Monday, December 31, 2018


  ایت ائیلی
  سال سگ

   قبل از اذان صبح زن از صدای گریه‌ ی طفل از خواب بیدار شد.کورمال‌کورمال بچه را از توی گهواره برداشت، روی زانوان خود گذاشت و به بالش تکیه داد. حلقه‌ ی دور سینه‌اش را با دو سه قطره شیر شست. به جلو خم شد و پایش را بلند کرد. کودک با نوک سینه، حلقه‌ ی اطراف آن را نیز به دهان گرفت. مرد در خواب غلت زد و به ترکی گفت، در مشکین‌شهر طفل بودم. بچه یکی دو دقیقه شیر مکید. زن بچه را زیر سینه‌ ی چپش می‌برد، کودک پستان را از دهانش بیرون انداخت و گریه کرد.
  مرد به فارسی گفت: "بچه را ساکت کن."
  زن بلند شد و چراغ را روشن کرد.
  مرد داد زد: "چراغ را خاموش‌کن."
  زن به گیلکی گفت: "چی کار کنم؟ می خوام کهنه‌اش را عوض کنم."
  بچه سه‌چهارماهه بود. در پارچه‌ ی سه‌گوش قنداق پیچ شده بود. گوشه‌های قنداق روی شکم بچه به هم وصل شده بود. چشمان بچه باز بود. کهنه را که عوض می‌کرد دست‌وپایش را تکان داد. لرزید و شروع کرد به گریه.
  مرد گفت: "لا اله..."
  زن چراغ را خاموش کرد. لچک سر بچه را باز کرد. سر بچه عرق کرده بود و پاهایش را روی شکمش جمع می‌ کرد. زن او را برگرداند و روی شکم خواباند. از شکم بچه بادخارج شد. آرام شد و خودش به پشت برگشت. زن گوش بچه را بوسید و گفت: "راحت شدی؟ حالا بگیر بخواب."
  بچه دست‌هایش را به این‌ طرف و آن‌ طرف پرت کرد. سرش را با دَم و بازدُم تکان داد و شروع کرد به گریه.
  مرد بلند شد روی تختخواب نشست. دست برد چراغ را روشن کرد. مردی بودعبوس و افسرده‌. گفت: "این بچه چی اش است؟"
  کودک بی‌تابی می‌کرد. زن او را در آغوش گرفت. یک دستش را پشت سر و دست دیگرش را زیر کونش گذاشت. هوا با سروصدا از بینی کودک خارج شد. بچه آرام نشد. زن داد زد: "این‌ قدر جیغ نکش پدرسگ. سقف خونه می‌ ریزه روی سرمون."
  بچه به بدن خود پیچ‌ وتاب می‌ داد. گویی قنداق به او فشار می‌آورد. یا گوشش از هوا خالی‌شده بود. یا چیزی توی قنداقش افتاده بود و پوست بدنش را خراش می‌ داد.
  مرد گفت: "دیروز بردی آمپول زدی، چه آمپولی به اش زدی؟"
  زن گفت: "سل. آبله. کوفت. زهرمار. بچه را واکسن نزنی می‌ میره."
  مرد گفت: "بمیرد. بمیرد."
  به ترکی گفت چهارپا ماده بزاید شادی می‌آورد، آدم ماده بزاید غم و غصه.
  بچه دست از شیون برنمی‌ داشت و گاز بدبو ازش خارج می‌ شد.
  زن به گیلکی داد زد: "چرا بلند نمی‌ شی نمازت را بخوانی بری دم یک کار را بچسبی؟"
  مرد به فارسی گفت: "کولی‌بازی در نیار. یواش بگو بفهمم چه می گویی."
  "ای زبان‌نفهم."
  "چه گفتی؟"
  "پاشو برو دنبال یه کاری."
  مرد گفت: "کدام کار؟"
  "مگر تو چه‌ کاری بلدی غیر از فعلگی."
  "چه گفتی؟"
  "فعلگی. فعلگی"
  مرد به زن خیره شد و زیرلب به ترکی گفت: "من فعله دوورم. من استاکارم. بنّایام."
  زن داد زد: "بنّایام. بنّایام. کجای تو بنّاست؟ مردیکه ی بیکار و بی‌عار"
  مرد به فارسی گفت: "کار؟ کو کار؟ نه. من استادکارم."
  "کارت شده چپیدن توی لحاف. شب و روز چپیده‌ای توی لحاف."
  "تند حرف نزن بفهمم چی می گویی"
  "جانم به لب رسیده."
  "خفه شو."
  "نمی شم. نمی شم."
  "بلند می‌ شوم می‌زنم توی دهنت."
  زن به جاجیم کف اتاق خیره شد و چشمانش کم‌کم مرطوب شد. پلک زد. بچه را به سینه‌اش فشرد و گفت: "غلط کردم. منو ببخش."
  مرد گفت: "تا حالا دستم را رویت بلند نکرده‌ام."
  زن گفت: "منو ببخش. منو ببخش. بزنی شیرم خشک می‌ شه."
  روشنایی لامپ اتاق را گرم کرده بود. وقتی زن گفت بزنی شیرم خشک می‌ شود، کودک سر و گردن خود را چرخاند. به پدرش نگاه کرد و صداهای بی‌ سروتهی از خودش درآورد. آه کشید. انگشت شست را در دهان گذاشت و ساکت شد.
  زن بچه را برگرداند و زیر سینه‌اش برد.
  پس از زایمان،هفته‌های اول نوک سینه‌های زن ترک برداشته بود و با درد به بچه شیر می‌داد. شب و روز از درد می‌ گریست و شیرش کم می‌شد و بچه بیشتر به پستان مک می‌ زد و درد روی درد تلنبار می‌شد. بچه کوچک‌ ترین فرصتی برای بهبود ترک‌ ها نمی‌ داد.
  به شیر خوردن کودکش گوش داد و حجم شیری را که ازش می‌ رفت حساب کرد. بچه شیر می‌ خورد و  بدنش سنگین می‌ شد. به چرت زدن افتاده بود و مک می‌ زد. زن با انگشت بزرگ خود بالای سینه‌اش را فشار داد تا سوراخ بینی بچه بسته نشود. بچه چرت می‌ زد و او فشار می‌ داد و چند قطره شیر به دهانش می‌ ریخت و کودک در خواب‌وبیداری مک می‌ زد.
  مرد به فارسی گفت: "تو سواد داری، من ندارم."
  زن آه کشید و گفت: "می‌فهمم. می‌فهمم."
  مرد گفت:" آقلاما. آروات آقلاما."
