ایت ائیلی
سال سگ
قبل از اذان صبح
زن از صدای گریه ی طفل از خواب بیدار شد.کورمالکورمال بچه
را از توی گهواره برداشت، روی زانوان خود گذاشت و به بالش تکیه داد. حلقه ی دور سینهاش
را با دو سه قطره شیر شست. به جلو خم شد و پایش را بلند کرد. کودک با نوک سینه، حلقه ی
اطراف آن را نیز به دهان گرفت. مرد در خواب غلت زد و به ترکی گفت، در مشکینشهر طفل
بودم. بچه یکی دو دقیقه شیر مکید. زن بچه را زیر سینه ی چپش میبرد، کودک پستان را
از دهانش بیرون انداخت و گریه کرد.
مرد به فارسی گفت:
"بچه را ساکت کن."
زن بلند شد و چراغ
را روشن کرد.
مرد داد زد: "چراغ
را خاموشکن."
زن به گیلکی گفت:
"چی کار کنم؟ می خوام کهنهاش را عوض کنم."
بچه سهچهارماهه
بود. در پارچه ی سهگوش قنداق پیچ شده بود. گوشههای قنداق روی شکم بچه به هم وصل شده
بود. چشمان بچه باز بود. کهنه را که عوض میکرد دستوپایش را تکان داد. لرزید و شروع
کرد به گریه.
مرد گفت: "لا
اله..."
زن چراغ را خاموش
کرد. لچک سر بچه را باز کرد. سر بچه عرق کرده بود و پاهایش را روی شکمش جمع می کرد.
زن او را برگرداند و روی شکم خواباند. از شکم بچه بادخارج شد. آرام شد و خودش به پشت
برگشت. زن گوش بچه را بوسید و گفت: "راحت شدی؟ حالا بگیر بخواب."
بچه دستهایش را
به این طرف و آن طرف پرت کرد. سرش را با دَم و بازدُم تکان داد و شروع کرد به گریه.
مرد بلند شد روی
تختخواب نشست. دست برد چراغ را روشن کرد. مردی بودعبوس و افسرده. گفت: "این بچه
چی اش است؟"
کودک بیتابی میکرد.
زن او را در آغوش گرفت. یک دستش را پشت سر و دست دیگرش را زیر کونش گذاشت. هوا با سروصدا
از بینی کودک خارج شد. بچه آرام نشد. زن داد زد: "این قدر جیغ نکش پدرسگ. سقف
خونه می ریزه روی سرمون."
بچه به بدن خود
پیچ وتاب می داد. گویی قنداق به او فشار میآورد. یا گوشش از هوا خالیشده بود. یا
چیزی توی قنداقش افتاده بود و پوست بدنش را خراش می داد.
مرد گفت: "دیروز
بردی آمپول زدی، چه آمپولی به اش زدی؟"
زن گفت: "سل.
آبله. کوفت. زهرمار. بچه را واکسن نزنی می میره."
مرد گفت: "بمیرد.
بمیرد."
به ترکی گفت چهارپا
ماده بزاید شادی میآورد، آدم ماده بزاید غم و غصه.
بچه دست از شیون
برنمی داشت و گاز بدبو ازش خارج می شد.
زن به گیلکی داد
زد: "چرا بلند نمی شی نمازت را بخوانی بری دم یک کار را بچسبی؟"
مرد به فارسی گفت:
"کولیبازی در نیار. یواش بگو بفهمم چه می گویی."
"ای زباننفهم."
"چه گفتی؟"
"پاشو برو
دنبال یه کاری."
مرد گفت: "کدام
کار؟"
"مگر تو چه کاری
بلدی غیر از فعلگی."
"چه گفتی؟"
"فعلگی. فعلگی"
مرد به زن خیره
شد و زیرلب به ترکی گفت: "من فعله دوورم. من استاکارم. بنّایام."
زن داد زد: "بنّایام.
بنّایام. کجای تو بنّاست؟ مردیکه ی بیکار و بیعار"
مرد به فارسی گفت:
"کار؟ کو کار؟ نه. من استادکارم."
"کارت شده
چپیدن توی لحاف. شب و روز چپیدهای توی لحاف."
