Monday, December 31, 2018


  ارزان دربیکران  


  درپای درختان حاشیه ی پیاده روِخیابان دستفروش ها ایستاده ونشسته تنگ هم صف  بسته اند. کولی شور توی زنبیل، تخم مرغ محلّی، لوبیاچیتی، جارو، باتری قلمی و صابون و زیرپیراهن رکابی و انگشتری عقیق و دوای دردکمر.
    پیاده روی ضلع غربی خیابان صبح ها آفتابگیر است. آینده ورونده یی نیست. ضلع شرقی بعد ازظهرها آفتابگیرو صبح ها آن هم دَم ظهر، آینده ورونده را بیا وبنگر.
  در پیاده رو زنان خانه دار به بازار روز می روند و از بازار برمی گردند و پسرهای جوان بیکار چون تیغه های آب شکن قایق و دختر های دانشجو و مردانی که بی هدف درطول پیاده رو قدم می زنند و جلوی دستفروش ها می ایستند وچک وچانه زدن ها را نظاره می کنند.
  روبروی پارچه سرای رنگارنگ پسر جوانی سرپا ایستاده، کناردستش  سمت راست، مردمیانسالی روی چهارپایه نشسته و جلویش فرغون پُراز دسته های نشاء بادنجان وگوجه وفلفل وخیاراست. ریشه ی نشاء بادنجان و فلفل توی یک تکّه روزنامه پیچیده شده و ریشه های نشاء بلند گوجه توی خاک درنایلون مشکی. سمت چپ پسرجوان پیرمردزهوار دررفته یی روی موزاییک های کرکره یی پیاده رو ولوشده، به تنه ی درخت تکیه داده وچشمانش رابسته است وسیگارلای انگشتانش دود می کند. جلوی پیرمرد روی یک تکّه پارچه، ابزار سنّتیِ آهنگری وسایل فلزّی کشاورزی چیده شده . بیل، چنگک، قشوی اسب . داسِ تیغه کوتاهِ دانه ریز.
  پسر جوان دوتا مکعّب فلزی دستش بود. مکعّب ومکعّبه به پایه ی فلزّی باریکی وصل بودکه چند تا حلقه ی کوچک فلزّی به اش جوش خورده بود. خال سیم جوش ها سوهان نخورده بودند. یوقوربودند وزنگاربسته بودند.
  پسراین بن بساط را دَم به دَم به چپ وراست می چرخاند وسطوح کعبتینِ تودرتو چهره عوض می کردند واز روزنه های گرد ، دوایر به دردنخوری ازخیابان پشت سرش رانشان می دادند.
  مردلندهوری باپاهای باز دست هایش رابه پشت زده بود وجلوی پارچه سرا بین دوتاآینه بندایستاده بودوآینده و رونده هارادید می زد.
  مردپابه سن گذاشته یی که ساک پُراز قمّه از شانه اش آویزان بود وچندتاقمّه را روبه پایین دردست داشت از جلوی پسرجوان ردشد. ایستاد. عقب عقب آمد ورفت توی بحر دوتا مکعّب. پسرکعبتین تودرتوراچرخاندومردقمّه فروش گفت ، یک لحظه خیال کردم فانوس درشکه است. سربرگرداندوبه راه خودرفت.
  دوتامردبالای سرپیرمردایستاده بودند. یکی شان خم شده بودازنزدیک بساط پیرمردراوراندازمی کرد. گفت : "ایناچی اند ؟ آثارتپّه ی مارلیک اند ؟ "
  مردی که ریش بُزی داشت لبخندزد وگفت : "نه. وسایل شخم زنی ودروِ برنج اند. "
  یاروگفت : "حیف شد دوربین نداریم. درموزه ی لووراینارامی ذارن توی ویترین آلات وادوات انسان های نخستین. "
  چشمش به مکعّب ومکعّبه افتاده بود. گفت : "این دیگه چیه ؟ "
  پسرجوان کعبتین را چرخاندومردریش بُزی  گفت : "تاحالاهمچنین چیزی ندیده ام. "
  " شبیه ابزارروان گردانه. "
  " شایدطلسم وتعویذه. شایدهم واحداندازه گیری." 
 "نه. چیزی نیست. هیچ چیز. هیچ وپوچه. لاطائله. "
  راه افتادند ازجلوی دوتاسربازنیروی انتظامی ردشدندوقاطیِ جمعیّت شدند.
  مأموران انتظامی یکی باتون دستش بودودیگری کلاش وبروبرپسرجوان ودَم ودستگاه اش رازیرنظرگرفته بودند. آن که باتون دستش بود ، باتون رابه کف دستش زدوگفت :"مأمورسدمعبربیاد کجامی خواهی بزنی به چاک ؟ "
  پسرگفت : "این همه دستفروش. یکی اش هم من. "
  مأمورگفت : "ازماگفتن ، ازتوپشت گوش. »
  پیرزنی دهاتی بالچک سیاه وروسری سفید وجلیقه ی سکّه دار جلوی پسر جوان ایستاده بودگفت : " این چیه ؟ به چه دردمی خوره ؟ "
  پسرگفت : "توراسنه نه. "
  پیرزن گفت :" دودگوله ی زنبورعسله ؟ "
  پسرگفت : "بروپی کارت ، دراین زمانه ی وانفسا. "
  پیر زن گفت : "داری آب رودخانه راگره می زنی. "
  مردچهارشانه یی که جلوی ورودی پارچه سراایستاده بود  کف دست هایش راپشت گردنش گذاشت ، به کمرش کش وقوس دادودهن درهّ کرد. 
  زن جوانی با مانتوی قهوه یی وروسری کرم قهوه یی ازراه رسیده بود. دست دختر بچّه یی رادردست داشت. دخترک هفت هشت ساله بودوکیف مدرسه پشتش بود.
  دخترک ازچند قدمی به اشکال چرخان خیره شده بود. چشمانش آبی روشن بود. دست مادرش راکشید. زن خم شد ودخترک زیرگوش مادرپچ پچ کرد. زن به کعبتین نگاه کرد و هردوخندیدند.
  زن گفت : "قیمتش چنده ؟ "
  پسرگفت : "پول یک دسته نشاء فلفل. "
  زن گفت : "چه قدر ارزان. جوش کاری وکارمزدش به کنار . اقل کم نیم کیلو آهن داره. "
  پسر گفت : "این قیمت هم کسی نمی خره. "
  زن با دست راست مکعّب ومکعّبه را روبه پایین گرفت وراه افتاد. دست راست دخترک توی دست چپش بود. دختر بچّه پاپس می کشیداز پشت سر آن سطوح تودر تورانگاه می کرد. قدم تند می کرد واز روبرو نگاه می کرد.

No comments:

Post a Comment