  زن داشت گریه می‌ کرد. مرد سیگار روشن کرد. زن آهسته گفت: "شکم خالی سیگار نکش."
  مرد گفت،بوآروات نیه آقلی یر؟
  بچه خوابیده بود. زن بالش بچه را برداشت. بچه را در گهواره گذاشت. پرده را انداخت و چراغ را خاموش کرد.
   مرد در تاریکی گفت، ایت ائیلی دی.
  زن آه کشید و گونه‌اش را روی بالش گذاشت.
  مرد گفت،یاناسان ایت ائیلی.
  روی پنجره چند تا گلدان بود. از روی دیوار آجری از لای سفال‌ها، چسبیده به پنجره، درخت انجیر روییده بود. زن هرروز درخت را می‌دید. این بار به نظرش آمد درخت به اواشاره می کند.. شاید گنجی توی دیوار دفن بود و درخت به او اشاره می‌کرد.
  بالش خیس شده بود. برگشت و گونه‌ ی چپش را روی بالش گذاشت.
  مرد به‌ وقت نماز داخل شده بود. آرام ایستاد. بی‌آنکه بین جملات فاصله بیندازد، اذان و اقامه گفت. اقامه را آهسته گفت. بین اذان و اقامه یک‌ قدم به جلو برداشت. به‌ قصد قربت اشهد خواند. الله‌اکبر را به خشونت گفت. رِ اکبر را به بسم‌ا ... چسباند و وارد تكبيرة الاحرام شد.
  مرد وارد تکبیرة الاحرام شده بود. پشتش به زن بود. جوان بود. گردنش را کج کرده بود. بی‌حرکت ایستاده بود. پیجامه پایش بود. آن روز هم که زن اولین بار او را دیده بود، پیجامه پایش بود. در نبش کوچه، در آژانس تاکسی‌تلفنی دست‌ به‌کار ردیف کردن بالکن بود. همه‌ ی کارها را خودش می‌ کرد. زن در آشپزخانه می‌ رفت و می‌ آمد و از پنجره حرکات کارگر جوان را نظاره می‌ کرد. با متر فلزی اندازه گرفت. تخته‌ها را بریده بود و روی تیرآهن پهن کرده بود و باسیم نازک بسته بود و آجرها را روی تخته چیده بود. ماسه‌ ی بادی را الک کرد. پاکت سیمان را به‌ راحتی بلند کرد و روی کپه‌ ی ماسه گذاشت و با بیل به کمر پاکت زد و پاکت را پاره کرد. پاکت خالی را برداشت و بی‌آنکه صورتش را کنار بکشد،تکانش داد. با بیل ماسه و سیمان را مخلوط کرد و وسطش را مثل دهانه‌ی آتش‌فشان کرد. حالا وقت ریختن آب بود. در زد و با سطل از شیر پشت در حیاط آب برداشت. پیاپی آب برداشت و بالکن تاکسی‌تلفنی را ردیف کرد. غروب خاک‌ اره ریخت. با کیسه‌ ی کهنه آب سیمان را پاک کرد و مزدش را گرفت. به انگشت اش آب دهان زد و پول‌هایش را شمرد. در جیب بغل کتش گذاشت و سنجاق زد.به حیاط خانه  آمد و دست و صورتش را شست و همان‌ طور که خم‌ شده بود و با پهنای دست‌هایش به پاچه‌ ی شلوارش می‌ زد، زن شنید زیر لب پچ پچ می کند.. با فارسی دست‌ وپاشکسته می‌ گفت در مشکین‌شهر ده تا گوسفنددارم. می‌ روم گوسفندهایم را می‌ فروشم می‌ آیم تو را عقد می‌کنم.
  مردنمازش راخوانده بود.به ترکی گفت،هر وقت خدا بخواهد می‌ خوابیم. هرقدر خدا بخواهد می‌ خوابیم. هر وقت خدا بخواهد بیدار می‌ شویم.
  دم دمای صبح، در هوای سرد بهاری، کارگرهای آذری روی شبکه‌های فلزی فلکه‌ی شهر نشسته‌اند و پاهایشان را روی میله‌ ی پایین گذاشته‌اند. مثل پرستوهایی‌اند که روی سیم برق نشسته باشند. تک‌ وتوک ماشینی که از جاده‌ی سنگر و خشکبیجار می‌آید فلکه را آهسته دورمی زند. کارگرها پایین می‌آیند. می‌ دوند. خم می‌ شوند و از پشت شیشه توی ماشین را نگاه می‌ کنند.
  کارگر جوانی تک‌ وتنها زیر چراغ راهنمایی ایستاده بود. کلاه بافتنی سرش بود. دست‌هایش را توی جیب شلوارش فروکرده بود. از قلاب کمربندش متر فلزی با دایره‌ی قرمز آویزان بود.
  شام اسبی کیف به دست از راه رسید. از شبکه ی فلزی  رد شد و کنار جدول خیابان روی خط عابر پیاده ایستاد. منتظر مکارم بود که به سد سنگر بروند.
  مرد جوان آهسته گفت: "کارگر می‌ خواستی؟"
  شام اسبی گفت: "من خودم کارگرم."
  مرد جوان گفت: "نخير شما اربابی."
  "کارگرهای من دائمی‌اند. کارگر روزمزد به درد کار من نمی خوره"
  "من از خدا می خوام دائمی کارکنم."
  شام اسبی گفت: "چی کاری بلدی؟"
  "هر کاری."
  "مثلا چه‌ کاری؟"
  "گفتم هر کاری"
  شام اسبی به ترکی گفت: "چرا برنمی‌ گردی دهات خودت سر گوسفند و طویله؟چرا آمده‌ای اینجا گردنت را خم می‌ کنی؟"
  مرد جوان به ترکی گفت: "تو خودت چرا آمده‌ای اینجا؟"
  شام اسبی به ساعتش نگاه کرد و به فارسی گفت: "گفتم کارگر نمی خوام."
  مکارم با ماشین تویوتا از راه رسیده بود. جلوی بنیاد مستضعفین ترمز کرد و بوق زد. شام اسبی دست تکان داد و به آن‌طرف خیابان رفت. مرد جوان دنبالش راه افتاد. مکارم در ماشین را باز کرد و شام اسبی سوار شد.مرد جوان خم شد و گفت: "تو تُرک، من هم تُرک. هر کاری بگی می‌ کنم."
  ماشین راه افتاد. شام اسبی شیشه را بالا کشید و گفت، میگه هر کاری حاضره بکنه. دیگه چرا از کمربندش متر فلزی ده فوتی آویزان کرده؟
  مکارم گفت، آن‌هم ازمارکِ اندکس.


