Tuesday, July 31, 2018


  چیزی دراین دنیا                                                                      

                                                                                                     بسترما هی های لجن خوار

 رودخانه اززیرپل از پای اسکله در روگا جاری بود. آن طرف پیربازار روگا، تالاب بود با پُشته پُشته جگن خوشه یی ­ولاله های شناورکه یک ماه روی آب بودند و یک ماه زیرآب  وخانه هایی روستایی جدا ازهم. این طرف بالاتر ازآب رودخانه، شنبه بازار بود با دکان های زهواردررفته  و پشت به رودخانه، چند ردیف چادر و دکّه.
  غروب ها صدای همهمه ی ماهی گیران ازتوی دکّه هاشنیده می شد. یکی سیگار به  لب بیرون می آمد به آسمان و دریا نگاه می کرد و دوباره توی قهوه خانه می رفت. چکمه هایشان تا زیرخشتک شان می رسید. کلاه خزسرشان بود. قایق هایشان را به پایه های بتونی اسکله می بستند، شبیه هلال ماه بودند و با جنبش آب تکان می خوردند و به یکدیگرتنه می زدند و صدای­ لرزش آب درفضای خالی زیراسکله می پیچید. صدا، صدای ماچ  و بوسه.
  یک کشتی بندررا ترک می کرد. یک کشتی دراسکله پهلو می گرفت. یک کشتی انگارقهرمی کرد و ازاسکله جدا می شد دوباره  با اسکله آشتی می کرد.
  یک روزدست پدرم را گرفته بودم به شنبه بازاررفته­ بودیم گفتم بابا، اون­ چیه؟ گفت، ازاین جا برو.
  ازاین جابروتافت وبافت آلمان بود وشکل و شمایل اش­ شباهتی به کشتی­ نداشت. شباهت­ اش فقط دراین بود که توی آب بود.
  نه دکلی. نه عرشه یی. نه کابین ناخدایی. همیشه درآبراهه­ ی­ بندربود. نه ازدهنه ی موج شکن ها با آن تخته سنگ های مکعبی محافظ رد می شد و به دریامی رفت نه به بازار دستفروشان نزدیک می شد. درمسیرکشتی های باری، ازموج شکن تا پای پل و اسکله، همش همان دورو برها بود. یک مشت چرخ دنده. یک مشت اهرم فولادی. یک مشت آهن آلات زنگ زده و پره های دوّارعظیم. ده ها دیگ با چنگال های فولادی که دورهیکل بی قواره اش حلقه زده بودند و از پایین به بالا پشت سرهم می چرخیدند. شبیه چرخ  و فلک بود.
  پدرم می گفت همش کارش همینه. از وقتی یادش می آمد، کارش همین بود.
 بچه بودم فکرمی کردم ازاین جابرو درپی کند وکاو چیزی است که توی آب افتاده. ازاسکله نگاهش می کردم. دیگ بالا می آمد می گفتم یافتم. خالی می شد می گفتم نیافتم. یافتم، نیافتم. یافتم، نیافتم.
  جوان شدم درحیرت ماندم که آب که این همه پاک وزلال است، چطوراین­ همه ­لوش ­ولش و لجن دارد.
  درگوشه ی خلوت دست هایم را روی نرده ی اسکله می­گذاشتم  و تماشایش­ می کردم. دو تا یدکی پشت سرش بود با چنگال های فولادی، لجن و گنداب را ازعمق آبراهه ­بالا می آورد و توی دیگ هایش می ریخت، به آسمان می برد و توی یدکی های لجن کِش­ خالی می کرد. یکی ازیدکی ها لبالب پُرمی شد، شناورموتوری کوچکی ازاسکله جدامی شد، می آمد به یدکی متصل می شد. یک واحد مرکّب می شدند. پت پت کنان لجن ها و ماهی های لجن خوار را به دنبال خود می کشید، به دریا می برد و روی خط افق توی آب خالی می کرد.
  لجن ها، لجن های همیشه لجن درته دریا با جریان آب آهسته تکان می خوردند و با ماهی های لجن خوار دوباره برمی گشتند جای اولشان.
  بارهای بسته بندی شده، چوب های نرّاد تخلیه می شدند و خط آبخورکشتی ها بالا می آمد. ماشین آلات سنگین بار روی عرشه ی کشتی ها بودند و با جرثقیل تخلیه می شدند.
  یک باریکی ازکشتی ها به تله افتاد و به گِل نشست. جرثقیل های شناور و یدک کش­ ها با آب و کفِ اطفای حریق افتادند به جانش. آب انبارکشتی را پُرکرد و کشتی به پهلو یله شد.
