‌تابید. غلت زد به پشت خوابید و نفس گرمش به سرو صورتم خورد و خط لبخندش محو شد.
 
                                              مجموعه داستان‌های کوتاه: خاکستر علفزار سوخته
 

Thursday, October 24, 2019

  واویلا لیلی


  روزی که آن زن جوانِ گُلِ بیفرمان از راه رسید وزنگ درِ خانهی تراب را به‎ صدا درآورد، دارم میگم، اسمش لیلی است.
  "مامان بزرگ، خوابی یا بیدار؟"
 " یک پرنده بود خروس کولی دُم سفید، کاکلی برسر، چشم او دانه درشت، لانه میسازد در سبزهزاران، بوتهزاران، کشتزاران، جوجههایش توی لانه پنبه دانه."
  ساجده زن هاتف راهدار پسرش تراب را گذاشت خانه، دست لیلی چهارپنج ساله راگرفت، در بازارروز دستفروشها صدا به صدا انداخته، فینچهای نوک قرمز توی قفس، دخترک درحال وهوای پرندهها. ساجده ساک‎ دستیاش را یله کرده روی کلان سریناش خم شده هلوهای کاردی را ریز و درشت، سبک سنگین میکند بلند میشود دست لیلی را بگیرد میبیند آنطورکه تافتهاند و بافتهاند، جا تر است و بچه نیست. واویلا لیلی.
  "مامان بزرگ، قصهی خروس کولی دُم سفید را صد بار گفتهاید. واویلا لیلی دوستت دارم خیلی را بخونید من برقصم."
  تراب گفت:"تو اسمت چیه؟"
  دخترجوان گفت:"آتی، آتیکه"
  تراب پایش راروی پا انداخته بود، پایش را آهسته تکان داد.
  آتی گفت:"چطور تو منو یادت نمیآد؟"
  تراب گفت:"رفتی دنبال فینچهای نوک قرمز؟"
  آتی گفت:"تو از من سه چهار سال بزرگتری. من حالا بیستوسهسالهام."
  تراب گفت:"نه. ماه دیگه میشم سی ساله."
  آتی گفت:"من از این خونه خاطره دارم."
  تراب گفت:"نه. این خونه اون خونه نیست که تو میگی."
  با آن موهای بلند چون موی دیلمیان، ریش بچّه روی زنخ، شکل و شمایلاش کهنه قلندران به آن میگویند، گاوش نلیسیده.
  روی دیوارهای سالن پذیرایی، اینجا آنجا لکههای بتونه، پنجرهها بدون پرده، قالیها تا شده کنار دیوار. مجسمهی نیم تنهی مردی با دستهای بریده روی پا سنگ بلند. زیر چلچراغ مجار روبروی هم روی مبل استیل نشستهاند و دوروبرشان لختوعور، خانه عروس بزنوبکوب است و خانهی داماد سوتوکور.
  دختر جوان با پاهای باز آینهی زانویش از زیر بارانی کوتاهش بیرون آمده. مرد به انحنای گردن او نگاه میکند. ژاکت یقه گردش یک سایز گشاد است و از گودی گریبانش حاشیهی سوتین او پیداوناپیدا، گوشهی داخلی چشمهایش برآمده است. همهی دنیای سادهی او مثل باریکه آب است که دختربچه یی دارد از روی آن میپرد و چند تا مرد ایستادهاند و تماشایش میکنند.
  "مامان بزرگ گُلم، دست بزنید .دست، دست، دست."
  تراب گفت:"این همه سال کجا بودی؟"
  آتی گفت:"رفتم سرِ چشمه آب بیارم."
  هاتف راهدار و زنش پرپر زدند، زیر پروبالشان ساچمه خورد. هاتف با داغ و نشان گفت، حالا این دستمال را گره بزن بذار یه گوشه. پیدا شدنی باشه پیدا میشه.
  آره، دستمال گره بزن بذار یه گوشه یی. هرکه بازآید ز در پندارم اوست.
  تپه و ماهور پوشیده از بوتههای چای، جنگل نینواز. آن دورها کوهها کمر در کمر. گویی در این  نقطهی عالم وآفاق، جهانِ چاپ و چوپ به پایان میرسد.
  هاتف راهدار دو هزار متر زمین باغ چای خرید در آن دار و دور در جنگل نینواز با دستخط روی یک تکه کاغذ با اثر انگشت، خانه برپا کند با ایوان آفتابگیر. سر پیری عزراییل در قفا، در پاییز درختان در چشمانداز ماغگون و تابستان برگ درختان باغ در نسیم خزر پشتورو میشوند.
  هاتف گفت خاکبرداری کردند مادربزرگ گفت لانهی خروس کولی را خراب نکن. پیوپاچین، بلوکچینی، ستونهای بتونی، سربندی. رفت ادارهی ثبت، گفتند برو شهرداری.
  شهردار: زمین در محدودهی طرح عملیاته. عملیات انتقال گورستان به بیرون شهر.
  هاتف: من مثل لولای نردبان جلوی این و اون خم و راست نمیشم.
