Thursday, October 24, 2019

  واویلا لیلی


  روزی که آن زن جوانِ گُلِ بیفرمان از راه رسید وزنگ درِ خانهی تراب را به‎ صدا درآورد، دارم میگم، اسمش لیلی است.
  "مامان بزرگ، خوابی یا بیدار؟"
 " یک پرنده بود خروس کولی دُم سفید، کاکلی برسر، چشم او دانه درشت، لانه میسازد در سبزهزاران، بوتهزاران، کشتزاران، جوجههایش توی لانه پنبه دانه."
  ساجده زن هاتف راهدار پسرش تراب را گذاشت خانه، دست لیلی چهارپنج ساله راگرفت، در بازارروز دستفروشها صدا به صدا انداخته، فینچهای نوک قرمز توی قفس، دخترک درحال وهوای پرندهها. ساجده ساک‎ دستیاش را یله کرده روی کلان سریناش خم شده هلوهای کاردی را ریز و درشت، سبک سنگین میکند بلند میشود دست لیلی را بگیرد میبیند آنطورکه تافتهاند و بافتهاند، جا تر است و بچه نیست. واویلا لیلی.
  "مامان بزرگ، قصهی خروس کولی دُم سفید را صد بار گفتهاید. واویلا لیلی دوستت دارم خیلی را بخونید من برقصم."
  تراب گفت:"تو اسمت چیه؟"
  دخترجوان گفت:"آتی، آتیکه"
  تراب پایش راروی پا انداخته بود، پایش را آهسته تکان داد.
  آتی گفت:"چطور تو منو یادت نمیآد؟"
  تراب گفت:"رفتی دنبال فینچهای نوک قرمز؟"
  آتی گفت:"تو از من سه چهار سال بزرگتری. من حالا بیستوسهسالهام."
  تراب گفت:"نه. ماه دیگه میشم سی ساله."
  آتی گفت:"من از این خونه خاطره دارم."
  تراب گفت:"نه. این خونه اون خونه نیست که تو میگی."
  با آن موهای بلند چون موی دیلمیان، ریش بچّه روی زنخ، شکل و شمایلاش کهنه قلندران به آن میگویند، گاوش نلیسیده.
  روی دیوارهای سالن پذیرایی، اینجا آنجا لکههای بتونه، پنجرهها بدون پرده، قالیها تا شده کنار دیوار. مجسمهی نیم تنهی مردی با دستهای بریده روی پا سنگ بلند. زیر چلچراغ مجار روبروی هم روی مبل استیل نشستهاند و دوروبرشان لختوعور، خانه عروس بزنوبکوب است و خانهی داماد سوتوکور.
  دختر جوان با پاهای باز آینهی زانویش از زیر بارانی کوتاهش بیرون آمده. مرد به انحنای گردن او نگاه میکند. ژاکت یقه گردش یک سایز گشاد است و از گودی گریبانش حاشیهی سوتین او پیداوناپیدا، گوشهی داخلی چشمهایش برآمده است. همهی دنیای سادهی او مثل باریکه آب است که دختربچه یی دارد از روی آن میپرد و چند تا مرد ایستادهاند و تماشایش میکنند.
  "مامان بزرگ گُلم، دست بزنید .دست، دست، دست."
  تراب گفت:"این همه سال کجا بودی؟"
  آتی گفت:"رفتم سرِ چشمه آب بیارم."
  هاتف راهدار و زنش پرپر زدند، زیر پروبالشان ساچمه خورد. هاتف با داغ و نشان گفت، حالا این دستمال را گره بزن بذار یه گوشه. پیدا شدنی باشه پیدا میشه.
  آره، دستمال گره بزن بذار یه گوشه یی. هرکه بازآید ز در پندارم اوست.
  تپه و ماهور پوشیده از بوتههای چای، جنگل نینواز. آن دورها کوهها کمر در کمر. گویی در این  نقطهی عالم وآفاق، جهانِ چاپ و چوپ به پایان میرسد.
  هاتف راهدار دو هزار متر زمین باغ چای خرید در آن دار و دور در جنگل نینواز با دستخط روی یک تکه کاغذ با اثر انگشت، خانه برپا کند با ایوان آفتابگیر. سر پیری عزراییل در قفا، در پاییز درختان در چشمانداز ماغگون و تابستان برگ درختان باغ در نسیم خزر پشتورو میشوند.