  ازاین جا بروهمان نزدیکی ها بود. گِل ولای آب خفته ی دور و برش را لاروبی کرد. کشتی تکان خورد وعمود بر اسکله پهلوگرفت.
  یک شب خواب دیدم ازاین جابرو از آب آمده توی خشکی وهمه چیزرا زیر و رو می کند و دریدک کش هایش می ریزد. ازخواب پریدم و درتاریکی به صدای شب گوش دادم. صدای گرومپ  گرومپ  قلبم  را می شنیدم. با خودم گفتم خواب که این طورروشن  و آشکارنمی شود.
  خزه های پای اسکله با پس وپیش رفتن آب موج بر می داشتند. خط افق دریا نزدیک بود. دریا در دوردست کبود و درسایه­ ی ابرها تیره و درشب سیاه. شب ها چراغ سفید دکل وچراغ های رنگی کشتی های روسی روشن می شد. چراغ دکل پاشنه ی شناورهای کوچک سفید بود و چراغ دکل سینه شان قرمز.
  شب ها هیکل سیاه ازاین جابرو دیده نمی شد. نه چراغی، نه شیارسفیدی درآب پشت سرش. نورفانوس راهنمایی باریکه آب ناخن های انگشت پنجه اش را روشن می کرد. از پای نرده ها آن قدرنگاهش می کردم که هرآن چه را که دوروبرم بود گِل ولای تیره ولجن می دیدم ودرآن میان مرغ دریایی سینه سفیدش را به سطح آب می زد، غیّه می کشید و اوج می گرفت. تابستان و زمستان زیرآفتاب و برف و باران، کشتی ها ازچپ و راستش رد می شدند و اوهمان طورلجن و گنداب را بالا می آورد و آب روان را پایین می بُرد. سال های سال. نسل به نسل.
  پسرم را برده بودم شنبه بازار، دستم را کشید و گفت: "بابا، اون چیه؟"
  گفتم: "بیا بریم بساط عطاری ها، هِل باد بخریم."
  گفت: "گفتم اون چیه توی آبه؟"
  دستم را ول کرد و به طرف اسکه دوید. مردی پا های مرغ  و خروس را با کُلُش بسته بود و ریسه کرده ازگردن و شانه اش آویزان کرده بود. سر و صورت و نیم چکمه هاش دیده می شد. همش مرغ و خروس بود. پیرمرد روستایی سُر اردکی را بریده بود. اردک داشت جان می داد. روی اردک خم شده بود می خندید و می گفت، کَل ممّد، آهای کَل ممّد. مرغ ماهی خوار روی یکی ازصخره های چراغ راهنمایی دریایی نشسته بود و بال های سیاهش را زیرآفتاب بازکرده بود و پسرم لب آب ایستاده بود و به طرف ازاین جابرو سنگ پرت­ می کرد.


   باران ول نمی کرد


   توبچه ی کدام جهنم دره ای؟ دک و پوزمرده شوربرده ات مال این ورهانیست. شکل وشمایل ات شبیه چراغ بقعه ی امیرباقراست. نکند تخم وترکه ­ی جورسرباشی. روی ماتحت صاحب مُرده ات چمباتمه زده ای هی زرمی زنی ردکن بیاد. آب بزن سربتراش بچه، این نرمه غباراست. مواظب سرِکوچه باش. ولوُی ده چرخ سواری را بغل زد از روی آسفالت برش داشت بُردگذاشت جلوی پلیس راه قزوین رشت.منصورگلابگیرسرش خم شد روی شانه ی رسول طلایی وهردوغزل خداحافظی راخواندند.پسر، جورسر­ی وجیرسری؟ خوک وتارعنکبوت؟ درحیات آن طوردرممات این طور. کاردنیاحساب کتاب ندارد. اسم امین بیک لیک به گوشت خورده؟ زورچهل تاگاومیش رادارد. گردنش را بزنی تن لشش برای اهل محل یک سال چاه مستراح می شود. مش بزرگ تک وتنهارفت جورسرله ولورده اش بکنددیدداردنان رابانان می خورد، سرش رابرگرداند. دارابیطرفان باهول ولاآمد، جورسری هامی خواندشلوغش کنند.پیرهنم رادرآوردم پریدم اززیرصندلی عقب قمّه برداشتم آمدم وسط آسفالت.