"تند حرف نزن
بفهمم چی می گویی"
"جانم به لب
رسیده."
"خفه شو."
"نمی شم. نمی
شم."
"بلند می شوم
میزنم توی دهنت."
زن به جاجیم کف
اتاق خیره شد و چشمانش کمکم مرطوب شد. پلک زد. بچه را به سینهاش فشرد و گفت: "غلط
کردم. منو ببخش."
مرد گفت: "تا
حالا دستم را رویت بلند نکردهام."
زن گفت: "منو
ببخش. منو ببخش. بزنی شیرم خشک می شه."
روشنایی لامپ اتاق
را گرم کرده بود. وقتی زن گفت بزنی شیرم خشک می شود، کودک سر و گردن خود را چرخاند.
به پدرش نگاه کرد و صداهای بی سروتهی از خودش درآورد. آه کشید. انگشت شست را در دهان
گذاشت و ساکت شد.
زن بچه را برگرداند
و زیر سینهاش برد.
پس از زایمان،هفتههای
اول نوک سینههای زن ترک برداشته بود و با درد به بچه شیر میداد. شب و روز از درد
می گریست و شیرش کم میشد و بچه بیشتر به پستان مک می زد و درد روی درد تلنبار میشد.
بچه کوچک ترین فرصتی برای بهبود ترک ها نمی داد.
به شیر خوردن کودکش
گوش داد و حجم شیری را که ازش می رفت حساب کرد. بچه شیر می خورد و بدنش سنگین می شد. به چرت زدن افتاده بود و مک می زد.
زن با انگشت بزرگ خود بالای سینهاش را فشار داد تا سوراخ بینی بچه بسته نشود. بچه
چرت می زد و او فشار می داد و چند قطره شیر به دهانش می ریخت و کودک در خوابوبیداری
مک می زد.
مرد به فارسی گفت:
"تو سواد داری، من ندارم."
زن آه کشید و گفت:
"میفهمم. میفهمم."
مرد گفت:"
آقلاما. آروات آقلاما."
زن داشت گریه می کرد.
مرد سیگار روشن کرد. زن آهسته گفت: "شکم خالی سیگار نکش."
مرد گفت،بوآروات
نیه آقلی یر؟
بچه خوابیده بود.
زن بالش بچه را برداشت. بچه را در گهواره گذاشت. پرده را انداخت و چراغ را خاموش کرد.
مرد در تاریکی گفت، ایت ائیلی دی.
زن آه کشید و گونهاش
را روی بالش گذاشت.
مرد گفت،یاناسان
ایت ائیلی.
روی پنجره چند تا
گلدان بود. از روی دیوار آجری از لای سفالها، چسبیده به پنجره، درخت انجیر روییده
بود. زن هرروز درخت را میدید. این بار به نظرش آمد درخت به اواشاره می کند.. شاید
گنجی توی دیوار دفن بود و درخت به او اشاره میکرد.
بالش خیس شده بود.
برگشت و گونه ی چپش را روی بالش گذاشت.
مرد به وقت نماز
داخل شده بود. آرام ایستاد. بیآنکه بین جملات فاصله بیندازد، اذان و اقامه گفت. اقامه
را آهسته گفت. بین اذان و اقامه یک قدم به جلو برداشت. به قصد قربت اشهد خواند. اللهاکبر
را به خشونت گفت. رِ اکبر را به بسما ... چسباند و وارد تكبيرة الاحرام شد.
مرد وارد تکبیرة
الاحرام شده بود. پشتش به زن بود. جوان بود. گردنش را کج کرده بود. بیحرکت ایستاده
بود. پیجامه پایش بود. آن روز هم که زن اولین بار او را دیده بود، پیجامه پایش بود.
