خاکستر رنگینکمان سوخته
اتوبوس مسافربری
تهران - رشت در دل شب به تونل منجیل رسید. باد در برزنت باربند خارجی سقف اتوبوس میپیچید،
از لای زوار کشویی تو میآمد و پردههای قرمز چیندار را در تاریکی تکان میداد. صندلیهای
عقب خالی بود. در صندلیهای جلو، اینجاوآنجا مسافران شلوول خوابیده بودند. سبدهای
توری و باربند دو طرف سقف اتوبوس پر بود از کیفدستی و روزنامه و خرتوپرت.
یک تکه از نور
ماه، از شیشهی جلو، از بالای دستهگل شیپوری کاغذی، روی برآمدگی شانهی راننده افتاده
بود. راننده نیمتنهی چرمی مشکی تنش بود. یکدستش را روی دنده گذاشته و با دست چپ فرمان
را گرفته بود و بیآنکه پلک بزند به جاده زل زده بود که از تاریکی به روشنایی سپر جلو
میآمد، پهن میشد و از چپ و راست اتوبوس رد میشد.
صدای موتور و چرخش
لاستیک روی آسفالت به دیوار و سقف تونل خورد و در اتوبوس پیچید. پسربچه یی از روی صندلیش
پاشد. با هول و ولا دور و برش را نگاه کرد. نشست و دوباره خوابید.
هماندم که به
دهنهی ورودی تونل رسید برانکاری را دید که به طرفش میآید. زنش روی برانکار دراز کشیده
بود. زن سرش را بالا آورد و با صدای کشدار گفت: "دیدی بالاخره زاییدم؟"
صدای زن در راهروی
زایشگاه کوثر طنین انداخت و پشت پنجره، توی دستگاه دست و پای بچه تکان خورد. هنوز بیضهی
بچه بیرون نیامده بود.
پرستار گفت: "حالا که بچه تونو دیدین
برین باز یه ماه دیگه بیاین."
قبل از دنیا آمدن
بچه، خانم دکتر گفت: "بچه
تون داره زودتر از موعد دنیا میآید، اگه بیرون بذاریم میمیره. اگه توی دستگاه باشه،
شاید هوشش مثل هوش بچههای دیگه نباشه. شاید هم باشه. حالا بچه تونو میخواین یا نمیخواین؟"
مرد گفت: "من بچه مو میخوام."
زن دو سه بار سقط
کرده بود. حالا موقع زایمان صداش درنمیآمد. همهاش قربان صدقهی خانم دکتر میرفت.
خانم دکتر گفت:
"وقتی درد نداری نفس بکش.
وقت درد داری زور بزن."
درد موج موج میآمد.
یکی از رکابهای تخت خراب بود. میخواست پایش را روی رکاب جا بدهد، پایش سُر میخورد.
دکتر گفت: "اینهمه تخت بود چرا خوابوندین
رو این؟"
ماما گفت: "بلندش کنیم ببریم روی اونیکی
تخت."
"بچه داره میاد. بلند بشه
بچه را می اندازه."
جنین مکث کرد.
دکتر سر جنین را چرخاند و دهانش را تخلیه کرد. بند ناف دور گردنش پیچیده بود لغزید
و جنین را ول کرد. جنین مکث کرد. دکتر از پاهای بچه گرفت و دهانش را تخلیه کرد. بند
نافش را بست و قیچی کرد و گذاشتش روی شکم زن.
زن با ترسولرز
نگاه کرد و گفت: "زنده است؟"
بچه ششماهه
بود. زبانش بیرون بود. صداش درنمیآمد. رنگش کبود بود و نمیتوانست نفس بکشد.
خانم دکتر بلندش
کرد. چند بار روی کفلش زد و به پشتش دست کشید و گذاشت روی پتوی برقی و چراغ بالای سرش
را روشن کرد و گرفت طرفش و شیلنگ اکسیژن را جلوی دهانش نگه داشت و حال بچه بهتر شد.
پرستاراسم زن
را پرسید و روی دستبند نوشت. دستبند را دور مچ دست بچه بست. کارت زرد را به پرونده
پلمب کرد. بچه را در آسانسور توی سبد گذاشت و پرونده را بغلدست بچه. آسانسور را روشن
کرد و بچه را بردند بخش نوزادان نارس،دستگاهاینکوباتور.