  شهردار: تغسیل و تکفین و تدفین داخل شهر؟ در نینواز به به. همه ابواب جمعی با روپوش سفید، دستکش زرد، پیشبند سبز.
  هاتف: از پشت اون عینک صدف حلزونیات این طور منو ورانداز نکن.
  شهردار: خانهسازی در زمین بدون سند؟ بدون مجوز شهرداری؟
هاتف: خانهام چه میشه؟
  شهردار: سروکلهی بولدوزر پیداش شد از اون بپرس.
  هاتف راهدار نهیب زد: من در بازویم شرّ نیست اما سرم پر از شرّوشوره. با من  قلدری نکن.
  شهردار تشر زد: ول زبان، بولدوزر میفرستم خانهات را روی سرت خراب کند.
  سروکلهی بولدوزر تیغه فولادی پیدا شد قارتقورت وایلدروم بیلدروم زمین را صافوصوف کرد و کف دستِ بیمو کرد. در زیر تیغ چگونه توانم حدیث گفت.
  آتیکه گفت:"پدر چی شد؟"
  تراب گفت:"با روبنه بر گرفته رفته جنگل نی نواز آرامگاه خانوادگی."
  آتی گفت:"جنگل؟ آرامگاه خانوادگی دیگه چیه؟"
  هاتف راهدارگفت، ای مردکهی نه زن نه مرد.
  شب و روز گره به باد زد. بلند شد رفت هیئت امنای قبرستان گفتند قیمت زمین از پیش فروش قبرها پرداخت میشود.
  گفت، خانهام، کار گِل بندیام چی میشه؟
  یارو گفت، میشود آرامگاه خانوادگی.
  هاتف گفت، آرامگاه خانوادگی نه، بگو یتیم شادکنک. نه. من از خانومانم بیرون نمیرم.گفته باشم.
  تراب گفت:”پدر میخوای دوتا از حلبهای سقف را بردارم ایرانیت بزنم، زیرش پشت بام براتون دیش ماهواره بذارم؟"
  پدرگفت:"نه پسرجان. این شترگربه در قبرستان کراهت دارد"
  تراب گفت:"به مادر باد وزید تو را باردارشد."
  آتی گفت:"پدرآرامگاه خانوادگی چی میکنه؟"
  تراب گفت:"لاله میکاره بنفشه درو میکنه. اونجا مرغها بیآنکه خروس بالای سرشان باشد بیضه میاندازند."
  "مامان بزرگ میخوام برم دستشویی دستم به کلید برق نمیرسه."
  ساجده با نوک ناخن زیر گلویش را خاراند، غده زد سنجد. پلک چشمش را خاراند، غده زد تمشک. به فرق سرش انگلک کرد، غده زد تخممرغ صورتی رنگ. ساقپایش راخاراند، ایداد بیداد، بیماری هزار چشمه. خزانهی پیکرهاش نهانگاه خرچنگ شد.
  آتیکه گفت، ایکاش از اون قرصهای اتمشکن می خورد منو توی رحماش تکهتکه میکرد.
  ساجده دردَم مرگ گفت، پستانک از دهن بچهام در نیار، گناه داره.
  موزاییکهای کف اتاق خواب را در آوردند هاتف راهدار زنش را در اتاق خواب کنار پنجره دفن کرد. گفت، سنگ قبر پا گیر نباشه. روی سنگ قبرش کندکاری کرد، از ما بنماند جز غباری، آن نیز برفت پاره پاره.
  نه او لیلی نبود. با آن دگمهی  باز گریبانش و ساعت مچی نگیندار، نه او لیلی نبود. یادش نمیآمد این زن را کجا دیده است.
  آتیکه گفت، فکر میکردم بعد از این همه سال از دیدن من خوشحال میشی.
  "زلفاتو افشون کن. منو پریشون کن. دست، دست، دست. مامان بزرگ ایوالله."
  از پشت شیشه‎ ی پنجره به خیابان نگاه میکند. ماشین ماتیزاش را در حاشیهی  آن طرف خیابان پارک کرده است، زیر شاخههای بیبرگ درختان غروب پاییزی. هر قدم که بر میدارد پاتیلهای کوچکاش کجوکچول میشود. از شکاف جدول وسط خیابان عبور میکند .دسته کلید از دستش زمین میافتد. خم میشود، ماشین هوندا از راه میرسد و بوق میزند.
  "مامان بزرگ خسته شدم خوابم میآد. چراغو خاموش کن."
  "دراز بکش دخترِ دخترم. سرتو بذار رو پاهام."
   ملکالموت و آرامگاه خانوادگی. دایی قنبرعلی در نود سالگی از درخت انجیر افتاد دراز کشید ایست خبردار ماند. دفن شد بالای پلههای سرسرا. عمو نایبِ شکمویِ رستوران باز در بشکهی قیر مذاب افتاد رییس قبیلهی بوشمنها در نامیبیا شد. دفن شد پای دیوارآشپزخانه. خاله زینب و حشمتخان و بهنام و بهیجان و گلایه قالی را کنار زدند دور تا دور مادربزرگ در سالن  پذیرایی. سنگقبر پا گیر نباشد.