در نبش کوچه، در آژانس تاکسیتلفنی دست بهکار ردیف کردن بالکن بود. همه ی کارها را
خودش می کرد. زن در آشپزخانه می رفت و می آمد و از پنجره حرکات کارگر جوان را نظاره
می کرد. با متر فلزی اندازه گرفت. تختهها را بریده بود و روی تیرآهن پهن کرده بود
و باسیم نازک بسته بود و آجرها را روی تخته چیده بود. ماسه ی بادی را الک کرد. پاکت
سیمان را به راحتی بلند کرد و روی کپه ی ماسه گذاشت و با بیل به کمر پاکت زد و پاکت
را پاره کرد. پاکت خالی را برداشت و بیآنکه صورتش را کنار بکشد،تکانش داد. با بیل
ماسه و سیمان را مخلوط کرد و وسطش را مثل دهانهی آتشفشان کرد. حالا وقت ریختن آب
بود. در زد و با سطل از شیر پشت در حیاط آب برداشت. پیاپی آب برداشت و بالکن تاکسیتلفنی
را ردیف کرد. غروب خاک اره ریخت. با کیسه ی کهنه آب سیمان را پاک کرد و مزدش را گرفت.
به انگشت اش آب دهان زد و پولهایش را شمرد. در جیب بغل کتش گذاشت و سنجاق زد.به
حیاط خانه آمد و دست و صورتش را شست و همان طور
که خم شده بود و با پهنای دستهایش به پاچه ی شلوارش می زد، زن شنید زیر لب پچ پچ
می کند.. با فارسی دست وپاشکسته می گفت در مشکینشهر ده تا گوسفنددارم. می روم گوسفندهایم
را می فروشم می آیم تو را عقد میکنم.
مردنمازش
راخوانده بود.به ترکی گفت،هر وقت خدا بخواهد می خوابیم. هرقدر خدا بخواهد می خوابیم.
هر وقت خدا بخواهد بیدار می شویم.
دم دمای صبح، در
هوای سرد بهاری، کارگرهای آذری روی شبکههای فلزی فلکهی شهر نشستهاند و پاهایشان
را روی میله ی پایین گذاشتهاند. مثل پرستوهاییاند که روی سیم برق نشسته باشند. تک وتوک
ماشینی که از جادهی سنگر و خشکبیجار میآید فلکه را آهسته دورمی زند. کارگرها پایین
میآیند. می دوند. خم می شوند و از پشت شیشه توی ماشین را نگاه می کنند.
کارگر جوانی تک وتنها
زیر چراغ راهنمایی ایستاده بود. کلاه بافتنی سرش بود. دستهایش را توی جیب شلوارش فروکرده
بود. از قلاب کمربندش متر فلزی با دایرهی قرمز آویزان بود.
شام اسبی کیف به
دست از راه رسید. از شبکه ی فلزی رد شد و کنار جدول خیابان روی خط عابر پیاده ایستاد. منتظر
مکارم بود که به سد سنگر بروند.
مرد جوان آهسته
گفت: "کارگر می خواستی؟"
شام اسبی گفت: "من
خودم کارگرم."
مرد جوان گفت: "نخير
شما اربابی."
"کارگرهای
من دائمیاند. کارگر روزمزد به درد کار من نمی خوره"
"من از خدا
می خوام دائمی کارکنم."
شام اسبی گفت: "چی
کاری بلدی؟"
"هر کاری."
"مثلا چه کاری؟"
"گفتم هر کاری"
شام اسبی به ترکی
گفت: "چرا برنمی گردی دهات خودت سر گوسفند و طویله؟چرا آمدهای اینجا گردنت را
خم می کنی؟"
مرد جوان به ترکی
گفت: "تو خودت چرا آمدهای اینجا؟"
شام اسبی به ساعتش
نگاه کرد و به فارسی گفت: "گفتم کارگر نمی خوام."
مکارم با ماشین
تویوتا از راه رسیده بود. جلوی بنیاد مستضعفین ترمز کرد و بوق زد. شام اسبی دست تکان
داد و به آنطرف خیابان رفت. مرد جوان دنبالش راه افتاد. مکارم در ماشین را باز کرد
و شام اسبی سوار شد.مرد جوان خم شد و گفت: "تو تُرک، من هم تُرک.
هر کاری بگی می کنم."
ماشین راه افتاد.
شام اسبی شیشه را بالا کشید و گفت، میگه هر کاری حاضره بکنه. دیگه چرا از کمربندش متر
فلزی ده فوتی آویزان کرده؟
مکارم گفت، آنهم
ازمارکِ اندکس.