  ارزان دربیکران  


  درپای درختان حاشیه ی پیاده روِخیابان دستفروش ها ایستاده ونشسته تنگ هم صف  بسته اند. کولی شور توی زنبیل، تخم مرغ محلّی، لوبیاچیتی، جارو، باتری قلمی و صابون و زیرپیراهن رکابی و انگشتری عقیق و دوای دردکمر.
    پیاده روی ضلع غربی خیابان صبح ها آفتابگیر است. آینده ورونده یی نیست. ضلع شرقی بعد ازظهرها آفتابگیرو صبح ها آن هم دَم ظهر، آینده ورونده را بیا وبنگر.
  در پیاده رو زنان خانه دار به بازار روز می روند و از بازار برمی گردند و پسرهای جوان بیکار چون تیغه های آب شکن قایق و دختر های دانشجو و مردانی که بی هدف درطول پیاده رو قدم می زنند و جلوی دستفروش ها می ایستند وچک وچانه زدن ها را نظاره می کنند.
  روبروی پارچه سرای رنگارنگ پسر جوانی سرپا ایستاده، کناردستش  سمت راست، مردمیانسالی روی چهارپایه نشسته و جلویش فرغون پُراز دسته های نشاء بادنجان وگوجه وفلفل وخیاراست. ریشه ی نشاء بادنجان و فلفل توی یک تکّه روزنامه پیچیده شده و ریشه های نشاء بلند گوجه توی خاک درنایلون مشکی. سمت چپ پسرجوان پیرمردزهوار دررفته یی روی موزاییک های کرکره یی پیاده رو ولوشده، به تنه ی درخت تکیه داده وچشمانش رابسته است وسیگارلای انگشتانش دود می کند. جلوی پیرمرد روی یک تکّه پارچه، ابزار سنّتیِ آهنگری وسایل فلزّی کشاورزی چیده شده . بیل، چنگک، قشوی اسب . داسِ تیغه کوتاهِ دانه ریز.
  پسر جوان دوتا مکعّب فلزی دستش بود. مکعّب ومکعّبه به پایه ی فلزّی باریکی وصل بودکه چند تا حلقه ی کوچک فلزّی به اش جوش خورده بود. خال سیم جوش ها سوهان نخورده بودند. یوقوربودند وزنگاربسته بودند.
  پسراین بن بساط را دَم به دَم به چپ وراست می چرخاند وسطوح کعبتینِ تودرتو چهره عوض می کردند واز روزنه های گرد ، دوایر به دردنخوری ازخیابان پشت سرش رانشان می دادند.
  مردلندهوری باپاهای باز دست هایش رابه پشت زده بود وجلوی پارچه سرا بین دوتاآینه بندایستاده بودوآینده و رونده هارادید می زد.
  مردپابه سن گذاشته یی که ساک پُراز قمّه از شانه اش آویزان بود وچندتاقمّه را روبه پایین دردست داشت از جلوی پسرجوان ردشد. ایستاد. عقب عقب آمد ورفت توی بحر دوتا مکعّب. پسرکعبتین تودرتوراچرخاندومردقمّه فروش گفت ، یک لحظه خیال کردم فانوس درشکه است. سربرگرداندوبه راه خودرفت.
  دوتامردبالای سرپیرمردایستاده بودند. یکی شان خم شده بودازنزدیک بساط پیرمردراوراندازمی کرد. گفت : "ایناچی اند ؟ آثارتپّه ی مارلیک اند ؟ "
  مردی که ریش بُزی داشت لبخندزد وگفت : "نه. وسایل شخم زنی ودروِ برنج اند. "
  یاروگفت : "حیف شد دوربین نداریم. درموزه ی لووراینارامی ذارن توی ویترین آلات وادوات انسان های نخستین. "
  چشمش به مکعّب ومکعّبه افتاده بود. گفت : "این دیگه چیه ؟ "
  پسرجوان کعبتین را چرخاندومردریش بُزی  گفت : "تاحالاهمچنین چیزی ندیده ام. "
  " شبیه ابزارروان گردانه. "
  " شایدطلسم وتعویذه. شایدهم واحداندازه گیری." 
 "نه. چیزی نیست. هیچ چیز. هیچ وپوچه. لاطائله. "
  راه افتادند ازجلوی دوتاسربازنیروی انتظامی ردشدندوقاطیِ جمعیّت شدند.
  مأموران انتظامی یکی باتون دستش بودودیگری کلاش وبروبرپسرجوان ودَم ودستگاه اش رازیرنظرگرفته بودند. آن که باتون دستش بود ، باتون رابه کف دستش زدوگفت :"مأمورسدمعبربیاد کجامی خواهی بزنی به چاک ؟ "
  پسرگفت : "این همه دستفروش. یکی اش هم من. "
  مأمورگفت : "ازماگفتن ، ازتوپشت گوش. »
  پیرزنی دهاتی بالچک سیاه وروسری سفید وجلیقه ی سکّه دار جلوی پسر جوان ایستاده بودگفت : " این چیه ؟ به چه دردمی خوره ؟ "
  پسرگفت : "توراسنه نه. "
  پیرزن گفت :" دودگوله ی زنبورعسله ؟ "
  پسرگفت : "بروپی کارت ، دراین زمانه ی وانفسا. "
  پیر زن گفت : "داری آب رودخانه راگره می زنی. "
  مردچهارشانه یی که جلوی ورودی پارچه سراایستاده بود  کف دست هایش راپشت گردنش گذاشت ، به کمرش کش وقوس دادودهن درهّ کرد. 
  زن جوانی با مانتوی قهوه یی وروسری کرم قهوه یی ازراه رسیده بود. دست دختر بچّه یی رادردست داشت. دخترک هفت هشت ساله بودوکیف مدرسه پشتش بود.
  دخترک ازچند قدمی به اشکال چرخان خیره شده بود. چشمانش آبی روشن بود. دست مادرش راکشید. زن خم شد ودخترک زیرگوش مادرپچ پچ کرد. زن به کعبتین نگاه کرد و هردوخندیدند.
  زن گفت : "قیمتش چنده ؟ "
  پسرگفت : "پول یک دسته نشاء فلفل. "
  زن گفت : "چه قدر ارزان. جوش کاری وکارمزدش به کنار . اقل کم نیم کیلو آهن داره. "
  پسر گفت : "این قیمت هم کسی نمی خره. "
  زن با دست راست مکعّب ومکعّبه را روبه پایین گرفت وراه افتاد. دست راست دخترک توی دست چپش بود. دختر بچّه پاپس می کشیداز پشت سر آن سطوح تودر تورانگاه می کرد. قدم تند می کرد واز روبرو نگاه می کرد.