  بهیجان در پروپای هفده سالگی بیآنکه در رختخواب پای سرد مردی به پای گرم او خورده باشد، با زیر پیراهن رکابی و دمپایی خودش را از نردههای راه پله آویزان کرد. در زیر تیغ چگونه توانم حدیث گفت.
  دست حلقه کرده در پشت، در انحنای لگن خاصره، در حاشیهی سنگقبرها قدم میزند و با خودش میگوید، کُلمنعلیهافان. شبها درآشپزخانه کنار پنجره مینشیند و به صدای شب، به صدای اهنتلپ کارخانهی جنگل نینواز گوش میدهد.
  صدای کارخانهی جنگل. گسترش گورستان نینواز روز به روز به بودوباش او نزدیک میشود. با خودش میگوید، کارگاه کفنودفن تعطیلی ندارد.
شبهای جمعه از بالا دست نینواز از بلندگو صدای نوحه میآید .چه غمگین نوحه میخواند این نوحهخوان در فراق عزیزان، در بادِ قندیل کُش، صدا در دَم گوش. صندلیاش را میچرخاند و گوش میدهد. لایعلم الغیب الاالله.
  در زاغ شب در اتاق خواب، در تاریکی کنار ساجده در رختخواب دراز میکشد ارواح ایستاده به تماشا را تماشا میکند. با یکتا پیراهن روی دیوارها و سقف اتاق یکیک پیدا و ناپیدا نجوا میکنند، لبخند میزنند و او را با دست به سوی خود طلب میکنند.
  حالا دَم دمای غروب، هوا کمکم به خواب میرود. با پالتوی بلند مشکی، کنار نردههای ایوان ایستاده خاکستر قلمروی امپراطوری سوخته را تماشا میکند.
  بوتههای چای جدا از رگ و ریشه به پهلو لمیده، خاک پشته، علف سگواش، سیم پایههای پوسیدهی واژگونه گذرگاه گاو و شغال و گنج بانو. درختان بیبرگ وبار در خط افق، از دوردست صدای غارغار زاغ وکلاغ میآید.
  درجادهی خاکی نینواز ماشین ماتیز فرمانش کج میشود، به سمت چپ میپیچد و در حاشیهی خاک وخُل بیدرو پیکر ترمز میکند.
  زن جوانی از ماشین پیاده میشود. روسریاش شلوول، به روسریاش دست میکشد. همانجا در سراشیبی خاک پشته، آرامگاه خانوادگی هاتف راهدار در مردمک چشم سیاه او. پروانهی روز پرواز پر زد و رفت و پروانهی شب پرواز در راه، واویلا لیلی.

  

Friday, January 25, 2019


  خاکستر رنگین‌کمان سوخته

  اتوبوس مسافربری تهران - رشت در دل شب به تونل منجیل رسید. باد در برزنت باربند خارجی سقف اتوبوس می‌پیچید، از لای زوار کشویی تو می‌آمد و پرده‌های قرمز چین‌دار را در تاریکی تکان می‌داد. صندلی‌های عقب خالی بود. در صندلی‌های جلو، اینجاوآنجا مسافران شل‌وول خوابیده بودند. سبدهای توری و باربند دو طرف سقف اتوبوس پر بود از کیف‌دستی و روزنامه و خرت‌وپرت.
  یک‌ تکه از نور ماه، از شیشه‌ی جلو، از بالای دسته‌گل شیپوری کاغذی، روی برآمدگی شانه‌ی راننده افتاده بود. راننده نیم‌تنه‌ی چرمی مشکی تنش بود. یکدستش را روی دنده گذاشته و با دست چپ فرمان را گرفته بود و بی‌آنکه پلک بزند به جاده زل زده بود که از تاریکی به روشنایی سپر جلو می‌آمد، پهن می‌شد و از چپ و راست اتوبوس رد می‌شد.
  صدای موتور و چرخش لاستیک روی آسفالت به دیوار و سقف تونل خورد و در اتوبوس پیچید. پسربچه‌ یی از روی صندلیش پاشد. با هول و ولا دور و برش را نگاه کرد. نشست و دوباره خوابید.
  همان‌دم که به دهنه‌ی ورودی تونل رسید برانکاری را دید که به طرفش می‌آید. زنش روی برانکار دراز کشیده بود. زن سرش را بالا آورد و با صدای کشدار گفت: "دیدی بالاخره زاییدم؟"
  صدای زن در راهروی زایشگاه کوثر طنین انداخت و پشت پنجره، توی دستگاه دست و پای بچه تکان خورد. هنوز بیضه‌ی بچه بیرون نیامده بود.
  پرستار گفت: "حالا که بچه‌ تونو دیدین برین باز یه ماه دیگه بیاین."
  قبل از دنیا آمدن بچه، خانم دکتر گفت: "بچه تون داره زودتر از موعد دنیا می‌آید، اگه بیرون بذاریم می‌میره. اگه توی دستگاه باشه، شاید هوشش مثل هوش بچه‌های دیگه نباشه. شاید هم باشه. حالا بچه‌ تونو میخواین یا نمی‌خواین؟"
  مرد گفت: "من بچه مو می‌خوام."