مش بزرگ دست گذاشت تخت سینه ام گفت حالانه.بذارسرفرصت.توی سیگاردوفیلتره می ریزی،بی پدرعینهوتاپاله­ ی گاو.نکندآتش خوراین یکی رازیادش کردی؟هرغصه یک غصه ی دیگریادآدم می آورد،هرشادی یک شادی دیگر.ازدم غروب خم جاده ی لولمان منتظربودیم رسول طلایی رابیارند.شب شده بودوکفرهمه مان درآمده بود.جورسری هادمَ چکمان بودند.چندقدم جلوتربه رودخانه سنگ می انداختند.دنبال بهانه بودندشر­به پاکنند.باران هم که ول کن نبود.حالاچراچندقدم این ورترپخش وپلانشده بودیم،خب جوان بودیم دیگه.ته جاده دردیدمان بود.روشنایی ماشین ها راکه می دیدیم می گفتیم خودشه،آمدند.ولی مگه می آمدند.یک هفت هشت نفری فرستادیم تاامامزاده هاشم یک یک بالب ولوچه ی آویزان برگشتند.صدتادویست­ تا،همین طوربشمار.بی پدر،باران هم وقت گیرآورده بود.حبیب هفت تن گفت تاخودقزوین می رود،سگ ریغ بزنه به این شب.نفهمیدیم کی رفت وکی برگشت جلوی پایمان ترمزکردشیشه راکشیدپایین گفت یاحسین مظلوم دارن می آن.کامت راگرفتی،حرامش نکن.نوبت منه.بچه جان خیلی مانده چپیه ببندی دورزانوهات.به این زودی انگشت هایت تاول زده؟بکش عقب تکیه بده به کرکره­ ی مغازه.چراغ اولی سوسوزدبعدش دومی بعدسومی.پشت سرهم چسبیده به هم یواش می آمدند.می آمدندوجاده سرتاسرنورباران شد.پسر،بنازم به این منظره.بروبچه هاپیرهن سیاه تنشان بود.دست بردیم سینه بزنیم،مش بزرگ درتاریکی دادزدحالانه،بذارین بیان جلو.ماشین هایکی یکی رفتندتوی جاده خاکی زیردرخت هاومازیرباران هاج وواج ماندیم تااین که نورقوس برداشت وجاده راروشن کردوصف ماشین هاآمدندروی جاده.رفته بودندطواف بزرگوار.نورماشین گلابگیرتابیده بودرو­ی با­ربندماشین جلویی،روی تابوت رسول طلایی.نورماشین عقبی تابیده بودروی تابوت گلابگیر.بچه هایاحسین یاحسین گفتند.جورسروجیرسرریخت به هم ومش بزرگ دادزدازسرراهشان بریدکنار.بیک لیک الدنگ نعره زدیکی ازشماهابیفتیدجلو.جست زدم پشت فرمان ژیان پوزه اش راازخاکی انداختم روی آسفالت.مگرمی گذاشتم جلوداربشوند.دردوراهی ی کهنه بازارجورسری هاجاده رابندآورده بودند.جنازه ی منصوررامی خواستند.مش بزرگ گفت صبرکنیدبرسیم فلکه ی شهر.بیک لیک گفت تافلکه شهرخودت هم جنازه می شی.مش بزرگ گفت دهن به دهن این بی پدرهانشید.برداریدبریدگورپدرتان.تابوت راسردست بلندکردندسینه زنان رفتندپی مصیبتشان.جاده ازرودخانه دورشدکاروان دوباره راست شد.ازآینه نگاه کردم پسر،ده هزارماشین پشت سرم.آرام آرام،انگارعروس می بُردیم.بایک دست فرمان راگرفته بودم.باران نقل ونبات روی کاپوت می ریخت وورجه وورجه می کرد.خم شدم بخارشیشه راپاک کنم ،ماشین لرزیدوچندتاجورسری ازم سبقت گرفتند.گِل ولای ریخت روی شیشه.داشتم شیرجه می زدم توی قبرم،بی خیالش.بایک دست فرمان چرخاندم چه عجب،دردوراهی ی کهنه بازارجورسری هاچوب وچماق به دست جاده رابندآورده اند.چی گفتی؟توکه برای گفتن یک کلمه این قدرکش وقوس می ری،اگرقراربوددنیاراخلق بکنی چه قدرلفتش می دادی.ازماشین پریدم بیرون مید انچه  صحرای محشربود.تابوت رسول طلایی راازهواقاپیدیم،بچه هاشاپ شاپ شروع کردند سینه زنی.ازامیرباقرصدای طبل می آمد.ازتوی زن هادسته گُلی پرت شدهوا.