Sunday, December 30, 2018


  سالی

  آن خیابان  باریک سوت و کور یکطرفه را می گویم درمیدان 24 اسفند، پایین دست ژاندارمری از یک طرف به خیابان سی متری سابق وصل بود و از یک طرف با کوچه پس کوچه های تنگ و خانه های کج و کوله به  خیابانی که امروزه روز فخر رازی می گویند و در نبش آن فروشگاه بزرگ کفش است و روبرویش آن ور خیابان آزادی درب اصلی دانشگاه که با صفدر و پروال عطایش را به لقایش بخشیده بودیم و سالی که سرباز وظیفه بود اسلحه به دست از پادگان فرار کرده بود.
  آنچه در کودکی می گفتم درست است در جوانی گفتم غلط است. آنچه در جوانی گفتم درست است در پیری گفتم غلط است. آنچه در پیری می گویم درست است بعد از این که با پرش سه گام به چاله ی قبرم جست زدم خواهند گفت غلط است. خون هایی که روی خاک ریخت جذب خاک شد، خون هایی که روی آسفالت ریخت چی ؟ یاالعجب، آن فیلسوف اجتماعی مسلک گویا هشدار داده بود که هر آنچه سخت و استوار است خاکستر می شود و برباد می رود. حالا که سالی در قبرش خوابیده درخواب لبخند می زند، انگار می گوید چیزهایی من می دانم که شما هنوز نمی دانید.
  اوایل پاییز از خیابان باقرخان قدم زنان به پارک لاله می رفتم، صفدرسوری از پشت سر از گرد راه رسید. چترش را روی سرم گرفت و با صدای پر زورش گفت، حضرت فرمود از عجایب باران این است که این همه می بارد و دو قطره ی آن به هم نمی خورد.
  چترش چتر آلمانی بود با میله های فولادی توپر. دسته کائوچویی. روی پرده اش سه تا ستاره ی سفید. روی آسفالت ماشین ها دفیله می رفتند. قطرات باران از شاخ و برگ درختان چکه می کرد. هوا خنک بود. شانه به شانه ی هم می رفتیم. صفدر سوری چترش را روی سرم گرفته بود و قطرات ریز باران به سرشانه و بازوی چپش می زد.
  می گفت، در طی دو ماه دوبار به انبارشرکت او دستبرد زده اند و انبار را از تیرآهن و میله گرد خالی کرده اند،ایله و بیله.
  به یاد می آورم زیپ نیم تنه ام تا جناغ سینه باز است. نقطه ی به درد بخوری برای هدف گیری آن که به سویم تیر اندازی می کند. هردم تر و فرز حاضر به یراق ام دست به زیر بغل ببرم. درهای اتوبوس بسته می شد خیالم کمی راحت می شد. هفته ها سفیل و سرگردان. کفش کتانی به پا دارم. پاچه های شلوارم تنگ است. اسلحه کمری نارنجک و قرص سیانور. نه شماره ی  تلفن .نه نام و نشانی در درز و دوز کاپشن و شلوارم. نه پدری. نه مادری. نه زنی که چشم به راهت باشد. از کنار پیاده روها می روم راه در رو دم دست باشد. پروال و سالی هم همین طور. باکفش و لباس می خوابیم. به نوبت کشیک می دهیم. اگر خیلی هنرمند باشیم میانگین عمرمان شش ماه.
  گفتم: " چرا نگهبان چرا سگ نداری. "
  سارقین نگهبان قلچماق را توی گونی انداخته بودندو با چماق له و لورده اش کرده بودند. دور دستشان گونی پیچیده بودند فرو کرده بودند حلقوم سگ شیان لو و با چوب و چماق افتاده بودند به جانش. نگهبان تف کرده بود به پاشنه ی پاش و گریخته بود. سگ گرگی بوی آدمیزاد به دماغش می خورد با هول وولا فرار می کرد و در سوراخ و سنبه قایم می شد.
  می گفت، رفتم دو تا دوبرمن آوردم دم کوتاه، سیاه مثل قیر ،بسیار خطرناک. گفتم، آزویم اینه که سر و گردن یکی از این تخم حرام ها تکه پاره بشه.
  دوبرمن ها را طوری لت و پار کردند پشم و پیله شان ریخت. انگار دوای واجبی گذاشته اند. صدایشان می زنی خودشونو قایم می کنند می افتند به زنجه موره.
  از پای نرده های بیمارستان هزار تختخوابی سابق می رفتیم. حیاط بیمارستان خلوت بود. اتوبوس غلتان غلتان از راه رسید و در ایستگاه ترمز کرد. مردی پایین پرید ایستاد و هاج و واج دور برش را نکاه کرد. صفدر چترش را کنار کشیده بود. حالا باران به سر شانه و بازوی راست من می زد.
  به یاد می آورم آن کوچه ی باریک وآن چند ثانیه را. سالی پشت فرمان ژیان نشسته بود و صفدر بغل دستش و من و پروال روی صندلی عقب ،پیکان سفید از سمت راست توی کوچه آمد.