  هاتف گفت خاکبرداری کردند مادربزرگ گفت لانهی خروس کولی را خراب نکن. پیوپاچین، بلوکچینی، ستونهای بتونی، سربندی. رفت ادارهی ثبت، گفتند برو شهرداری.
  شهردار: زمین در محدودهی طرح عملیاته. عملیات انتقال گورستان به بیرون شهر.
  هاتف: من مثل لولای نردبان جلوی این و اون خم و راست نمیشم.
  شهردار: تغسیل و تکفین و تدفین داخل شهر؟ در نینواز به به. همه ابواب جمعی با روپوش سفید، دستکش زرد، پیشبند سبز.
  هاتف: از پشت اون عینک صدف حلزونیات این طور منو ورانداز نکن.
  شهردار: خانهسازی در زمین بدون سند؟ بدون مجوز شهرداری؟
هاتف: خانهام چه میشه؟
  شهردار: سروکلهی بولدوزر پیداش شد از اون بپرس.
  هاتف راهدار نهیب زد: من در بازویم شرّ نیست اما سرم پر از شرّوشوره. با من  قلدری نکن.
  شهردار تشر زد: ول زبان، بولدوزر میفرستم خانهات را روی سرت خراب کند.
  سروکلهی بولدوزر تیغه فولادی پیدا شد قارتقورت وایلدروم بیلدروم زمین را صافوصوف کرد و کف دستِ بیمو کرد. در زیر تیغ چگونه توانم حدیث گفت.
  آتیکه گفت:"پدر چی شد؟"
  تراب گفت:"با روبنه بر گرفته رفته جنگل نی نواز آرامگاه خانوادگی."
  آتی گفت:"جنگل؟ آرامگاه خانوادگی دیگه چیه؟"
  هاتف راهدارگفت، ای مردکهی نه زن نه مرد.
  شب و روز گره به باد زد. بلند شد رفت هیئت امنای قبرستان گفتند قیمت زمین از پیش فروش قبرها پرداخت میشود.
  گفت، خانهام، کار گِل بندیام چی میشه؟
  یارو گفت، میشود آرامگاه خانوادگی.
  هاتف گفت، آرامگاه خانوادگی نه، بگو یتیم شادکنک. نه. من از خانومانم بیرون نمیرم.گفته باشم.
  تراب گفت:”پدر میخوای دوتا از حلبهای سقف را بردارم ایرانیت بزنم، زیرش پشت بام براتون دیش ماهواره بذارم؟"
  پدرگفت:"نه پسرجان. این شترگربه در قبرستان کراهت دارد"
  تراب گفت:"به مادر باد وزید تو را باردارشد."
  آتی گفت:"پدرآرامگاه خانوادگی چی میکنه؟"
  تراب گفت:"لاله میکاره بنفشه درو میکنه. اونجا مرغها بیآنکه خروس بالای سرشان باشد بیضه میاندازند."
  "مامان بزرگ میخوام برم دستشویی دستم به کلید برق نمیرسه."
  ساجده با نوک ناخن زیر گلویش را خاراند، غده زد سنجد. پلک چشمش را خاراند، غده زد تمشک. به فرق سرش انگلک کرد، غده زد تخممرغ صورتی رنگ. ساقپایش راخاراند، ایداد بیداد، بیماری هزار چشمه. خزانهی پیکرهاش نهانگاه خرچنگ شد.
  آتیکه گفت، ایکاش از اون قرصهای اتمشکن می خورد منو توی رحماش تکهتکه میکرد.
  ساجده دردَم مرگ گفت، پستانک از دهن بچهام در نیار، گناه داره.
  موزاییکهای کف اتاق خواب را در آوردند هاتف راهدار زنش را در اتاق خواب کنار پنجره دفن کرد. گفت، سنگ قبر پا گیر نباشه. روی سنگ قبرش کندکاری کرد، از ما بنماند جز غباری، آن نیز برفت پاره پاره.
  نه او لیلی نبود. با آن دگمهی  باز گریبانش و ساعت مچی نگیندار، نه او لیلی نبود. یادش نمیآمد این زن را کجا دیده است.