  زن دو سه بار سقط کرده بود. حالا موقع زایمان صداش درنمی‌آمد. همه‌اش قربان صدقه‌ی خانم دکتر می‌رفت.
  خانم دکتر گفت: "وقتی درد نداری نفس بکش. وقت درد داری زور بزن."
  درد موج موج می‌آمد. یکی از رکاب‌های تخت خراب بود. می‌خواست پایش را روی رکاب جا بدهد، پایش سُر می‌خورد.
  دکتر گفت: "این‌همه تخت بود چرا خوابوندین رو این؟"
  ماما گفت: "بلندش کنیم ببریم روی اون‌یکی تخت."
  "بچه داره میاد. بلند بشه بچه را می اندازه."
  جنین مکث کرد. دکتر سر جنین را چرخاند و دهانش را تخلیه کرد. بند ناف دور گردنش پیچیده بود لغزید و جنین را ول کرد. جنین مکث کرد. دکتر از پاهای بچه گرفت و دهانش را تخلیه کرد. بند نافش را بست و قیچی کرد و گذاشتش روی شکم زن.
  زن با ترس‌ولرز نگاه کرد و گفت: "زنده است؟"
  بچه شش‌ماهه بود. زبانش بیرون بود. صداش درنمی‌آمد. رنگش کبود بود و نمی‌توانست نفس بکشد.
  خانم دکتر بلندش کرد. چند بار روی کفلش زد و به پشتش دست کشید و گذاشت روی پتوی برقی و چراغ بالای سرش را روشن کرد و گرفت طرفش و شیلنگ اکسیژن را جلوی دهانش نگه داشت و حال بچه بهتر شد.
  پرستار‌‌اسم زن را پرسید و روی دستبند نوشت. دستبند را دور مچ دست بچه بست. کارت زرد را به پرونده پلمب کرد. بچه را در آسانسور توی سبد گذاشت و پرونده را بغل‌دست بچه. آسانسور را روشن کرد و بچه را بردند بخش نوزادان نارس،دستگاه‌اینکوباتو‌‌ر.
  ماه اول که از پشت پنجره نگاهش می‌کردند، یک‌تکه گوشت چروکیده بود. خوابیده بود.
  ماه بعد هنوز توی دستگاهِ‌گرم‌کن بود. رنگش بازشده بود. صورتش مثل صورت پیرمردها بود.
  وقتی بچه را دادند بغل‌زن، پرستار گفت: "اگه بردین خونه نوک سینه را نگرفت، سوزن سرنگ را بردارین قطره‌قطره با سرنگ توی دهانش شیر بچکانید."
  بچه صداش درنمی‌آمد. همه‌اش خواب بود.
  بار اول که روی گهواره خم شد، بچه در خواب لرزید. دستش پرید بالا و ناخنش صورت مرد را خراش داد.
  زن گفت: "بیا این‌ور. بچه‌ام بوی گازوییل می‌گیره."
  از دهانه‌ی خروجی تونل بیرون آمد و دوباره نور ماه به برآمدگی شانه‌اش افتاد.
زنی که در صندلی ردیف جلو به خواب‌رفته بود، در خواب آه کشید و گفت، وای چه قدر پیچ‌وخمش میدی.
با خودش گفت،کجای کاری آبجی. پیچ‌وخم تازه داره شروع میشه.
  در سرازیری سرعت گرفت و به پیچ جاده رسید. ماشینی از پشت سر چراغ می‌زد. در آینه‌ی بغل‌ دست نگاه کرد. رنو بود. کشید وسط جاده و به رنو راه نداد. سرپیچ فرمان گرفت و ماشین لرزید. تا پیچ بعدی جاده کفی بود. کشید سمت راست. چراغ‌راهنما را زد و به رنو راه داد.
  راننده‌ی رنو سرش روی فرمان پایین می‌آمد، از خواب می‌پرید، می‌کشید سمت راست جاده و دوباره سرش روی فرمان پایین می‌آمد. سرپیچ از اتوبوس سبقت می‌گرفت، اتوبوس ‌راه نداد. فحش داد و چسبیده به سپر عقب اتوبوس از پیچ رد شد و چراغ‌راهنما چشمش را زد، سبقت گرفت و این بار فخری در رنگ‌های تند سرکش از اتاق روی ایوان آمد و گفت، فکرهای خنده‌دار می‌کنی. گذشته‌ها را فراموش کن.
  از ستون‌های چوبی ایوان و تالار به دروازه‌ی حیاط و درخت‌های کوچه راه‌ به‌ راه ریسمان وصل بود و از ریسمان لامپ‌های رنگارنگ و کاغذ الوان موجدار و گلوله‌های پنبه با پولک‌های براق آویزان. زن‌ها با چادر و بی چادر، ردیف به‌ ردیف روی صندلی نشسته بودند و مردها رو به روی زن‌ها این‌طرف حوض نشسته بودند و سطح تاریک آب حوض پوشیده از سیب قرمز بود و رنگ ماه سبز و زرد بود.
