Sunday, December 30, 2018


  سالی

  آن خیابان  باریک سوت و کور یکطرفه را می گویم درمیدان 24 اسفند، پایین دست ژاندارمری از یک طرف به خیابان سی متری سابق وصل بود و از یک طرف با کوچه پس کوچه های تنگ و خانه های کج و کوله به  خیابانی که امروزه روز فخر رازی می گویند و در نبش آن فروشگاه بزرگ کفش است و روبرویش آن ور خیابان آزادی درب اصلی دانشگاه که با صفدر و پروال عطایش را به لقایش بخشیده بودیم و سالی که سرباز وظیفه بود اسلحه به دست از پادگان فرار کرده بود.
  آنچه در کودکی می گفتم درست است در جوانی گفتم غلط است. آنچه در جوانی گفتم درست است در پیری گفتم غلط است. آنچه در پیری می گویم درست است بعد از این که با پرش سه گام به چاله ی قبرم جست زدم خواهند گفت غلط است. خون هایی که روی خاک ریخت جذب خاک شد، خون هایی که روی آسفالت ریخت چی ؟ یاالعجب، آن فیلسوف اجتماعی مسلک گویا هشدار داده بود که هر آنچه سخت و استوار است خاکستر می شود و برباد می رود. حالا که سالی در قبرش خوابیده درخواب لبخند می زند، انگار می گوید چیزهایی من می دانم که شما هنوز نمی دانید.
  اوایل پاییز از خیابان باقرخان قدم زنان به پارک لاله می رفتم، صفدرسوری از پشت سر از گرد راه رسید. چترش را روی سرم گرفت و با صدای پر زورش گفت، حضرت فرمود از عجایب باران این است که این همه می بارد و دو قطره ی آن به هم نمی خورد.
  چترش چتر آلمانی بود با میله های فولادی توپر. دسته کائوچویی. روی پرده اش سه تا ستاره ی سفید. روی آسفالت ماشین ها دفیله می رفتند. قطرات باران از شاخ و برگ درختان چکه می کرد. هوا خنک بود. شانه به شانه ی هم می رفتیم. صفدر سوری چترش را روی سرم گرفته بود و قطرات ریز باران به سرشانه و بازوی چپش می زد.
  می گفت، در طی دو ماه دوبار به انبارشرکت او دستبرد زده اند و انبار را از تیرآهن و میله گرد خالی کرده اند،ایله و بیله.
  به یاد می آورم زیپ نیم تنه ام تا جناغ سینه باز است. نقطه ی به درد بخوری برای هدف گیری آن که به سویم تیر اندازی می کند. هردم تر و فرز حاضر به یراق ام دست به زیر بغل ببرم. درهای اتوبوس بسته می شد خیالم کمی راحت می شد. هفته ها سفیل و سرگردان. کفش کتانی به پا دارم. پاچه های شلوارم تنگ است. اسلحه کمری نارنجک و قرص سیانور. نه شماره ی  تلفن .نه نام و نشانی در درز و دوز کاپشن و شلوارم. نه پدری. نه مادری. نه زنی که چشم به راهت باشد. از کنار پیاده روها می روم راه در رو دم دست باشد. پروال و سالی هم همین طور. باکفش و لباس می خوابیم. به نوبت کشیک می دهیم. اگر خیلی هنرمند باشیم میانگین عمرمان شش ماه.
  گفتم: " چرا نگهبان چرا سگ نداری. "
  سارقین نگهبان قلچماق را توی گونی انداخته بودندو با چماق له و لورده اش کرده بودند. دور دستشان گونی پیچیده بودند فرو کرده بودند حلقوم سگ شیان لو و با چوب و چماق افتاده بودند به جانش. نگهبان تف کرده بود به پاشنه ی پاش و گریخته بود. سگ گرگی بوی آدمیزاد به دماغش می خورد با هول وولا فرار می کرد و در سوراخ و سنبه قایم می شد.
  می گفت، رفتم دو تا دوبرمن آوردم دم کوتاه، سیاه مثل قیر ،بسیار خطرناک. گفتم، آزویم اینه که سر و گردن یکی از این تخم حرام ها تکه پاره بشه.
  دوبرمن ها را طوری لت و پار کردند پشم و پیله شان ریخت. انگار دوای واجبی گذاشته اند. صدایشان می زنی خودشونو قایم می کنند می افتند به زنجه موره.
  از پای نرده های بیمارستان هزار تختخوابی سابق می رفتیم. حیاط بیمارستان خلوت بود. اتوبوس غلتان غلتان از راه رسید و در ایستگاه ترمز کرد. مردی پایین پرید ایستاد و هاج و واج دور برش را نکاه کرد. صفدر چترش را کنار کشیده بود. حالا باران به سر شانه و بازوی راست من می زد.
  به یاد می آورم آن کوچه ی باریک وآن چند ثانیه را. سالی پشت فرمان ژیان نشسته بود و صفدر بغل دستش و من و پروال روی صندلی عقب ،پیکان سفید از سمت راست توی کوچه آمد.