  آتیکه گفت، فکر میکردم بعد از این همه سال از دیدن من خوشحال میشی.
  "زلفاتو افشون کن. منو پریشون کن. دست، دست، دست. مامان بزرگ ایوالله."
  از پشت شیشه‎ ی پنجره به خیابان نگاه میکند. ماشین ماتیزاش را در حاشیهی  آن طرف خیابان پارک کرده است، زیر شاخههای بیبرگ درختان غروب پاییزی. هر قدم که بر میدارد پاتیلهای کوچکاش کجوکچول میشود. از شکاف جدول وسط خیابان عبور میکند .دسته کلید از دستش زمین میافتد. خم میشود، ماشین هوندا از راه میرسد و بوق میزند.
  "مامان بزرگ خسته شدم خوابم میآد. چراغو خاموش کن."
  "دراز بکش دخترِ دخترم. سرتو بذار رو پاهام."
   ملکالموت و آرامگاه خانوادگی. دایی قنبرعلی در نود سالگی از درخت انجیر افتاد دراز کشید ایست خبردار ماند. دفن شد بالای پلههای سرسرا. عمو نایبِ شکمویِ رستوران باز در بشکهی قیر مذاب افتاد رییس قبیلهی بوشمنها در نامیبیا شد. دفن شد پای دیوارآشپزخانه. خاله زینب و حشمتخان و بهنام و بهیجان و گلایه قالی را کنار زدند دور تا دور مادربزرگ در سالن  پذیرایی. سنگقبر پا گیر نباشد.
  بهیجان در پروپای هفده سالگی بیآنکه در رختخواب پای سرد مردی به پای گرم او خورده باشد، با زیر پیراهن رکابی و دمپایی خودش را از نردههای راه پله آویزان کرد. در زیر تیغ چگونه توانم حدیث گفت.
  دست حلقه کرده در پشت، در انحنای لگن خاصره، در حاشیهی سنگقبرها قدم میزند و با خودش میگوید، کُلمنعلیهافان. شبها درآشپزخانه کنار پنجره مینشیند و به صدای شب، به صدای اهنتلپ کارخانهی جنگل نینواز گوش میدهد.
  صدای کارخانهی جنگل. گسترش گورستان نینواز روز به روز به بودوباش او نزدیک میشود. با خودش میگوید، کارگاه کفنودفن تعطیلی ندارد.
شبهای جمعه از بالا دست نینواز از بلندگو صدای نوحه میآید .چه غمگین نوحه میخواند این نوحهخوان در فراق عزیزان، در بادِ قندیل کُش، صدا در دَم گوش. صندلیاش را میچرخاند و گوش میدهد. لایعلم الغیب الاالله.
  در زاغ شب در اتاق خواب، در تاریکی کنار ساجده در رختخواب دراز میکشد ارواح ایستاده به تماشا را تماشا میکند. با یکتا پیراهن روی دیوارها و سقف اتاق یکیک پیدا و ناپیدا نجوا میکنند، لبخند میزنند و او را با دست به سوی خود طلب میکنند.
  حالا دَم دمای غروب، هوا کمکم به خواب میرود. با پالتوی بلند مشکی، کنار نردههای ایوان ایستاده خاکستر قلمروی امپراطوری سوخته را تماشا میکند.
  بوتههای چای جدا از رگ و ریشه به پهلو لمیده، خاک پشته، علف سگواش، سیم پایههای پوسیدهی واژگونه گذرگاه گاو و شغال و گنج بانو. درختان بیبرگ وبار در خط افق، از دوردست صدای غارغار زاغ وکلاغ میآید.
  درجادهی خاکی نینواز ماشین ماتیز فرمانش کج میشود، به سمت چپ میپیچد و در حاشیهی خاک وخُل بیدرو پیکر ترمز میکند.
  زن جوانی از ماشین پیاده میشود. روسریاش شلوول، به روسریاش دست میکشد. همانجا در سراشیبی خاک پشته، آرامگاه خانوادگی هاتف راهدار در مردمک چشم سیاه او. پروانهی روز پرواز پر زد و رفت و پروانهی شب پرواز در راه، واویلا لیلی.