ماه اول که از
پشت پنجره نگاهش میکردند، یکتکه گوشت چروکیده بود. خوابیده بود.
ماه بعد هنوز توی
دستگاهِگرمکن بود. رنگش بازشده بود. صورتش مثل صورت پیرمردها بود.
وقتی بچه را دادند
بغلزن، پرستار گفت: "اگه
بردین خونه نوک سینه را نگرفت، سوزن سرنگ را بردارین قطرهقطره با سرنگ توی دهانش شیر
بچکانید."
بچه صداش درنمیآمد.
همهاش خواب بود.
بار اول که روی
گهواره خم شد، بچه در خواب لرزید. دستش پرید بالا و ناخنش صورت مرد را خراش داد.
زن گفت: "بیا اینور. بچهام بوی
گازوییل میگیره."
از دهانهی خروجی
تونل بیرون آمد و دوباره نور ماه به برآمدگی شانهاش افتاد.
زنی که در صندلی ردیف جلو به خوابرفته بود، در خواب آه
کشید و گفت، وای چه قدر پیچوخمش میدی.
با خودش گفت،کجای کاری آبجی. پیچوخم تازه داره شروع میشه.
در سرازیری سرعت
گرفت و به پیچ جاده رسید. ماشینی از پشت سر چراغ میزد. در آینهی بغل دست نگاه کرد.
رنو بود. کشید وسط جاده و به رنو راه نداد. سرپیچ فرمان گرفت و ماشین لرزید. تا پیچ
بعدی جاده کفی بود. کشید سمت راست. چراغراهنما را زد و به رنو راه داد.
رانندهی رنو سرش
روی فرمان پایین میآمد، از خواب میپرید، میکشید سمت راست جاده و دوباره سرش روی
فرمان پایین میآمد. سرپیچ از اتوبوس سبقت میگرفت، اتوبوس راه نداد. فحش داد و چسبیده
به سپر عقب اتوبوس از پیچ رد شد و چراغراهنما چشمش را زد، سبقت گرفت و این بار فخری
در رنگهای تند سرکش از اتاق روی ایوان آمد و گفت، فکرهای خندهدار میکنی. گذشتهها
را فراموش کن.
از ستونهای چوبی
ایوان و تالار به دروازهی حیاط و درختهای کوچه راه به راه ریسمان وصل بود و از ریسمان
لامپهای رنگارنگ و کاغذ الوان موجدار و گلولههای پنبه با پولکهای براق آویزان. زنها
با چادر و بی چادر، ردیف به ردیف روی صندلی نشسته بودند و مردها رو به روی زنها اینطرف
حوض نشسته بودند و سطح تاریک آب حوض پوشیده از سیب قرمز بود و رنگ ماه سبز و زرد
بود.
مردی که مثل لولهی
توپ یوقوربود و بغل دستشکنج دیوار نشسته بود گفت: "این سنگرود تنها دهی یه
که حمام نداره، دوره مییفتن اینوروآنور پول جمع میکنن حمام بسازن، بین خودشون تقسیم
میکنن."
پسر جوانی از ردیف
جلو سرش را برگرداند و گفت: "شاپور قصاب، غریبه دیدهای داری چاخان میکنی؟"
شاپور قصاب چپ
و راست صورت پسر جوان را بوسید و گفت: "آهای ملک حسین توای؟ آگهی فوت روی دیوار بود، عکسش شبیه
تو بود."
جوان لبخند زد
و گفت: "نه شاپورآقا، هنوز قلبم
به خواب نرفته."
شاپور قصاب گفت
فرق زن و مرد در این است که زن را همجنس خودش زاییده و گفت خوش دارد با آدمهایی که
نمیشناسد گپ بزند و ازش پرسید طرف عروس است یا داماد.
نه طرف عروس بود
نه طرف داماد. کسی دعوتش نکرده بود. از انزلی راه افتاده آمده بود فخری را در لباسی
عروسی ببیند. همین.
با خودش گفت، چه
طوری فراموش کنم. چشمه یی که ازش آب میآد، همیشه ازش آب میآد.
مرد چاقی روی پلهها
قاهقاه خندید و چند تا مرد از خندهی او به خنده افتادند. دو تا دختر با میوه و شیرینی
آمدهبودند کنج دیوار. شاپور قصاب گفت: "من جای پدرتونم. ان شاء ا... عروسیات خودم با غربال شربت
میآرم میگیرم جلوی مهمانها."