  در آن چند ثانیه سیاهچاله یی چرخان دهان بازکرد. هر آنچه را که دور و برش بود به خود کشید و خرد و خمیر کرد. گمگشتگی زمان و مکان بود. کون فیکون بود.   
 دریک دَم  شیشه ی جلو پاشید و سالی سرش روی فرمان خم شد. صفدر با پا زد به پدال ترمز دست گذاشت روی گردن سالی نهیب زد، بپرید بیرون هوار شید سرشون. از پشت سر ماشین آریا توی کوچه آمده بود. پروال داد زد، سالی چه می شه؟ صفدر از ماشین پریدپایین داد زد ،از روشان رد شدید بزنید به کوچه پس کوچه ها. دستگیره ی  در را پیدا نمی کردم. با قنداق اسلحه به در می زدم در باز نمی شد. صفدر در را باز کرد هوار زد، بجنبید تنه لش ها. بگیریدشان زیر آتش. 
   سالی جا ماند و  دارو دسته  پیاده شدیم. یکی از آن تیم چهارنفره با کت و شلوار و کروات و با پاهای باز پهلوی پیکان ایستاده بود و اسلحه ی کمری اش را با هر دو دست بالا گرفته بود شلیک می کرد. فاصله مان زیاد نبود. یارو یک آن لرزیدولی  زانوهاش سست نشد، نیفتاد. همان طور بسته بودیمشان به رگبار دوان دوان از نقطه ی آتش رد شدیم. باز شدیم و از چپ و راست زدیم به کوچه ها. پشت سرم در آن قارت و قورت بگیر و ببند یک لحظه صفدر را دیدم دولا شده بود از روی کاپوت پیکان پایین می پرید و لکه های قرمز دیدم. جلوی ساختمان نیمه تمام کارگر جوانی با دست های باز راه را بسته بود. چه خبر شده وایسا ببینم وایسا ببینم. تنوره کشید بغل ام کند. زدم تخت سینه اش پس افتاد گفت، یا ابوالفضل بلابفرست. هول و ولا می دویدم دست زدم پس گردنم دستم خونی شد.
  وقتی اندرونی و بیرونی جا به جا شد با پروال رفتیم بهشت زهرا سر قبر سالی. دستیار ملک الموت مسئول دم و دستگاه دفتر دستکش را ورق زد رفتیم قطعه 39 دیدیم سالی با آن اندام ترکه ای اش توی دوتا قبر خوابیده.
  پروال گفت: " چه طور می شه.یک نفر آدم و دوتا قبر؟"
  یارو گفت: "با حساب  کتاب ما این یکیه. شب ها هی آمدند سنگ قبر را برداشتند گذاشتند روی آن یکی گفتند نه، با بررسی های سازمان ما این یکیه. خسته شدیم. یک تکه سنگ گذاشتیم گفتیم برید هر غلطی می خواهید بکنید، بکنید. مدادهای سر شکسته."
  سنگ نوشته ی هر دوتا قبر با پتک خرد شده بود.
  گفتم: " مداد سر شکسته می گی، منظورت کیه؟"
  گفت: "هرچی آدم لادین."
  صفدر سوری گفت: " از مجید پروال چه خبر."
  گفتم: " از صبح تا شب دوربین دستشه راه می افته توی کوچه پس کوچه های پایین شهر از درهای چوبی و کلون های کج و معوج و از نقش و نگار سر در خانه های قدیمی عکس می گیره. شب های جمعه هم بازنش می شینه روح احضار می کنه"
گفت: " شوخی می کنی."
  به پروال تلفن کردم به اش گفتم، هی با توام . تو که به روح و علوم آسمانی عین الیقین داری، چرا روح سالی را احضار نمی کنی به ات بگه توی کدوم گورخوابیده.
  پروال چند بیت شعر توی گوشی بلغور کرد. می گفت، روح سالی را احضار کرده و سالی برایش شعر گفته است.
  صفدر قاه قاه خندید و گفت: " به آن بُز مرغوز بگو درسته که سالی شاعر پرآوازه یی نبود ولی عالم و آشکار این لاطائل هم شد شعر؟"
  چاله چوله های آبگیر های پیاده رو ابرهای سبک آسمان را در خود منعکس می کردند. درختان خاکستری و کهنسال حاشیه ی خیابان پت پت می کردند خاموش شوند. حالا صفدر چترش را بالای سر خودش گرفته بود و باران به سر و صورتم می زد.
  در نبش خیابان کشاورزی جلوی درب بیمارستان امام خمینی از هم جدا شدیم.
  خداحافظی می کردیم، گفت:" پسرت چه می کنه؟"
  گفتم: " درس و مشق را ول کرده رفته کشور آفتاب تابان."
  گفت: " اونجا چه می کنه."
  گفتم: " در ناگویا، مرده ها را توی کوره می سوزنه، با چوب خاکسترهارا کنار می زنه استخوان هاشان را روی هم کپه می کنه."
  خیره خیره نگاهم کرد و گفت: " این کسب و کار اونجا خیلی درآمد داره."

No comments:

Post a Comment