  مردی که مثل لوله‌ی توپ یوقوربود و بغل‌ دستش‌کنج دیوار نشسته بود گفت: "این سنگ‌رود تنها دهی یه که حمام نداره، دوره می‌یفتن این‌وروآن‌ور پول جمع می‌کنن حمام بسازن، بین خودشون تقسیم می‌کنن."
  پسر جوانی از ردیف جلو سرش را برگرداند و گفت: "شاپور قصاب، غریبه دیده‌ای داری چاخان می‌کنی؟"
  شاپور قصاب چپ و راست صورت پسر جوان را بوسید و گفت: "آهای ملک حسین توای؟ آگهی فوت روی دیوار بود، عکسش شبیه تو بود."
  جوان لبخند زد و گفت: "نه شاپورآقا، هنوز قلبم به خواب نرفته."
  شاپور قصاب گفت فرق زن و مرد در این است که زن را هم‌جنس خودش زاییده و گفت خوش دارد با آدم‌هایی که نمی‌شناسد گپ بزند و ازش پرسید طرف عروس است یا داماد.
  نه طرف عروس بود نه طرف داماد. کسی دعوتش نکرده بود. از انزلی راه افتاده آمده بود فخری را در لباسی عروسی ببیند. همین.
  با خودش گفت، چه طوری فراموش کنم. چشمه‌ یی که ازش آب می‌آد، همیشه ازش آب می‌آد.
  مرد چاقی روی پله‌ها قاه‌قاه خندید و چند تا مرد از خنده‌ی او به خنده افتادند. دو تا دختر با میوه و شیرینی آمده‌بودند کنج دیوار. شاپور قصاب گفت: "من جای پدرتونم. ان شاء ا... عروسی‌ات خودم با غربال شربت می‌آرم می‌گیرم جلوی مهمان‌ها."
  دختری که عقب‌تر بود خم شد، سینی شیرینی را جلو آورد. شاپور قصاب گفت: "گمانم کلاس پنجم دبستانی"
  دختر گفت: "نخير سوم راهنمایی‌ام. جثه‌ام ریزه."
  "عروسی می‌کنی چاق میشی."
  "مامانم هم همینو میگه."
  دخترها رفتند، مردی با صدای رگه‌دار گفت: "عجب روزگار خوشی داریم."
  شاپور قصاب پرتغال را بازش کرده بود. آبش می‌رقصید. گفت: "اون تازه‌عروس را می‌بینی؟"
  دختر جوانی با مانتو و روسری زیر درخت تیره‌ی بِه که خوشه‌های انگور از لابه‌لای شاخه و برگش آویزان بود نشسته و پا روی پا انداخته بود.
  "اون نازخاتونه. زن رحیم. از شب عروسی همش قهر میکنه می‌ره خونه‌ی پدرش."
  از اتاق صدای هلهله می‌آمد. دخترها عقب عقب آمدند بیرون و نقل ونبات‌ پاشیدند و عروس و داماد آمدند روی ایوان.
  شاپور قصاب گفت: "آدم چشم داره. مال را می بینه میخره. اون چیه. رو قپان بره سی کیلو نمیشه."
  فخری لباس شیشه‌ یی یقه‌ بسته تنش بود. کمرش کرستی و پایین‌تنه‌اش پف‌دار بود و روی سینه‌اش سنگ دوزی شده بود. روی سرش تاج بود و روی تاج تور بلند. ماتیک قرمز. سایه‌ی آبی. خط چشم کلفت. آرایشش تند بود. به نظر حامله می‌آمد.
  داماد‌چشم‌هایش تاب داشت‌،از ایوان آمد پایین و رفت طرف دوست‌هایش. دست داد و روبوسی کرد. مردی با دهان پر از شیرینی زیر گوش داماد پچ‌پچ کرد. داماد رفت روی ایوان و کنار فخری روی صندلی نشست.
دست ناپیدایی نوار گذاشته بود و ملک حسین بلند شده بودرفته بود کنار حوض می‌رقصید.
  شاپور قصاب گفت: "یعنی میگی عروس و داماد خاطرخواه همدیگه‌اند؟"
  این‌ور حیاط نوجوانی سرپا ایستاده بود. دست‌هایش را به پشت زده بود. کف یکی از پاهایش را روی دیوار گذاشته و به آن‌ور حیاط، به ایوان چشم دوخته بود. پیراهن آستین‌کوتاه تنش بود رویش دو نفر مشغول شمشیربازی بودند. روی ایوان دختر کم سن و سالی‌سینی خالی شیرینی را به سینه‌اش فشرده بود و کف یکی از پاهایش را روی چارچوب در اتاق عروس و داماد گذاشته بود و همراه با ترانه‌یی که از ضبط پخش می‌شد پایش را آهسته تکان می‌داد.
  دختربچه‌ یی روی لبه‌ی حوض رفت‌ از حوض سیب بردارد، پایش لیز خورد و توی آب افتاد.
  مردی باریش و سبیل پرپشت از ردیف جلو پاشد بچه را از آب گرفت و گفت: "آبه. روشنایی یه."