  در آن چند ثانیه سیاهچاله یی چرخان دهان بازکرد. هر آنچه را که دور و برش بود به خود کشید و خرد و خمیر کرد. گمگشتگی زمان و مکان بود. کون فیکون بود.   
 دریک دَم  شیشه ی جلو پاشید و سالی سرش روی فرمان خم شد. صفدر با پا زد به پدال ترمز دست گذاشت روی گردن سالی نهیب زد، بپرید بیرون هوار شید سرشون. از پشت سر ماشین آریا توی کوچه آمده بود. پروال داد زد، سالی چه می شه؟ صفدر از ماشین پریدپایین داد زد ،از روشان رد شدید بزنید به کوچه پس کوچه ها. دستگیره ی  در را پیدا نمی کردم. با قنداق اسلحه به در می زدم در باز نمی شد. صفدر در را باز کرد هوار زد، بجنبید تنه لش ها. بگیریدشان زیر آتش. 
   سالی جا ماند و  دارو دسته  پیاده شدیم. یکی از آن تیم چهارنفره با کت و شلوار و کروات و با پاهای باز پهلوی پیکان ایستاده بود و اسلحه ی کمری اش را با هر دو دست بالا گرفته بود شلیک می کرد. فاصله مان زیاد نبود. یارو یک آن لرزیدولی  زانوهاش سست نشد، نیفتاد. همان طور بسته بودیمشان به رگبار دوان دوان از نقطه ی آتش رد شدیم. باز شدیم و از چپ و راست زدیم به کوچه ها. پشت سرم در آن قارت و قورت بگیر و ببند یک لحظه صفدر را دیدم دولا شده بود از روی کاپوت پیکان پایین می پرید و لکه های قرمز دیدم. جلوی ساختمان نیمه تمام کارگر جوانی با دست های باز راه را بسته بود. چه خبر شده وایسا ببینم وایسا ببینم. تنوره کشید بغل ام کند. زدم تخت سینه اش پس افتاد گفت، یا ابوالفضل بلابفرست. هول و ولا می دویدم دست زدم پس گردنم دستم خونی شد.
  وقتی اندرونی و بیرونی جا به جا شد با پروال رفتیم بهشت زهرا سر قبر سالی. دستیار ملک الموت مسئول دم و دستگاه دفتر دستکش را ورق زد رفتیم قطعه 39 دیدیم سالی با آن اندام ترکه ای اش توی دوتا قبر خوابیده.
  پروال گفت: " چه طور می شه.یک نفر آدم و دوتا قبر؟"
  یارو گفت: "با حساب  کتاب ما این یکیه. شب ها هی آمدند سنگ قبر را برداشتند گذاشتند روی آن یکی گفتند نه، با بررسی های سازمان ما این یکیه. خسته شدیم. یک تکه سنگ گذاشتیم گفتیم برید هر غلطی می خواهید بکنید، بکنید. مدادهای سر شکسته."
  سنگ نوشته ی هر دوتا قبر با پتک خرد شده بود.
  گفتم: " مداد سر شکسته می گی، منظورت کیه؟"
  گفت: "هرچی آدم لادین."
  صفدر سوری گفت: " از مجید پروال چه خبر."
  گفتم: " از صبح تا شب دوربین دستشه راه می افته توی کوچه پس کوچه های پایین شهر از درهای چوبی و کلون های کج و معوج و از نقش و نگار سر در خانه های قدیمی عکس می گیره. شب های جمعه هم بازنش می شینه روح احضار می کنه"
گفت: " شوخی می کنی."
  به پروال تلفن کردم به اش گفتم، هی با توام . تو که به روح و علوم آسمانی عین الیقین داری، چرا روح سالی را احضار نمی کنی به ات بگه توی کدوم گورخوابیده.
  پروال چند بیت شعر توی گوشی بلغور کرد. می گفت، روح سالی را احضار کرده و سالی برایش شعر گفته است.
  صفدر قاه قاه خندید و گفت: " به آن بُز مرغوز بگو درسته که سالی شاعر پرآوازه یی نبود ولی عالم و آشکار این لاطائل هم شد شعر؟"
  چاله چوله های آبگیر های پیاده رو ابرهای سبک آسمان را در خود منعکس می کردند. درختان خاکستری و کهنسال حاشیه ی خیابان پت پت می کردند خاموش شوند. حالا صفدر چترش را بالای سر خودش گرفته بود و باران به سر و صورتم می زد.
  در نبش خیابان کشاورزی جلوی درب بیمارستان امام خمینی از هم جدا شدیم.
  خداحافظی می کردیم، گفت:" پسرت چه می کنه؟"
  گفتم: " درس و مشق را ول کرده رفته کشور آفتاب تابان."
  گفت: " اونجا چه می کنه."
  گفتم: " در ناگویا، مرده ها را توی کوره می سوزنه، با چوب خاکسترهارا کنار می زنه استخوان هاشان را روی هم کپه می کنه."
  خیره خیره نگاهم کرد و گفت: " این کسب و کار اونجا خیلی درآمد داره."

