Tuesday, December 11, 2018

يا مقلّب القلوب 


     ساعت 4 و29 دقيقه و45 ثانيه ي بامداد ، لحظه ي تحويل سال نو بود. زن سفره ي هفت سين را پاي تلويزيون  روي زمين پهن كرده بود. قرآن مجیدوسكه وسير وسماق وسمنو . دختر جوان كه پا به ماه بود ، تنگ ماهي را آورد وروي سفره گذاشت. مرد از اتاق خواب به سالن آمد. عينك اش را از روي تلويزيون برداشت. به ساعت ديواري نگاه كرد. هنوز پنج دقيقه به تحويل سال نو مانده بود. چهار زانو  كنار سفره روي زمين رو به قبله نشست. قرآن را از سر سفره برداشت.  سفره ي ترمه یي  همان سفره ي ترمه یي سال گذشته بود. تنگ ماهي همان تنگ ماهي.سير وسماق وسمنو وسكه وسيب وسبزي ، انگار همان سال گذشته بود. قرآن را بوسيد. مادرودختر سرپا بودند. قرآن را باز كرد. گوينده ي تلويزيون شروع كرد به تلاوت يا مقلّب القلوب. زيرلب زمزمه كرد، حُرِمَت عليكُم اُمها تكُم وبَناتُكُم.
   زن ودختر ايستاده بودند وپچ وپچ مي كردند. دختر آهسته مي گفت ،  نه. نمي خوام.
  صداي انفجار بلند شد. گويا زمين در گردش سالانه خوددورخورشید در نقطه یي به مانعي بر خورد كرده بود ، يا از مانعي عبور مي كرد.
   گوينده باصداي پرزورش گفت ،آغازسال نو 1382 هجري شمسي. مردزيرلب زمزمه كرد ، واَخواتُكم و عَمّا تُكُم وخالاتُكُم .
   زن ودختر گونه هاي يكديگر را بوسيدند.
   زن گفت :" بردار تلفن كن مادر. حالا وقتشه. خودتو انگشتر پانكن. "
   دختر دست هايش را روي شكم برآمده اش گذاشته بود. گفت : "نه مامان. من نمي خوام."
   زن گفت : "لج ولجبازي نكن. به رگ جان داس نمي زنند. "
   دختر گفت : "گفتم  مامان من نمي خوام. اين وقت شب خوابه."
   زن گفت : "تلفن كن ، بيدار مي شه."
   دختر زار زد : "بيدار بشه ، برج زهر مار مي شه."
   مرد شيشه هاي عينك اش تار شده بود. زمزمه كرد ، وبَناتُ الاَخ وبناتُ الاُخت.
   دختر بالاي سر او آمد. خم شد وفرق سرش را بوسيد. مردهمان طور كه چهار زانو سر سفره نشسته بود ، سر بلند كرد. دستش را پشت گردن دختر گذاشت. سرش را پايين آوردوبالاي پيشاني اش را بوسيد.
   زن ومرد روبوسي نكردند.     

No comments:

Post a Comment