  مردی از وسط جمعیت قاه‌قاه خندید و گفت: "حرف‌هایی که می‌زنی مثل دخترخاله و پسرخاله‌اند."
  توی کوچه چند تا مینی‌بوس پارک شده بود و مادیانی در تاریکی تنه درخت را گاز می‌زد. دوچرخه‌سواری با پشت‌خمیده از جلوی در حیاط رد شد و به‌طرف کانال آب رفت و در سربالاییِ کانال سروکله‌ی موتورسواری پیدایش شد، با سرعت سرازیری را طی کرد و جلوی دروازه‌ی حیاط ترمز کرد. گاز داد، موتور را خاموش کرد و روی جک گذاشت. با هر دودست کلاه ایمنی را از سرش برداشت و روی باک گذاشت. از درآمد تو. سنگینی بدنش را روی یک‌ پا انداخت. دستکش‌های چرمی سیاهش را از انگشت‌هایش کشید، بیرون آورد و در ردیف زن‌ها چشم گرداند.
  شاپور قصاب گفت: "عرب با نیزه آمد. این رحيمه،شوهر نازخاتون."
  شلوار زیکو پاش بود با مارک کاکتوس روی کفلش. نازخاتون را به اسم صدا زد و گفت این وقت شب با اجازه‌ی کی آمده عروسی. چرا نمی‌آد سرخانه و زندگی‌اش. چرا کفش پاشنه‌بلند پاشه.
  نازخاتون سرش را بالا برد و به ماه آسمان که از سرتاسر قرص اش دود بلند بود نگاه کرد.
   رحیم جلو رفت و با دستکش به‌صورت نازخاتون زد. نازخاتون پشت دستش را روی دهانش گذاشت و با دهان باز به پشت دستش نگاه کرد.
  دستی ناپیدا، همان دست، ضبط‌ صوت را خاموش کرده بود.
  ملک‌حسین جلو رفت و گفت: "آخه مرد حسابی، مگه آدم رو زن هم دست بلند می کنه؟"
  نازخاتون دهانش خون آمده بود. داد زد: "گفتی مرد؟ این بابا کجاش مرده؟"
  رحیم، ملک‌حسین را هل داد و چپ و راست به‌صورت نازخاتون سیلی زد. نازخاتون بلند شد، رحیم لگد زد. نازخاتون پیچ خورد افتاد زمین و در آن میان صدایی بلند شد که می‌گفت،زن عقدیمه، هیچ‌کس حق نداره جلو بیاد.
  بعد صدای ضرباتی آمد. انگار با ساطور گوشت شقه می‌کردند.
  مردها از سر جایشان بلند شده بودند. مردی که با سینی چای آورده بود گفت: "داداش یواش. می‌زنی استکان‌ها را می‌شکنی."
  رحیم سرش را بلند کرد. به استکان‌ها نگاه کرد و یک‌قدم عقب رفت. مرد سینی به دست از وسط رحیم و نازخاتون رد شد. نازخاتون پا شد و بدون کفش و روسری دوید کوچه و دعوا در یک‌چشم به هم زدن تمام شد.
  مردی که سایه‌اش روی آب حوض افتاده بود گفت: "دختره خیال کرده، یارو سربازه. نفسش بوی باروت می‌ده."
  زن جاافتاده‌ای گفت: "زن که ناسازگار باشه، باید دُمش را داس زد."
  رحیم در کوچه بالا و پایین می‌رفت و با دستکش به کف دستش می‌زد. کنار اسب به درخت تکیه داد و کپل اسب را نوازش کرد.
  مردی که گوش‌هایش شبیه آینه‌ی مینی‌بوس بود، وسط حیاط دست‌هایش را بالا برد و گفت: "خانم‌ها، آقایان. حالا از شاپورآقای مالک‌ پور تقاضا داریم بیاید به محفل ما..."
  شاپور قصاب فرصت نداد یارو حرفش را تمام بکند. بلند شد و گفت: "شاپورآقا خواهش و محفل سرش نمیشه. پاهاش درازه. خونش با خون همه جور آدم رفت‌وآمد میکنه. گهواره‌ی بچه‌هامون هم با زلزله می‌جنبه."
  راه افتاد رفت روی ایوان کنار عروس و دامادو کُتش را درآورد. آستین‌های پیراهنش را بالا زد و گفت همه ساکت باشند. دست‌هایش را گذاشت دور دهانش و صدای قوقولی‌قوقو درآورد.
  زن و مرد سر برگردانده و هاج‌وواج به ایوان چشم دوخته بودند.
  شاپور قصاب خم و راست شد و چند بار صدای قوقولی‌قوقو درآورد. از خانه‌ی همسایه خروسی با بال‌های گشوده‌که‌ به زمین کشیده می‌شد به کوچه دوید. پرید روی شاخه‌ی درخت گلویش را خراش داد. قوقولی‌قوقو. از آن‌سوی کانال آواز خروس بلند شد. بعد در آن شب ابله، از هر طرف خروس‌ها صدا به صدا دادند و شروع کردند به پاره کردن حلقومشان و عروسی را گذاشتند روی سرشان.