Saturday, December 22, 2018




  اگر اینجا بودی



  با کت‌ وشلوار و کراوات زیر سایبان مهتابی طبقه‌ ی پایین کنار زنش روی صندلی نشسته بود و به تاریکی نصف شب که در سینه‌ ی درخت‌های خواب‌ آلود حیاط انباشته‌ شده بود خیره مانده بود.  زیر داربست شاخ و برگ کیوی، پایه‌ های باریک میزها و صندلی‌ها مثل پایِ آهو بودند و سایه‌ ی سبُک شان روی سنگ‌ ریزه‌های کف حیاط افتاده بود. سکه‌های زرد و روبان‌های کوچک و پولک‌های رنگارنگ روی زمین. میوه و شیرینی. شمع‌های خاموش. گل، گل، سبدهای گل. در گوشه‌ ی حیاط اُرگ و ویولن و ضرب و گیتار و آمپلی‌فایر در روکش چرمی مشکی و قهوه یی که فردا بیایند ببرند و اینجا وآنجا در وسط حیاط ردِ پای زن‌ها و مردهایی که قبل از شام و بعد از شام ساعت‌ها رقصیده بودند. 
  جلایر گفت: "آن‌همه زن و مرد چه شد؟ کجا رفتند؟ " 
  زن گفت: "آن‌همه باد و باران زمستان چه شد؟ کجا رفت؟" 
  از دوردست صدای تاپ‌تاپ موتور دیزلی کارخانه‌ ی برنج‌کوبی می‌آمد. مثل صدای قطار بود اما سوت نمی‌ زد. 
  مرد گفت: "از دامادت خوشت می‌آد؟ " 
  زن زیرلب گفت: "نه." 
  مرد خندید و گفت: "چرا؟" 
  زن به پنجره‌ ی یکی از اتاق‌های طبقه‌ ی بالا نگاه کرد و گفت: "دخترم را ازم گرفت."  
  مرد گفت: "از عروس پرسیدند اسم پدرشوهرت چه بود، گفت میل ماندن نداشتم نپرسیدم." 
  با کنایه حرف می‌زد و به‌ آرامی تبسم می‌ کرد. 
  زن گفت: "روی زانویم بزرگش کردم. یکی دو بار می‌آید و می‌ ره، بعد فراموش می‌ کنه مادری هم داشته." 
  مرد گفت: "پسر این طوریه. دختر این‌طوری نیست." 
  از حرفی که زده بود پشیمان شد. رباب را خوب می‌شناخت. شاید هم گمان می‌کرد که خوب می‌شناسد.زنی پنجاه‌ ساله، با چشمان درشت و نگاه خاکستری و لب‌های رنگ‌ پریده. صبح‌ها که از خواب بیدارمی‌شد، بین خواب‌وبیداری می گفت،در این لحظه.روی تختخواب چهارزانو می‌ نشست و بی‌ حرکت می‌ماند. می‌ گفت آوایی در خواب می‌ شنود. آوای بزرگ. خواب‌هایش را یادداشت می‌ کرد. جلایر حالا دیگر پاپی‌اش نبود. 
  زن گفت: "ما یک بچه‌ی دیگر هم داشتیم." 
  مرد گفت: "جوان‌ها چه بزن‌وبکوبی راه انداخته بودند." 
  زن گفت: "یک پسر." 
  مرد گفت: "همه‌چیز به خیروخوشی گذشت."  
  زن گفت: "چه طور یادت نمی آد. بَردی کوچولو" 
  زن یکباره به گریه افتاد. دست‌هایش را روی صورتش گذاشت و گریه کرد. 
  جلایر گفت: "شب عروسی دخترت گریه می‌ کنی؟" 
زن با نوک انگشت گوشه‌ ی چشمش را فشار داد و گفت: "داشتیم می‌ رقصیدیم، پُرز کراواتت رفت توی چشمم." 
  دریکی از اتاق‌های طبقه‌ ی همکف تلفن زنگ زد و قطع شد. هر دو به تاریکی شب خیره شده بودند. 
  مرد گفت: "خواب‌ وخیال تو مو لایِ درزش نمی‌ ره." 
  زن گفت: "چرا درست حرف نمی‌ زنی؟" 
  در پشت سرشان، در پاگرد پلکان چوبی منبت‌کاری شده که سالن طبقه‌ ی همکف را به طبقه‌ ی بالا وصل می‌ کرد، دختر جوانی در لباس‌ خواب و با موهای بلند افشان روی نرده‌ها خم شد و گفت، شما دو تا عزیز عزیزان لیلی و مجنون چرا نمی رید نمی‌ خوابید؟ از پشت سر، دست و بازوی برهنه‌ یی استخوان سرشانه‌ ی دختر را گرفت، به عقب کشید و صدای بسته شدن در و چرخیدن کلید شنیده شد. 
  زن گفت: "فقط دو سال عمر کرد. اگر زنده بود حالا بیست‌ وهفت‌ ساله بود." 
  جلایر همین دو سه روز پیش دختری را که در جوانی با او دوست بود در گل‌ فروشی دیده بود. زنی کوتاه‌ قد با دست‌های گوشت‌آلود. به جلایر گفته بود آن بستنی چوبی که سی سال پیش جلایر به او داده بود، چوبش را هنوز نگه‌ داشته است. 
  آهی که کشید از ته دل نبود، ولی آه بود و لبخند زد. 
  رباب گفت: "کجای حرفم خنده‌دار بود؟"  
  جلایر نه به حرف‌های او، بلکه به ضرباهنگ صدایش گوش می‌داد. ضرباهنگ یکنواخت کلمات. پرنده‌های ریزه‌ میزه‌ یی که در سرمای زمستان تنگ هم‌ روی سیم برق نشسته بودند و هیچ‌ یک آهنگ پرواز نداشتند. ضرباهنگ افسوس. 
  زن گفت: "فکرهایت را کردی؟ یادت آمد؟" 
  زن از جایش بلند شده بود.گفت ،صبر کن یک‌ چیزی به اَت نشان بدم. 
  جلایر با خودش فکر کرد اگر روی آن صندلی که زنش نشسته بود و حالا خالی بود می‌ نشست و از آن زاویه به صندلی یی که خودش رویش نشسته بود نگاه می‌ کرد، شکل و شمایل خودش را چه طوری می‌ دید.
  خم‌ شده بود بند کفش‌هایش را باز می‌ کرد، رباب بالای سرش آمد و گفت: "نگاه کن ببین چیزی یادت میاد ؟"  قوطی شیر خشک دستش بود. شیر خشک نستله. با جدول طرز تهیه و ترکیبات و تغذیه. به زبان عربی و فرانسه و انگلیسی. وزن خالص ۴۵۰ گرم. با پرنده‌ یی که در لانه‌اش به جوجه‌هایش آب و دانه می‌داد. رنگ‌های قرمز و سبز و صورتی.  زن چراغ‌های حیاط را یکی‌ یکی خاموش کرد و گفت، داری می‌آیی بخوابی، چراغ ایوان را خاموش‌ کن. 
  جلایر قوطی شیر به دست لای میزها و صندلی‌ها ایستاده بود. قوطی را تکان داد. صدایی از ته قوطی شنید. سرقوطی را برداشت. قاشق پلاستیکی شیر خشک شبیه پیپ بود. انگشت شست و اشاره‌اش را دور کاسه‌ ی قاشق کشید و غبار ناپیدایی را لای انگشت‌هایش حس کرد. ته‌ مانده‌ ی قوتِ روحِ بَردی کوچولو بود که  روزگاری از پستانک شیشه‌ ی شیر، مکیده بود و حالا اگر زنده بود، چندساله بود؟ شاید خواب‌ وخیال رباب بود. در آشپزخانه روی درِ یخچال و فریزر، عکس‌ برگردان‌های رنگارنگ اردک و سگ و نردبان و درخت و سبد پر از سیب چسبانده بود. جلایر بردیا را بغل می‌ زد، با انگشت سگ را نشانش می‌ داد می‌ گفت ،هاپو. بردیا توی بغلش ورجه‌ ورجه می‌کرد و می‌ گفت، هاپو.