دختری که عقبتر
بود خم شد، سینی شیرینی را جلو آورد. شاپور قصاب گفت: "گمانم کلاس پنجم دبستانی"
دختر گفت: "نخير سوم راهنماییام.
جثهام ریزه."
"عروسی میکنی چاق میشی."
"مامانم هم همینو میگه."
دخترها رفتند،
مردی با صدای رگهدار گفت: "عجب روزگار خوشی داریم."
شاپور قصاب پرتغال
را بازش کرده بود. آبش میرقصید. گفت: "اون تازهعروس را میبینی؟"
دختر جوانی با
مانتو و روسری زیر درخت تیرهی بِه که خوشههای انگور از لابهلای شاخه و برگش آویزان
بود نشسته و پا روی پا انداخته بود.
"اون نازخاتونه. زن رحیم.
از شب عروسی همش قهر میکنه میره خونهی پدرش."
از اتاق صدای هلهله
میآمد. دخترها عقب عقب آمدند بیرون و نقل ونبات پاشیدند و عروس و داماد آمدند روی
ایوان.
شاپور قصاب گفت:
"آدم چشم داره. مال را می
بینه میخره. اون چیه. رو قپان بره سی کیلو نمیشه."
فخری لباس شیشه یی
یقه بسته تنش بود. کمرش کرستی و پایینتنهاش پفدار بود و روی سینهاش سنگ دوزی شده
بود. روی سرش تاج بود و روی تاج تور بلند. ماتیک قرمز. سایهی آبی. خط چشم کلفت. آرایشش
تند بود. به نظر حامله میآمد.
دامادچشمهایش
تاب داشت،از ایوان آمد پایین و رفت طرف دوستهایش. دست داد و روبوسی کرد. مردی با
دهان پر از شیرینی زیر گوش داماد پچپچ کرد. داماد رفت روی ایوان و کنار فخری روی صندلی
نشست.
دست ناپیدایی نوار گذاشته بود و ملک حسین بلند شده بودرفته
بود کنار حوض میرقصید.
شاپور قصاب گفت:
"یعنی میگی عروس و داماد
خاطرخواه همدیگهاند؟"
اینور حیاط نوجوانی
سرپا ایستاده بود. دستهایش را به پشت زده بود. کف یکی از پاهایش را روی دیوار گذاشته
و به آنور حیاط، به ایوان چشم دوخته بود. پیراهن آستینکوتاه تنش بود رویش دو نفر
مشغول شمشیربازی بودند. روی ایوان دختر کم سن و سالیسینی خالی شیرینی را به سینهاش
فشرده بود و کف یکی از پاهایش را روی چارچوب در اتاق عروس و داماد گذاشته بود و همراه
با ترانهیی که از ضبط پخش میشد پایش را آهسته تکان میداد.
دختربچه یی روی
لبهی حوض رفت از حوض سیب بردارد، پایش لیز خورد و توی آب افتاد.
مردی باریش و
سبیل پرپشت از ردیف جلو پاشد بچه را از آب گرفت و گفت: "آبه. روشنایی یه."
مردی از وسط جمعیت
قاهقاه خندید و گفت: "حرفهایی
که میزنی مثل دخترخاله و پسرخالهاند."
توی کوچه چند تا
مینیبوس پارک شده بود و مادیانی در تاریکی تنه درخت را گاز میزد. دوچرخهسواری با
پشتخمیده از جلوی در حیاط رد شد و بهطرف کانال آب رفت و در سربالاییِ کانال سروکلهی
موتورسواری پیدایش شد، با سرعت سرازیری را طی کرد و جلوی دروازهی حیاط ترمز کرد. گاز
داد، موتور را خاموش کرد و روی جک گذاشت. با هر دودست کلاه ایمنی را از سرش برداشت
و روی باک گذاشت. از درآمد تو. سنگینی بدنش را روی یک پا انداخت. دستکشهای چرمی سیاهش
را از انگشتهایش کشید، بیرون آورد و در ردیف زنها چشم گرداند.
شاپور قصاب گفت:
"عرب با نیزه آمد. این رحيمه،شوهر
نازخاتون."
شلوار زیکو پاش
بود با مارک کاکتوس روی کفلش. نازخاتون را به اسم صدا زد و گفت این وقت شب با اجازهی
کی آمده عروسی. چرا نمیآد سرخانه و زندگیاش. چرا کفش پاشنهبلند پاشه.