  با هر قوقولی‌قوقویی که بلند می‌شد، زن‌ها غش‌غش می‌خندیدند و مردها قهقهه می‌زدند و به شانه‌ی یکدیگر می‌کوبیدند و در لابه‌لای خنده‌ها‌،از پشت دیوارِ کوچه‌،صدای گریه‌ی نازخاتون می‌آمد.
  شاپور قصاب داد زد برای عروس و داماد که مثل موج‌شکن غازیان و انزلی از تماشای یکدیگر سیر نمی‌شدند چای دورنگ بیاورند و دختربچه‌ یی را از حیاط برداشت گذاشت روی ایوان شروع کرد به رقصیدن.
  عروسی یک دقیقه هم خاموش نشده بود.
  پشت دیوار، زنی هق‌هق‌کنان می‌گفت: "نمی‌خوام. من نمی‌خوام."
  زنی می‌گفت: "هر چی باشه شوهرته. وصله تنته."
  چند تا پسر جوان آمده بودند کنار حوض و دستمال به دست می‌رقصیدند و از ضبط‌ صوت آواز من تو را می‌پرستم پخش می‌شد.
  زن گفت: "بگیر کفش‌ها تو بپوش. روسری‌ات را بکش پایین."
  رحیم روی زین موتور نشست. کلاه ایمنی را برداشت گذاشت سرش. استارت زد. گاز داد. تکان خورد جلوتر نشست.
  نازخاتون سوار شد و از دروازه‌ی حیاط به عروس و داماد که از پله‌ها پایین می‌آمدند نگاه کرد و رویش را برگرداند.
  رحیم گذاشت دند‌ه‌ی یک حرکت کرد. زد دنده‌ی دو و سه و سرعت گرفت. نازخاتون در سربالایی جاده، با هر دودست کمر رحیم را گرفت و گونه‌اش را گذاشت روی کتف شوهرش.
  از ضبط‌ صوت هنوز ترانه‌ی من تو را می‌پرستم پخش می‌شد.
  عروس و داماد از پله‌ها آمده بودند پایین و ردیف به‌ردیف از لای صندلی‌ها می‌آمدند و مهمان‌ها بلند می‌شدند و می‌نشستند.
  عروس را در رنگ‌های تند سرکش و داماد را سیاه‌وسفید می‌دید. همان‌طور که نزدیک می‌شدند داماد گفت، این یارو کیه از اول شب همه ش داره نوشابه سرمیکشه.
ماشینی بوق زد و از سمت راست سبقت گرفت. تکان خورد. سرش را بلند کرد. پیکان بود. فرمان گرفت کشید سمت راست و داد زد، مگه داری سر می بَری عمو؟
  پیکان سرپیچ چرخ‌هایش روی آسفالت کشیده شد. رفت سمت راست طرف دره. آمد وسط آسفالت رفت طرف کوه. راننده تندتند فرمان گرفت و داد زد: "حالا جواب فک و فامیلشو چی بدم؟"
  روی صندلی عقب پیکان زن جوانی نشسته بود، خم‌شده بود روی مرد جوانی که با پیژامه و زیرپیراهنی رکابی دراز کشیده و سرش روی پای زن بود و زن گریه می‌کرد و دور یکی از چشم‌های مرد کبود بود.
  زن گفت: "باباجان الهی قربونت برم یواش. سرپیچ هم داشتی می‌زدی به اتوبوس."
  پیرمرد گفت: "چند بار بگم راننده‌اش خواب بود. خواب بود."
  صدای زن می‌لرزید: "باباجان یواش."
  "یه بار میگی یواش. یه بار میگی تند. نمی‌دو نم چه خاکی سرم بریزم."
  "تند برو ولی یواش حرف بزن."
  پیرمرد ساکت شد. سرتاسر سرازیری را در سکوت رانندگی کرد. وقتی به سربالایی رسید دنده عوض کرد و با صدای آرام گفت: "نمیگن پیرمرد احمق‌،این چه جور دختره شوهر دادی؟ شب نصف شب زن و شوهر جوون عوض این‌که تو رخت خواب باشند، می‌گیرند می‌نشینند تماشای تلویزیون؟"
  "باباجان من تلویزیون تماشا نمی‌کردم. کپّه‌ی مرگ مو گذاشته بودم."
  پیرمرد آرام گفت: "دیگه بدتر. دیگه بدتر."
  زن داد زد: "وای خداجویم. باز می‌خواد استفراغ کنه."
  پیرمرد از آینه نگاه کرد و داد زد: "سرش را بذار پایین. سرش را از روی پات بردار بذار رو صندلی."
  مرد جوان بی‌هوش بود. وقتی زن سرش را بلند کرد و روی صندلی گذاشت، یکدستش آویزان شد.
  زن دستش را گرفت و گفت: "الهی قربونت برم. چه بلایی سرخودت آوردی؟"
  پیرمرد گفت: "سرش ضرب دیده. توی درمانگاه گفتند چیزی‌اش نشده. چیزی‌اش نشده پس چرا گفتند ببرید بیمارستان"
  "هیچ جاش ضرب ندیده."
  "همینش بده که هیچ جاش ضرب ندیده ولی استفراغ میکنه."