Tuesday, December 11, 2018

يا مقلّب القلوب 


     ساعت 4 و29 دقيقه و45 ثانيه ي بامداد ، لحظه ي تحويل سال نو بود. زن سفره ي هفت سين را پاي تلويزيون  روي زمين پهن كرده بود. قرآن مجیدوسكه وسير وسماق وسمنو . دختر جوان كه پا به ماه بود ، تنگ ماهي را آورد وروي سفره گذاشت. مرد از اتاق خواب به سالن آمد. عينك اش را از روي تلويزيون برداشت. به ساعت ديواري نگاه كرد. هنوز پنج دقيقه به تحويل سال نو مانده بود. چهار زانو  كنار سفره روي زمين رو به قبله نشست. قرآن را از سر سفره برداشت.  سفره ي ترمه یي  همان سفره ي ترمه یي سال گذشته بود. تنگ ماهي همان تنگ ماهي.سير وسماق وسمنو وسكه وسيب وسبزي ، انگار همان سال گذشته بود. قرآن را بوسيد. مادرودختر سرپا بودند. قرآن را باز كرد. گوينده ي تلويزيون شروع كرد به تلاوت يا مقلّب القلوب. زيرلب زمزمه كرد، حُرِمَت عليكُم اُمها تكُم وبَناتُكُم.
   زن ودختر ايستاده بودند وپچ وپچ مي كردند. دختر آهسته مي گفت ،  نه. نمي خوام.
  صداي انفجار بلند شد. گويا زمين در گردش سالانه خوددورخورشید در نقطه یي به مانعي بر خورد كرده بود ، يا از مانعي عبور مي كرد.
   گوينده باصداي پرزورش گفت ،آغازسال نو 1382 هجري شمسي. مردزيرلب زمزمه كرد ، واَخواتُكم و عَمّا تُكُم وخالاتُكُم .
   زن ودختر گونه هاي يكديگر را بوسيدند.
   زن گفت :" بردار تلفن كن مادر. حالا وقتشه. خودتو انگشتر پانكن. "
   دختر دست هايش را روي شكم برآمده اش گذاشته بود. گفت : "نه مامان. من نمي خوام."
   زن گفت : "لج ولجبازي نكن. به رگ جان داس نمي زنند. "
   دختر گفت : "گفتم  مامان من نمي خوام. اين وقت شب خوابه."
   زن گفت : "تلفن كن ، بيدار مي شه."
   دختر زار زد : "بيدار بشه ، برج زهر مار مي شه."
   مرد شيشه هاي عينك اش تار شده بود. زمزمه كرد ، وبَناتُ الاَخ وبناتُ الاُخت.
   دختر بالاي سر او آمد. خم شد وفرق سرش را بوسيد. مردهمان طور كه چهار زانو سر سفره نشسته بود ، سر بلند كرد. دستش را پشت گردن دختر گذاشت. سرش را پايين آوردوبالاي پيشاني اش را بوسيد.
   زن ومرد روبوسي نكردند.     