چرخید،چرخید،چرخیدوافتادروی تابوت رسول طلایی.پسر،بنازم به این خاطرخواهی.درغریب محلّه دوباره سروکله ی جورسری هاپیداشد،عینهوموش آب کشیده. این بارقمه دستشان بود.نوک قمه ها روبه پایین بود.یکی شان دستِ بریده دستش بود،ازمچ اش گرفته بودتوی دستش.مش بزرگ گفت دیگه چه مرگتان است.بیک لیک گفت گلابگیران دوتادست راست دارد.گفت لشتان رابیاریدامیرباقر.گفت تاامیرباقردست توهم می افته.گفتم مش بزرگ،نمک بریزیم توی حلواشان؟گفت امشب نه.دست نگهدارید.وقت بسیاراست.تابوت راگذاشتیم زمین.زیرشُرشُرباران روکش تابوت رابرداشتیم.رسول طلایی انگارپشت شیشه خوابیده بود.مش بزرگ خم شدبادندان نایلون راپاره کرد.رسول دوروبرش تکه های یخ بودولی سردش نبود.دست بریده اش راازجورسری­ هاگرفتیم گذاشتیم روی سینه اش،دست چپ گلابگیران رابرداشتیم دادیم جورسری­ ها.چندتا شان راه افتادنددنبالمان مصیبتمان راحلال وحرام بکنند.هی زبان نزن خیس بشود،دیرتربیادپایین.بگیرپوست پرتقال بزن به اش.این طورمثل خروس مریض چرت نزن.سرت رابگیربالا.واویلا.انگاسرکوچه خبرهایی است.سینه زنان به غسال خانه رفتیم.حبیب رفت ببیندآبگرمکن روشن است یانه.باباسلیم گفت اینوچطوری بشورم؟آش شله زرده.رسول راازتابوت درآوردیم گذاشتیم روی سکو.عینهویخ دربهشت.دستش قِل خوردافتادزمین.بابک یاجدّابرش داشت تکیه دادبه دیوار.بَروبچه هاشاپ شاپ سینه می زدندودست می بردندصورتشان آب باران راهورت می کشیدندتوی گلویشان.درتاریکی رسول رادوربقعه چرخاندیم.روی سنگ قبرهاایستادیم وتابوت راسردست بلندکردیم.رسول یک سروگردن­ ازهمه مان بالاتربود.روی ایوان بقعه،،علی ملائکه به منبرتکیه دادوبرامان نوحه خواند.ازدوروبربقعه نورمی آمدبیرون.علی ملائکه سرشانه هاش دیده می شد.دستش راپایین می آوردبه رسول طلایی اشاره می کرددستش هم دیده می شد.همان طورروی قبرهاایستاده بودیم وشُرشُرباران بودوصدای نوحه ی علی ملائکه .ازتوی زن های چادربه سردختری ضجه زد ودخترهای جوان جیرسرگریه کردند.ماهم زارزارگریه کردیم..خوب شدهواتاریک بودوباران هم می آمدودخترهانمی دیدندمازارزارگریه می کنیم.باباسلیم هنوزکارش تمام نشده بود.طبّال راجلوانداختیم دوربقعه یاحسین یاحسین گفتیم وچندتاجورسری راکه رفته بودندتوی بحرمصیبتمان لت وپارکردیم.چی گفتی؟شب مُرده دفن نمی کنند؟واویلابچه جان. سرکوچه ماشین دارددورمی زند.نکندتوی طرح بگیروبه بندیم.این آخری راخودت امضاءکن،عقبه ات رابگیردستت پاشوبزن به چاک جانت رادرببَر.

Thursday, July 26, 2018


  دوست دارم دوست ندارم


  کاسه کوزه راسردرمانگاه می شکنی؟ خیلی خب. یکی ازاین ها بو ببره هرچی دیدی ازچشم خودت دیدی. می رم خوابگاه ساکم را برمی دارم برمی گردم شهرخودم، ببینم با آن ابوطیاره ات می تونی بیایی روی دریای خزر؟ وای خدا جونم نکنه دیوارصوتی رابشکنه همه زهره ترک بشند. نازلی این قدربی تابی نکن به دستام پنجول نزن. دست هاموزخم و پیله کردی.
  درآسمان نیلی سه فروندهواپیمای جنگنده بمب افکن به هم نزدیک می شوند. شماره­ ی 2,3زیربال شماره ­ی 1می روند و ارتفاع کم می کنند. هرکدام شش تا بمب زیربالشان دارند.