  "فقط دور چشمش کبود شده."
  "همینش بده."
  "کاش می‌بردیم قزوین."
  "میریم رشت بیمارستان. تو می‌مونی بالای سرش. میرم تلفن کنم فک و فامیلشو خبر می‌کنم ببینم چه خاکی سرمون می‌ریزیم."
  پیرمرد گفت: "من احمق دیدم اون بالا سروصداست. بیدار شدم گفتم خوب جوونند. نگو آقا رفته پشت‌بام که چی؟"
  زن گفت: "گفتم که تلویزیون برفک داشت."
  "نصف شب تلویزیون برنامه داره؟"
  "هنر هفتم نگاه می‌کرد."
  "هنر هفتم دیگه چه مرده‌شور برده‌ایه."
  همان‌طور بود که زن می‌گفت. تصویر باكو افتاده بود روی کانال یک. مرد جوان زن را صدا کرد. زن توی خواب‌وبیداری از تخت خواب آمد پایین. مرد گفت می‌ره پشت‌بام آنتن را میزان بکنه. هر وقت خوب شد، بگه خوب شد.
  مرد لاغر درازی سوار بر دوچرخه، تندتند توی ده این‌وروآن‌ور می‌رفت. گویا نامه‌ رسان بود و تصویر مرد قوی‌هیکلی که با پیراهن آستین‌کوتاه و کراوات پشت میز نشسته بود و از میکروفون به زبان ترکی چیزهایی بلغور می‌کرد، روی دوچرخه‌سوار افتاده بود.
  زن خواب‌آلود بود. گفت: "کدومش میگی خوب بشه؟"
  مرد از روی پله‌های پشت‌بام گفت: "اونی که دوچرخه‌سواره."
  چهاردست‌وپا تا مرز حلب موجدار بالا رفت. دکل آنتن به لبه‌ی کفترنشين چفت‌وبست شده بود.
  رنگ ماه سبز و زرد بود و قراولان دب اکبر به‌سمت وسوی پایین بودند.
  جهت آنتن همسایه‌ها را ورانداز کرد. همه‌شان کج‌وکوله بودند. دکل را به چپ چرخاند و داد زد: "خوب شد؟"
  زن روی مهتابی آمد و گفت: "چرا این وقت شب داد می‌زنی؟ بابام طبقه‌ی پایین خوابیده."
  مرد صدای زن را نمی‌شنید. داد زد: "گفتم خوب شد؟"
  زن برگشت اتاق و از همان‌جا داد زد: "نه. نه." و به تلویزیون گفت،وای این مرتیکه چه قدر چک‌وچانه می‌زنه.
  مرد آنتن را به چپ چرخاند و داد زد: "خوب شد؟"
  زن از توی اتاق داد زد: "دوچرخه‌سوار رفت، باکو بزن‌ وبکوبه."
  عیب کار از ساختمان روبه‌رو بود و از شاخ و برگ درخت کت‌وکلفتی که از حیاطش رفته بود آسمان. مرد دکل را به چپ چرخاند و جهت آنتن را بین ساختمان و درخت به‌طرف جنوب گرفت و داد زد: "خوب شد؟"
  زن داد زد: "همش برفک شد."
  مرد آنتن را یک دور کامل می‌چرخاند. ته‌دکل از موج حلب درآمد، آنتن یک‌وری شد و چفت‌وبستش باز شد.
  مرد آنتن به دست چند قدم در سرازیری شیروانی دوید. آنتن را ول کرد. نشست، به پشت دراز کشید و دست‌هایش را باز کرد. روی موج‌های حلب به‌طرف حیاط سُر خورد. آنتن به لبه شیروانی گیر کرد. به ناودان چنگ زد. ناودان کنده شد و همان‌طور که مثل نمایش چتربازها که در تلویزیون دیده بود‌،سقوط آزاد می‌کرد صدای زنش را شنید: "خوب شد. دست نزن. بیا پایین."
  پیرمرد گفت: "آخه آدم درس خونده نصف شب با دمپایی زنانه می‌ره روی شیروانی؟"
  زن گفت: "باباجان تو را خدا یه کم تندتر."
  "یعنی میگی پَر در بیارم پرواز کنم؟"
  زن دست شوهرش در دستش بود، گونه‌اش را به شیشه چسباند. صخره‌ها با شیب تند و چهره‌ی عریان سربه‌ سر روی‌هم سوار بودند. نم اشک در لبه‌ی پلک‌های پایینش می‌لرزید. چند بار پلک زد و ایوان خانه‌ یی را که کنار جاده از تاریکی سر درآورده بود، موج در موج دید. انگار دستی ناپیدا، گهواره‌یی را از تاریکی به روشنایی تکان می‌داد. اکنون در آن پایین، در تاریکی، رودی بود و درختانی که نفس به نفس هم داده بودند و در آن بالا، زیر نور عوا و سنبله و کاسه‌ی درویشان، گدازه‌های قلب و انعکاس غریو این کُره فانی، قوس بلند البرز آرام می‌چرخید و آن‌سوی چهره‌اش را نشان می‌داد.