  خلبان  چالز سويني

     درساعت 11و2 دقيقه 9 اوت سال 1945چالز سويني 25 ساله خلبان هواپيماي B- 29 به دليل مه آلود بودن هوا ازروي هدف نظامي منحرف شد و Fat  man را با 5/4 تن پلوتونيوم روي هدف دوم ناكازآكي سويچ كرد.
    نورتند بنفش ازهرآنچه روي زمين بود به چشم خورد. مردگنده به شكل افقي بارنگ سفيد وزرد وآبي بپا خاست. ازپايين رنگ سياه اورابلعيد، به شكل عمودي درآمد و رنگ اش قرمزشد. درمواد تيره چرخ زد، به سطح بالا  رفت وسيستم  Fat  man كامل شد.
   دراين انفجار 75 هزارنفر جان باختند وشهرتاشعاع 6 كيلومتر با خاك يكسان شد.
  چالزسويني عمردرازي كرد وچندي پيش در84 سالگي با درجه ژنرالي دربيمارستان بوستون درايالت ماسا چوست درگذشت. ژنرال تا دم مرگ ازبمباران اتمي ناكازاكي دفاع مي كرد.
   حالاتوكه خلبان تيز پرواز بمب افکن مدل جديد B- 52 هستي. درپرواز شبانه ، درآسمان صاف وتاريك ، به صورت فلكي قوس نگاه كن. آنجا ، درهمسايگي شماليِ سحابي مرداب ، در غبارM20 كه گازهاي درخشان آن راشبح گون كرده ، ژنرال چالز سويني راخواهي ديدكه ژاپني هااوراسردست بلندكرده اند. همه يكتا پيراهن سفيد تن شان است. ژنرال با حلقه یي از شاخه هاي برگ زيتون بر سر ، لبخند مي زند وبه ابراز احساسات 75 هزار ژاپني با تكان دادن دست پاسخ مي دهد.


     سين  چين  


     درخرابه هاي تخت جمشيد ، دركاخ آپادانا ، چندتا بوزينه بدن رييس گّله را مي خارانند. شپش تن اش را ناخن   مي زنند ومي خورند.
    بوزينه هاي نرجوانِ. ماده هاي بي بچه ي گروه مادران . بچه ها ، بچه ها.
    ميمون پيري از دُم بچه یي گرفته واورا با خود به اين طرف وآن طرف مي برد. ميمون ماده یي نوزادش را با دست به سينه اش فشارمي دهد. نوزادش مرده ، ولي او بچه اش را ول نمي كند. ميمون ها نزديك مي شوند ، غرش مي كنند وموهاي تن شان سيخ مي شود. رييس دسته سنگيني بدن اش را روي پشت انگشتان دست هايش مي اندازد. به طرف او مي رود. گازش مي گيرد. كتك اش مي زندوروي زمين مي كشد.
   بوزينه یي دردروازه ي ملل فرياد مي زند ، لا. لا. لا.
   نگاره هاي گارد جاويدان. لشكر يان وكشوريان وكاركنان اداري وخدماتي. اقوام زير فرمان ، گروه خوزي ها ، آشوريان ، زرنگي ها ، هندي ها ، كا پادوكي ها ، گنداريان.
   پسر جواني با لباس كاراته وكمر بند مشكي روي پلكان ايوان شرقي ايستاده است.
   دست هايِ ساري وجاري وشعله ور درگردش. با چرخاندن كمر وگردش پا ولگد دوراني ، باپاشنه ي پا وكف پا به پايين تنه وميان تنه ي گروه سكاها ضربه مي زند.
   سمبل مقاومت وسلحشوري وصبوري ونمايش قدرت وسرانجام پيروزي ،  Sein  chin غلبه بر اشرار.

     كورسوم ننه

     شهربانو دايه ي پيردوران بچگي ام مُرده بود. رفتم محّله ي شعربافان سراغ كورسوم ننه مُرده شوي شهركه شهربانو مُرد، بيا بقعه ي آسيدمرتضي غسل وكفن و دفن دايه ي خدا بيامرز. پرسان پرسان رفتم آسيّد محمّد، جاده ي سوستان، خانه یي نشانم دادند زهوار در رفته با سربندي سفالي و ديوارهاي آجري و درِ سبزرنگ. در نيمه باز بود. در را آهسته بازكردم. حياطي ديدم كوچك و چهارگوش، آب و جارو شده بغايت تر و تميز. رديف به رديف گل وگلدان دور تا دوركرت ها و توي كرت ها ميناي اصفهاني و اطلسي لب ماتيكي و جعفري بلند و كوتاه با گل هاي قرمز. ديوارها و چهارچوب پنجره ي رو به حياط پوشيده از پاپيتال و ياس زرد و ياس سفيدِ رونده بود .

   كامله زني ازپنجره به حياط خم شده بود و با آبپاش پلاستكيِ شرابيِ روشن به گلدان هاي پاي پنجره آب مي داد

   جشن كوچك  


   همين دوسه ساعت پيش از عنوان قهرماني خود دفاع كرده و شكست خورده بود.    
  حريف اش مثل ورزاو تنوره مي كشيد و با چشمان باز ضربه مي زد. ضربه را تكرار مي كرد. عقب مي رفت. با دماغ نفس مي كشيد و دم به دم اورا به گوشه ي رينگ مي برد و ضربات آپركات و هوك چپ وراست به زيرچانه و فك و شكم و سروصورت اش مي باريد.
  در راوند دوم مشتي كه از تاريكي آمد طاق ابروي راستش را شكافت. درتايم استراحت دكتر با پنبه خون را بند آورد و بتادين زد و مربي وكمك مربي تروخشك اش كردند.
  دردقيقه ی دوم درراوند سوم زخم سربازكرد وخون جلوي چشم اش را گرفت. داور مسابقه را قطع كرد و حريف اش را برنده اعلام كرد.
  حالادر راه بازگشت به خانه، روي شكستگي ابرويش چسب زخم زده است. گودي دورچشم اش كبود شده و استخوان گونه اش ورم كرده است. زيرِدل اش درد مي كند.
  دم غروب است. جلوي سوپر ماركتِ برگ سبز ايستاده و تكه كاغذي را كه زنش به اش داده جلوي چشمِ سالم اش گرفته است.
   250 گرم سوسيس.
   دوعدد نان باگت.
   يك كيلوگوجه فرنگي.
   يك شيشه خيارشور يك ويك.
   دوعددشمع.
   نيم كيلو شيريني پنجره خاتون.