نازخاتون سرش را
بالا برد و به ماه آسمان که از سرتاسر قرص اش دود بلند بود نگاه کرد.
رحیم جلو رفت
و با دستکش بهصورت نازخاتون زد. نازخاتون پشت دستش را روی دهانش گذاشت و با دهان باز
به پشت دستش نگاه کرد.
دستی ناپیدا، همان
دست، ضبط صوت را خاموش کرده بود.
ملکحسین جلو رفت
و گفت: "آخه مرد حسابی، مگه آدم
رو زن هم دست بلند می کنه؟"
نازخاتون دهانش
خون آمده بود. داد زد: "گفتی
مرد؟ این بابا کجاش مرده؟"
رحیم، ملکحسین
را هل داد و چپ و راست بهصورت نازخاتون سیلی زد. نازخاتون بلند شد، رحیم لگد زد. نازخاتون
پیچ خورد افتاد زمین و در آن میان صدایی بلند شد که میگفت،زن عقدیمه، هیچکس حق نداره
جلو بیاد.
بعد صدای ضرباتی
آمد. انگار با ساطور گوشت شقه میکردند.
مردها از سر جایشان
بلند شده بودند. مردی که با سینی چای آورده بود گفت: "داداش یواش. میزنی استکانها
را میشکنی."
رحیم سرش را بلند
کرد. به استکانها نگاه کرد و یکقدم عقب رفت. مرد سینی به دست از وسط رحیم و نازخاتون
رد شد. نازخاتون پا شد و بدون کفش و روسری دوید کوچه و دعوا در یکچشم به هم زدن تمام
شد.
مردی که سایهاش
روی آب حوض افتاده بود گفت: "دختره خیال کرده، یارو سربازه. نفسش بوی باروت میده."
زن جاافتادهای
گفت: "زن که ناسازگار باشه، باید دُمش را داس زد."
رحیم در کوچه بالا
و پایین میرفت و با دستکش به کف دستش میزد. کنار اسب به درخت تکیه داد و کپل اسب
را نوازش کرد.
مردی که گوشهایش
شبیه آینهی مینیبوس بود، وسط حیاط دستهایش را بالا برد و گفت: "خانمها، آقایان. حالا
از شاپورآقای مالک پور تقاضا داریم بیاید به محفل ما..."
شاپور قصاب فرصت
نداد یارو حرفش را تمام بکند. بلند شد و گفت: "شاپورآقا خواهش و محفل
سرش نمیشه. پاهاش درازه. خونش با خون همه جور آدم رفتوآمد میکنه. گهوارهی بچههامون
هم با زلزله میجنبه."
راه افتاد رفت
روی ایوان کنار عروس و دامادو کُتش را درآورد. آستینهای پیراهنش را بالا زد و گفت
همه ساکت باشند. دستهایش را گذاشت دور دهانش و صدای قوقولیقوقو درآورد.
زن و مرد سر برگردانده
و هاجوواج به ایوان چشم دوخته بودند.
شاپور قصاب خم
و راست شد و چند بار صدای قوقولیقوقو درآورد. از خانهی همسایه خروسی با بالهای گشودهکه به
زمین کشیده میشد به کوچه دوید. پرید روی شاخهی درخت گلویش را خراش داد. قوقولیقوقو.
از آنسوی کانال آواز خروس بلند شد. بعد در آن شب ابله، از هر طرف خروسها صدا به صدا
دادند و شروع کردند به پاره کردن حلقومشان و عروسی را گذاشتند روی سرشان.
با هر قوقولیقوقویی
که بلند میشد، زنها غشغش میخندیدند و مردها قهقهه میزدند و به شانهی یکدیگر میکوبیدند
و در لابهلای خندهها،از پشت دیوارِ کوچه،صدای گریهی نازخاتون میآمد.
شاپور قصاب داد
زد برای عروس و داماد که مثل موجشکن غازیان و انزلی از تماشای یکدیگر سیر نمیشدند
چای دورنگ بیاورند و دختربچه یی را از حیاط برداشت گذاشت روی ایوان شروع کرد به رقصیدن.
عروسی یک دقیقه
هم خاموش نشده بود.
پشت دیوار، زنی
هقهقکنان میگفت: "نمیخوام.
من نمیخوام."
زنی میگفت:
"هر چی باشه شوهرته. وصله تنته."
