Sunday, July 22, 2018





       آه ای فرزند  


     آن مرد بُز گالش از بالاي كوه از آسيا برِ  چاك رود آمده بود. چاروق بدون پاشنه به پا داشت. خورجين پشمي دستش بود با تصاوير و نقش هاي هندسي.
    دكتر خوشلو روپوش سفيد تنش بود. با نگاه تيره به او خيره شد و از زن و بچّه اش پُرسيد.
    بُز گالش دست بُرد از توي خورجين اش مار دو سر بيرون آورد به رنگ شعله­ ي آتش. مارييلاق. برش گرداند زير شكم اش سفيد بود. گفت  ماده است. نيش اش خاك و خاكستر مي كند. براي دكتر سوغات آورده بود. بچه اش هم ديگرشكم روش نداشت .
   سرهاي مار مي چرخيد. به يكديگر ­زُل مي ­زدند. همديگر را زبان مي زدند. با هول و ولا رو برمي گرداندند و به دور و بر خود فس فس مي كردند.
   دكتر گفت : " نمي ترسي نيش ات بزند ؟ "
   بُز گالش گفت : " من سينه شيرنخورده ام. سّم مار خورده ام. توره بادم. "
   مار را يك روز قبل از بارش باران به دام انداخته بود.
   دكتر شيشه­ ي خالي شير بچه دست گرفت، بُزگالش مار را توي شيشه كرد. روي شيشه رج به رج  خطوط افقي بود با اعداد لاتين. نقش و نگار كودكي هم نقرشده بود كه داشت مي خنديد. بُز گالش سر پوش لاكيِ شيشه را سوراخ كرد گفت :" هر روز يكي دو تا پروانه، كرم ابريشم بخورد بس اش است. گرسنه هم باشد چند هفته زنده مي ماند. "
    دكتر اخم كرده بود. گفت: " زنت چه مي كند ؟ "
    بُزگالش گفت: " در پشه بندِ جغله مغله­ ي ارباب، شب ها پشه مي كُشد. "
    عجله داشت راه بيفتد. از دوج كامانكار جا مي ماند و شب در جنگل گم مي شد.
    دكتر شيشه­ ي شير را به خانه اش آورد. چند روز به مار غذا نداد. مار نمي مُرد. چنبر مي زد. سرهايش را بلند مي كرد و به كودك روي شيشه زُل مي زد.
    مار را در الكل غرق كرد و با کاردکِ داغ سوراخ سرپوش را كيپ كرد.
    در اتاق خواب شيشه را روي لبه­ ی پنجره گذاشته بود. شب ها چراغ را خاموش مي كرد و به بستر مي رفت، نور چراغ برق كوچه روي برآمدگی پنجره مي افتاد.
   درتختخواب سرد دو نفره سیگار روشن می کرد و به شیشه ی شیرنگاه می کرد.مار زنده به نظر می آمد. به آرامی می جنبید. سرهایش را بلند می کرد و چهار چشمی به کودک شیرخوارخیره می شد.

No comments:

Post a Comment