  این راننده­ ی درمانگاه مکدّرلیلا چراپیداش نمی شه. نازلی هلاک شد. با آن همه بمب این قدربه هم نزدیک نشید. می خورید به هم خودتونو به کشتن می دید. لابد به آن دوست های خل وچلت گفته ای این پایین چه مرگته ودارندغش غش به ام می خندند. بذارپات برسه به زمین چشمم به ات بیفته. باآن عینک ری بُن. تومی تونی آن دیوارپُرانرژی راکه جلوت مقاومت می کنه کناربزنی. می تونی هوای دوروبرت را به صورت شب نمادربیاری وگویِ نورپرنده بشی. می تونی ماشین هارا ازکاربیاندازی. یاخته های گیاهان و سلول های تن منوتخریب کنی ولی تادلت بخوادبه ات می گم نه ،نه. چون که خیلی احمقی، خلبان جنگنده ­ی دوران.
  جنگنده بمب افکن ها ارتفاع کم می کنند وشماره­ ی 2و 3ازجنگنده­ ی دوران بازمی شوند.
  پرستارزن وپرستار مرد و بیمار اسهالی آمده بودند روی ایوان. پرستارمردسوت بلبلی می زد و بیماراسهالی شیشه­ ی سِرُم دستش بود.
  خانم پرستاردارم به ات می گم یابرش گردان روی تخت یا بگو سِرم را بالابگیره. آنژیوکت داره ازرگش خون می کشه. چرایکی جلوی این خُل بازی ها را نمی گیره. این کارغیرقانونیه. توبرنامه شان نیست. هیچ می دانی درارتفاع بالاچه قدراشعه­ ی رادیوآکتیوکیهانی به ات می تابه ؟
   جنگنده بمب افکن ها ازهم بازمی شوند. اوج می گیرند. به حالت اولیه درمی آیندوبه آسمان مشرق می روند.
  پری نازطرحش افتاد یاسوج تلفن کرد شیدا طرحش افتادکهنه خشت، عزیزدُردانه است نذار به اش بدبگذره. آقا هم تشریف آوردند منو برداشت بُرد شهریکی دوبارهتل ساحلی نهارخوردیم، قاطی زن و بچه های خلبان ها کرد بُرد توی پایگاه. نگودست به یکی کرده اند خواب وخیال داره. گفتم، چرانمی ری پری ناز را نمی گیری اون که دخترخالته . عقدتون توآسمان هابسته شده. گفت، روی دریا پرواز می کردم یک گلّه­ دلفین دیدم. نمی دانم ­این ­بچه گربه­ ی مُردنی راازکجاپیداش کرده گفت، بیا، ازتنهایی درت می آره. نه گازداریم نه لوله کشی آب. دیشب سرشام برق رفت. نازلی دارم به ات می گم آن گفته توی­ هرخانه یی غیراز آدمیزاد یک نفس داری، سگی، گربه یی، کبوتری بایدباشه، منظورش تویکی نبود.
  ازخودم بدم آمد. توی فرودگاه بابام داشت می رفت یک چکه اشک نریختم. باآن کت وشلوارمارکِ بوس، کیف سن لورن را گذاشته بودروی زانوهاش، سراپا خیس عرق، روی صندلی فکستنی مینی بوس نشسته بودیم توی هوای شرجی وگردوخاک و بروبیابان. یه درخت و یه چوپان و چهارتا بز. دردرمانگاه لیلایی وپرستارزن را کشیدکنارکیف بغلی اش رادرآوردآدرس وشماره­ ی تلفن داد. گفت، قفل درِخوابگاهم راعوض کند. همش غُرزد. لیلایی باماشین درمانگاه مارابرگرداند بوشهر، هتل ساحلی. بابام چندجا تلفن کرد. شب درتلویزیون شو عربی تماشاکردیم. صبح لیلایی آمددنبالم. شب نخوابیده بود، من رانندگی کردم. سرفرصت بایدزبان آلمانی بخوانم. شب الم شنگه راه انداختم. زن لیلایی آمدسوسک راکشت. هی بیدارم می کنه مریض آمد. باآن کمرزین اسبی و یک مشت رطب درکف دست، همش ازدوبی حرف می زنه. صبح که پا می شم می بینم بالش زیرسرم خیسه. ازبس توی خواب گریه می کنم.