چند تا پسر جوان
آمده بودند کنار حوض و دستمال به دست میرقصیدند و از ضبط صوت آواز من تو را میپرستم
پخش میشد.
زن گفت: "بگیر کفشها تو بپوش. روسریات
را بکش پایین."
رحیم روی زین موتور
نشست. کلاه ایمنی را برداشت گذاشت سرش. استارت زد. گاز داد. تکان خورد جلوتر نشست.
نازخاتون سوار
شد و از دروازهی حیاط به عروس و داماد که از پلهها پایین میآمدند نگاه کرد و رویش
را برگرداند.
رحیم گذاشت دندهی
یک حرکت کرد. زد دندهی دو و سه و سرعت گرفت. نازخاتون در سربالایی جاده، با هر دودست
کمر رحیم را گرفت و گونهاش را گذاشت روی کتف شوهرش.
از ضبط صوت هنوز
ترانهی من تو را میپرستم پخش میشد.
عروس و داماد از
پلهها آمده بودند پایین و ردیف بهردیف از لای صندلیها میآمدند و مهمانها بلند
میشدند و مینشستند.
عروس را در رنگهای
تند سرکش و داماد را سیاهوسفید میدید. همانطور که نزدیک میشدند داماد گفت، این
یارو کیه از اول شب همه ش داره نوشابه سرمیکشه.
ماشینی بوق زد و از سمت راست سبقت گرفت. تکان خورد. سرش
را بلند کرد. پیکان بود. فرمان گرفت کشید سمت راست و داد زد، مگه داری سر می بَری عمو؟
پیکان سرپیچ چرخهایش
روی آسفالت کشیده شد. رفت سمت راست طرف دره. آمد وسط آسفالت رفت طرف کوه. راننده تندتند
فرمان گرفت و داد زد: "حالا
جواب فک و فامیلشو چی بدم؟"
روی صندلی عقب
پیکان زن جوانی نشسته بود، خمشده بود روی مرد جوانی که با پیژامه و زیرپیراهنی رکابی
دراز کشیده و سرش روی پای زن بود و زن گریه میکرد و دور یکی از چشمهای مرد کبود بود.
زن گفت: "باباجان الهی قربونت برم
یواش. سرپیچ هم داشتی میزدی به اتوبوس."
پیرمرد گفت: "چند بار بگم رانندهاش
خواب بود. خواب بود."
صدای زن میلرزید:
"باباجان یواش."
"یه بار میگی یواش. یه بار
میگی تند. نمیدو نم چه خاکی سرم بریزم."
"تند برو ولی یواش حرف بزن."
پیرمرد ساکت شد.
سرتاسر سرازیری را در سکوت رانندگی کرد. وقتی به سربالایی رسید دنده عوض کرد و با صدای
آرام گفت: "نمیگن پیرمرد احمق،این
چه جور دختره شوهر دادی؟ شب نصف شب زن و شوهر جوون عوض اینکه تو رخت خواب باشند، میگیرند
مینشینند تماشای تلویزیون؟"
"باباجان من تلویزیون تماشا
نمیکردم. کپّهی مرگ مو گذاشته بودم."
پیرمرد آرام گفت:
"دیگه بدتر. دیگه بدتر."
زن داد زد: "وای خداجویم. باز میخواد
استفراغ کنه."
پیرمرد از آینه
نگاه کرد و داد زد: "سرش
را بذار پایین. سرش را از روی پات بردار بذار رو صندلی."
مرد جوان بیهوش
بود. وقتی زن سرش را بلند کرد و روی صندلی گذاشت، یکدستش آویزان شد.
زن دستش را گرفت
و گفت: "الهی قربونت برم. چه بلایی
سرخودت آوردی؟"
پیرمرد گفت: "سرش ضرب دیده. توی درمانگاه
گفتند چیزیاش نشده. چیزیاش نشده پس چرا گفتند ببرید بیمارستان"
"هیچ جاش ضرب ندیده."
"همینش بده که هیچ جاش ضرب
ندیده ولی استفراغ میکنه."
"فقط دور چشمش کبود شده."
"همینش بده."
"کاش میبردیم قزوین."
"میریم رشت بیمارستان. تو
میمونی بالای سرش. میرم تلفن کنم فک و فامیلشو خبر میکنم ببینم چه خاکی سرمون میریزیم."
پیرمرد گفت: "من احمق دیدم اون بالا
سروصداست. بیدار شدم گفتم خوب جوونند. نگو آقا رفته پشتبام که چی؟"
زن گفت: "گفتم که تلویزیون برفک
داشت."
"نصف شب تلویزیون برنامه
داره؟"
"هنر هفتم نگاه میکرد."
"هنر هفتم دیگه چه مردهشور
بردهایه."
همانطور بود که
زن میگفت. تصویر باكو افتاده بود روی کانال یک. مرد جوان زن را صدا کرد. زن توی خوابوبیداری
از تخت خواب آمد پایین. مرد گفت میره پشتبام آنتن را میزان بکنه. هر وقت خوب شد،
بگه خوب شد.
مرد لاغر درازی
سوار بر دوچرخه، تندتند توی ده اینوروآنور میرفت. گویا نامه رسان بود و تصویر مرد
قویهیکلی که با پیراهن آستینکوتاه و کراوات پشت میز نشسته بود و از میکروفون به زبان
ترکی چیزهایی بلغور میکرد، روی دوچرخهسوار افتاده بود.
زن خوابآلود بود.
گفت: "کدومش میگی خوب بشه؟"
مرد از روی پلههای
پشتبام گفت: "اونی که دوچرخهسواره."
چهاردستوپا تا
مرز حلب موجدار بالا رفت. دکل آنتن به لبهی کفترنشين چفتوبست شده بود.
رنگ ماه سبز و
زرد بود و قراولان دب اکبر بهسمت وسوی پایین بودند.
جهت آنتن همسایهها
را ورانداز کرد. همهشان کجوکوله بودند. دکل را به چپ چرخاند و داد زد: "خوب شد؟"
زن روی مهتابی
آمد و گفت: "چرا این وقت شب داد میزنی؟
بابام طبقهی پایین خوابیده."
مرد صدای زن را
نمیشنید. داد زد: "گفتم
خوب شد؟"
زن برگشت اتاق
و از همانجا داد زد: "نه.
نه." و به تلویزیون گفت،وای
این مرتیکه چه قدر چکوچانه میزنه.
مرد آنتن را به
چپ چرخاند و داد زد: "خوب
شد؟"
زن از توی اتاق
داد زد: "دوچرخهسوار رفت، باکو
بزن وبکوبه."
عیب کار از ساختمان
روبهرو بود و از شاخ و برگ درخت کتوکلفتی که از حیاطش رفته بود آسمان. مرد دکل را
به چپ چرخاند و جهت آنتن را بین ساختمان و درخت بهطرف جنوب گرفت و داد زد: "خوب شد؟"
زن داد زد: "همش برفک شد."
مرد آنتن را یک
دور کامل میچرخاند. تهدکل از موج حلب درآمد، آنتن یکوری شد و چفتوبستش باز شد.
مرد آنتن به دست
چند قدم در سرازیری شیروانی دوید. آنتن را ول کرد. نشست، به پشت دراز کشید و دستهایش
را باز کرد. روی موجهای حلب بهطرف حیاط سُر خورد. آنتن به لبه شیروانی گیر کرد. به
ناودان چنگ زد. ناودان کنده شد و همانطور که مثل نمایش چتربازها که در تلویزیون دیده
بود،سقوط آزاد میکرد صدای زنش را شنید: "خوب شد. دست نزن. بیا پایین."
پیرمرد گفت: "آخه آدم درس خونده نصف
شب با دمپایی زنانه میره روی شیروانی؟"
زن گفت: "باباجان تو را خدا یه کم
تندتر."
"یعنی میگی پَر در بیارم
پرواز کنم؟"
زن دست شوهرش در
دستش بود، گونهاش را به شیشه چسباند. صخرهها با شیب تند و چهرهی عریان سربه سر رویهم
سوار بودند. نم اشک در لبهی پلکهای پایینش میلرزید. چند بار پلک زد و ایوان خانه یی
را که کنار جاده از تاریکی سر درآورده بود، موج در موج دید. انگار دستی ناپیدا، گهوارهیی
را از تاریکی به روشنایی تکان میداد. اکنون در آن پایین، در تاریکی، رودی بود و درختانی
که نفس به نفس هم داده بودند و در آن بالا، زیر نور عوا و سنبله و کاسهی درویشان،
گدازههای قلب و انعکاس غریو این کُره فانی، قوس بلند البرز آرام میچرخید و آنسوی
چهرهاش را نشان میداد.