  گفت، ازاینجاخوشت می آد؟ دلم می خواست برم سوئیتش راببینم. حتمآ بوی قالی خیس می ده. سوئیت عزب اوغلی. سالن سرتاسرشیشه بندبود. بچه هازیردست وپا ورجه وورجه می کردند. ازاتیکت های شب رنگِ یاهو، سیگارنکشید، برچشم بدلعنت که توی ماشین وعقب موتورسیکلت می چسبانند، پسربچه یی روی گلگیرعقب دوچرخه اش چسبانده بود، لطفاًدرراآهسته ببندید. زن حامله یی با آب فشان به برگ های گل آپارتمانی آب می پاشید. زن جوانی دماغش را عمل کرده بودگفت، خانم دکتر، دوست دارید پاسوربازی کنیم؟ هندوانه به قدِ نوک ناخن تاپوستش، قرمزبود. لیوان کریستال آسمان صاف و باند فرودگاه را درخودش منعکس می کرد. ازلیوان پرنده یی عبورکرد. می توانستم دستم را درازکنم وغبارروی ­دُم هواپیمارا با انگشت پاک کنم. یکی ازهواپیماها موتورش روشن بودوخلبانِ آلرت توی کابین هواپیمایی که فرمان بُردارش بود، آماده پروازبود. خلبان ها لباس پرواز تنشان بود وکلاه خلبانی زیربغل شان. نشان پروازروی سینه ­ی ­چپ وکلّه ­ی دوتا ببرروی سینه راست، همان دور و برها بودند.یکی شان ازپای هواپیما سرش را برگرداند و یک لحظه شیشه ی عینکش برق زد. خداحافظی می کردیم، دوستش ازآن کلّه­ ی به درد نخورش درآورد به زنش گفت، ابر و باران و من و یار ستاده به وداع، من جداگریه کنان، ابرجدا، یارجدا.
  ازتیرگی درونم سردرنمی آورم. خاله شروین تلفن کرد، درس­ات تمام شد پاشو بیا هامبورک، پروفسورفلان بهمان دوست یورگنه. بروبیمارستان فلان­ بهمدان ازکارتوراضی شددرس­ات را ادامه بده. مگه همش نمی گی دوست داری جّراح بشی؟ خاله شروین، نفس ­ات ازجای گرم درمی آد. بیست سی ساله اونجایی. خبرنداری گذراندن طرح درمنطقه ­ی محروم جنوب یعنی چه. خودم باپای خودم آمدم زود ترتمام بشه برم پیش خاله شروین.
  دخترجوانی را آوردند درمانگاه، پریدبغلم زد ماچ وبوسه تو مادرمنی همه برندکنار. می خندید. بی آنکه چیزخنده داری باشه. گریه می کرد. بی آنکه چیزگریه آوری باشه. خلق وخویش متغیّربود. آسیب دردوطرف نیمکره ­­­ی مغز. به بخشدارگفتم­ پیرهنش را دربیاره به پشت به پهلوی چپ درازبکشه وبه قلبش نگاه کردم. قلبش پا می شد نوکش بالامی آمد وبه قفسه­ ی سینه اش می خورد. ضربه راحس می کردم. قلب آقای بخشدارداشت گولم می زد. یک لحظه گمان کردم ناراحتی قلب دارد. ولی ایشان آدم لاغر و زهوار دررفته یی بودند. جدار قفسه سینه اش نازک بود و به همین خاطرضربان قلبش آن طورگسترده بود.
  نازلی واقعاً داری کلافه ام می کنی. نکنه ازت توکسوپلاسموز بگیرم. ازمادرش جداش کردی که چی. خداراخوش می آد؟ خدارا شُکرسروکله ­ی مکدرلیلا پیداشد.
  لیلایی شبیه مورگان فریمن بود اگر برف روی موهای سرش آب می شد و چین و چروک صورتش را جراحی پلاستیک می کرد و اضافه وزن هم نداشت.
  می گوید: "خانم دکتر هوای به این گرمی چرا نشسته ای روی خروجی. چرا نمیری توی خوابگاه."
  نازلی دست هایش راروی لبه­ ی کاسه می گذارد و دک و پوزه اش را توی شیر فرومی برد. موهایش قهوه یی و نرم است . یک لحظه ازخوردن دست برمی داره و دور و برش را ورانداز می کند ودوباره دک وپوزه اش را توی شیرفرو می برد.
   مکّدر لیلا می گوید:"رفتم خانه همسایه گاوش را دوشیدم."
  ای خدای بالای سرم، بازم دارن می آن.
  سروکله ی جنگنده بمب افکن ها از شرق پیدا می شود. درمنطقه ­ی تمرین بمب هایشان راریخته اند. به هم نزدیک می شوند. شماره 2 و3 زیربال جنگنده­ ی دوران می روند و ارتفاع کم می کنند.
  این قدرپایین نیاخاک بلند می شه، می شینه رو سر و صورتم. توی این هوای شرجی همه خوش دارند خودشان را باد بزنند توچپ وراست می ری که چی؟ آتش موتورت گندم ها را بسوزونه؟ شیشه پنجره ­ی اطاقم بشکنه؟ همه بریزندتوی حیاط. وای گوشم کرشد از این همه سروصدا.
  لیلایی می گوید: "هربارمی آیند رد می شند می رند روی کویرتمرین. دوباره برمی گردند می رند پایگاهشان. چرا امروزاین بساط راراه انداخته اند. گوسفندها از شیرمی افتند."
  جنگنده بمب افکن ها ازهم دورمی شوند و اوج می گیرند وجنگنده ­ی دوران ازدسته پرواز جدا می شود و شیرجه می رود و خلبان جنگنده دوران با خودش می گوید، تادستاتو باز نکنی نگی جان جانان منی، می ذارمت وسط سایت، به سمت هدف رول می کنم و همین طور می آم تا20پایی.
  نازلی ای قدرهول نزن. وای خداجان نکنه منوازیاد برده ای. حالااین لیلایی آسمان وزمین رابه هم می دوزه سردرمی آره. این قدرپایین نیا می خوری به شاخ و برگ درخت کهور.
  خلبان جنگنده دوران باخودش می گوید، به ات گفتم می آم  تا20پایی. شد150، شد100، شد50.
  وای خدا جونم خونش می افته گردن من. چه قدرهم خوش تیپه. دست هایش را به آسمان با زمی کند. دستام پُراززخم وپیله است. اسم من  شیداست. وای خدای جان وجهانم اسم من شیداست.
  جنگنده ­ی دوران مثل پرنده­ ی دست آموز باگردش تند اوج گیری می کند وخلبان باخودش می گوید، ازخوشحالی دارم پَردرمی آرم.
  لیلایی می گوید: "خانم دکتر، به جان کی داری دعامی کنی؟"
  برو. آن قدراوج بگیرهمه ی این دور و برها اثرانگشت به نظرت بیاد. آقای مکدرلیلا، گاوهمسایه چه شکلیه ؟
  "خانم جان، کاسه راگرفتم دستم گرم بود. ببین چه طوری شیروکاسه را باهم می خوره."
  جنگنده­ ی دوران به دسته­­ ی پرواز ملحق می شود و به آسمان غرب می روند.
  لیلایی می گوید: "آن همه گُل وگیاه راشمال گذاشتین آمدید جنوب به این برو بیابان؟"
  "نمی دونم شاید بذارم برم."
  "هنوزیک هفته،  ده روز نشده آمدید."
  "دلم برای بابا مامانم تنگ شده."
  لیلایی می گوید:"سرت را ازروی زانوهات بردار. نظراحمدی هادارند می آیند. مریض آوردند."
  نازلی لب و لوچه اش را لیسیده افتاده به چرت زدن. به موهای نازلی دست می کشد. پشت دست هایش خراش پنجول نازلی است.دست کوچک سفیدکه انگشتری برانگشتش نیست روی موهای قهوه یی بچه گربه که به نرمی تارهای گُلِ دُم گربه یی درخت بیدمشک است.
  مکدرلیلامی گوید، پاشودخترجان. زائوآوردند.

Sunday, July 22, 2018


    گوشه  گیرسایه ها


  سرایدار پیر با انگشت­ به ­سقف ­اتاقش،  ­به ­تخته بند بالای سرش اشاره­ کرد­گفت­، طبقه ­ی ­دوم آپارتمان سمت ­راست
  از پله ­ها ­بالا رفتم. ­­در پاگرد تنگ و تاریک طبقه ­ی دوم ­زنگ درِ سمت راست را فشار­دادم.­­ صدای پُرطنین مردی ­از پشت درشنیده شد­، کیه­؟
   گفتم­، من ­ام. همان­که ­دیروز تلفن کرد.
  صدای چرخیدن کلید در قفل بلند ­شد. خودش بود شازده ­­اوجاقی با ابروان­ سیخ سیخ­­، کت و شلوار مشکی و پاپیون. باسه تا پادرکفش های­ جیر برّاق گفت، چهار دقیقه دیرکردید.
  پشت­ سرش­ از راهرو باریک به­ سالن رفتیم. روی تخته ­بندکف سالن ­پا قدم ­هایش مثل­ سم­ جانوران صدا می داد. با دست اشاره کرد روی نیمکت مبلی نشستم. زانو­هایش را خم کرد روی سه پایه ­ی ­پاهایش نشست گفت، خب. که ­گفتید شهربازی.
  سالن نیمه تاریک بود تابلوی های نقاشی روی دیوار، قالیچه­ ی ترکمن وسط سالن­، ­ظروف و قاشق های نقره در آینه بند دولابچه. اینجا ­و آنجا ­گلدان­های عتیقه یبراق­، مجسمه­ ی بزرگ برنجی شیوا کنار قفسه ­ی­کتاب­ها.جلو درگاه­ شیشه­ یی­ پرده ­ی ضخیم­ تا پارکت ­سالن ­آویزان بود.
  دو دقیقه­ ی ­دیگر از وقت طلایی تان هدر رفت.شد شش دقیقه.
  با دستپاچگی دفتردستکم را درآوردم­ گفتم، همان ­طورکه ­­گفتم ­آمدم ­قرارداد ببندیم­­ شب ها بیایید ­شهربازی ­­برای­ بچّه ها برنامه­ اجراکنید.
  درسایه ­ی شیوا دست هایش را روی زانوهای دو پای جلویی­اش گذاشته بود و بانگاه مِه ­و میغ­ به ­ام خیره شده­­ بود گف، برای بچّه ها ؟
  گفتم، روزنامه­ ها­ خیلی سرو صدا­می کنند. درچهارگوشه ­ی ­عالم مشهور می شوید. ازکشورهای خارج ­می­آیند ­می برندتون توی سیرک بین الملل.
  گفت، لنگرکارتان اینجاست. من روزنامه نمی­خوانم. ­ازخانه بیرون نمی ­روم.
  گفتم، گویا­ در انجیل آمده خداوند مخلوقاتی مثل شمارا دوست دارد.
  گفت، انجیل نه، تورات.
  کپسول­ چشم ­هایش تکان نمی­ خورد. همان طورکه خیره خیره نگاهم­ می­ کرد­ گفت­، که ­اینطور. پس قرار داد ­می بندیم مارا­ می برید شهربازی ­سیرک­ بین المللی ­ادا و اصول ­دربیاوریم .
  با صدای بلند گفت، خوش ­اندام، بانوی من. وقت صرف چای و بیسکویت ­است.
  از پشت قفسه ­ی کتاب ها صدای قدم هایی روی کف پوش بلند شد. پرده کنار رفت. زن میانسالِ گردن درازی به سالن آمد سه تا دست داشت. دریک دست قوری آب جوش، دریک دست استکان و نعلبکی و دست دیگر پیش دستی و بیسکویت. از ­سمت راست به ­ام نزدیک شد. آب جوش توی استکان ریخت. چای کیسه یی را کنارش در نعلبکی گذاشت. خم شد ­به ­ام تعارف کرد. پشت کرد رفت از سمت چپ به شازده نزدیک شد. نخ و کیسه ­ی چای را توی استکان پایین و بالا برد. پیش دستی و استکان را به شازده داد. بغل دستش روی صندلی راحتی نشست و به ­پشتی صندلی تکیه داد. چندلاخ از موهایش روی صورتش ریخته بود.  
  چای دراستکان لب پر می زد. پیش دستی و استکان را روی میزعسلی گذاشتم گفتم، فکرنمی­ کردم همسراختیار­کرده ­اید.
  گفت، چطورمگر. ­
  گفتم، خطا نکنم، حضرتعالی فرزند­ هم­ دارید.
  گفت، چرانه؟ مگرچه­ اشکالی­ دارد.
  باصدای بلند گفت، مد دیار پسرم. بیا اینجا آقا می­ خواهد ما را ببرد شهربازی ­برای بچه­ ها ­ادا و اصول­ در بیاوریم.
  ازپشت قفسه­ ی کتاب ها سرو صدا بلند شد. پرده کناررفت. مرد جوانی جست و خیزکنان به صحنه آمد. سه­ تا ­­دست و سه تا پا داشت. دریکی ­از دست هایش پَرِ گَردگیری بود. پَرِگَردگیری را به سرو صورتم مالید و روبرویم کنارشازده روی سه ­پایه­ ی پاهایش نشست ­و به ام­ چشمک­ زد.
  شازده گفت، چرا با خودتان عکاسباشی نیاوردید عکس خانوادگی­ ازما بیاندازید.
  دفتر­دستکم جلوی پایم پخش و پلا شده بود. با آتش بیارمعرکه، با­ هیولایی­ در درونم­ دست به گریبان­ بودم. گفتم نکند وقتش است­ نوهّ تان­ هم وارد صحنه شود.
  گفت، چرانه. خب، پس گفتید برای بچه ها برنامه اجراکنیم.هان؟
 ازجا بلند شدم. زانوهایم خم شد دوباره نشستمبا صدای بلند گفت، شیوا، دخترِ پسرم. بیا سالن آقا می خواهد ما همه ­مان برویم شهربازی ­­دلقک بازی دربیاوریم.