Thursday, July 26, 2018


  دوست دارم دوست ندارم


  کاسه کوزه راسردرمانگاه می شکنی؟ خیلی خب. یکی ازاین ها بو ببره هرچی دیدی ازچشم خودت دیدی. می رم خوابگاه ساکم را برمی دارم برمی گردم شهرخودم، ببینم با آن ابوطیاره ات می تونی بیایی روی دریای خزر؟ وای خدا جونم نکنه دیوارصوتی رابشکنه همه زهره ترک بشند. نازلی این قدربی تابی نکن به دستام پنجول نزن. دست هاموزخم و پیله کردی.
  درآسمان نیلی سه فروندهواپیمای جنگنده بمب افکن به هم نزدیک می شوند. شماره­ ی 2,3زیربال شماره ­ی 1می روند و ارتفاع کم می کنند. هرکدام شش تا بمب زیربالشان دارند.
  این راننده­ ی درمانگاه مکدّرلیلا چراپیداش نمی شه. نازلی هلاک شد. با آن همه بمب این قدربه هم نزدیک نشید. می خورید به هم خودتونو به کشتن می دید. لابد به آن دوست های خل وچلت گفته ای این پایین چه مرگته ودارندغش غش به ام می خندند. بذارپات برسه به زمین چشمم به ات بیفته. باآن عینک ری بُن. تومی تونی آن دیوارپُرانرژی راکه جلوت مقاومت می کنه کناربزنی. می تونی هوای دوروبرت را به صورت شب نمادربیاری وگویِ نورپرنده بشی. می تونی ماشین هارا ازکاربیاندازی. یاخته های گیاهان و سلول های تن منوتخریب کنی ولی تادلت بخوادبه ات می گم نه ،نه. چون که خیلی احمقی، خلبان جنگنده ­ی دوران.
  جنگنده بمب افکن ها ارتفاع کم می کنند وشماره­ ی 2و 3ازجنگنده­ ی دوران بازمی شوند.
  پرستارزن وپرستار مرد و بیمار اسهالی آمده بودند روی ایوان. پرستارمردسوت بلبلی می زد و بیماراسهالی شیشه­ ی سِرُم دستش بود.
  خانم پرستاردارم به ات می گم یابرش گردان روی تخت یا بگو سِرم را بالابگیره. آنژیوکت داره ازرگش خون می کشه. چرایکی جلوی این خُل بازی ها را نمی گیره. این کارغیرقانونیه. توبرنامه شان نیست. هیچ می دانی درارتفاع بالاچه قدراشعه­ ی رادیوآکتیوکیهانی به ات می تابه ؟
   جنگنده بمب افکن ها ازهم بازمی شوند. اوج می گیرند. به حالت اولیه درمی آیندوبه آسمان مشرق می روند.
  پری نازطرحش افتاد یاسوج تلفن کرد شیدا طرحش افتادکهنه خشت، عزیزدُردانه است نذار به اش بدبگذره. آقا هم تشریف آوردند منو برداشت بُرد شهریکی دوبارهتل ساحلی نهارخوردیم، قاطی زن و بچه های خلبان ها کرد بُرد توی پایگاه. نگودست به یکی کرده اند خواب وخیال داره. گفتم، چرانمی ری پری ناز را نمی گیری اون که دخترخالته . عقدتون توآسمان هابسته شده. گفت، روی دریا پرواز می کردم یک گلّه­ دلفین دیدم. نمی دانم ­این ­بچه گربه­ ی مُردنی راازکجاپیداش کرده گفت، بیا، ازتنهایی درت می آره. نه گازداریم نه لوله کشی آب. دیشب سرشام برق رفت. نازلی دارم به ات می گم آن گفته توی­ هرخانه یی غیراز آدمیزاد یک نفس داری، سگی، گربه یی، کبوتری بایدباشه، منظورش تویکی نبود.
  ازخودم بدم آمد. توی فرودگاه بابام داشت می رفت یک چکه اشک نریختم. باآن کت وشلوارمارکِ بوس، کیف سن لورن را گذاشته بودروی زانوهاش، سراپا خیس عرق، روی صندلی فکستنی مینی بوس نشسته بودیم توی هوای شرجی وگردوخاک و بروبیابان. یه درخت و یه چوپان و چهارتا بز. دردرمانگاه لیلایی وپرستارزن را کشیدکنارکیف بغلی اش رادرآوردآدرس وشماره­ ی تلفن داد. گفت، قفل درِخوابگاهم راعوض کند. همش غُرزد. لیلایی باماشین درمانگاه مارابرگرداند بوشهر، هتل ساحلی. بابام چندجا تلفن کرد. شب درتلویزیون شو عربی تماشاکردیم. صبح لیلایی آمددنبالم. شب نخوابیده بود، من رانندگی کردم. سرفرصت بایدزبان آلمانی بخوانم. شب الم شنگه راه انداختم. زن لیلایی آمدسوسک راکشت. هی بیدارم می کنه مریض آمد. باآن کمرزین اسبی و یک مشت رطب درکف دست، همش ازدوبی حرف می زنه. صبح که پا می شم می بینم بالش زیرسرم خیسه. ازبس توی خواب گریه می کنم.
  گفت، ازاینجاخوشت می آد؟ دلم می خواست برم سوئیتش راببینم. حتمآ بوی قالی خیس می ده. سوئیت عزب اوغلی. سالن سرتاسرشیشه بندبود. بچه هازیردست وپا ورجه وورجه می کردند. ازاتیکت های شب رنگِ یاهو، سیگارنکشید، برچشم بدلعنت که توی ماشین وعقب موتورسیکلت می چسبانند، پسربچه یی روی گلگیرعقب دوچرخه اش چسبانده بود، لطفاًدرراآهسته ببندید. زن حامله یی با آب فشان به برگ های گل آپارتمانی آب می پاشید. زن جوانی دماغش را عمل کرده بودگفت، خانم دکتر، دوست دارید پاسوربازی کنیم؟ هندوانه به قدِ نوک ناخن تاپوستش، قرمزبود. لیوان کریستال آسمان صاف و باند فرودگاه را درخودش منعکس می کرد. ازلیوان پرنده یی عبورکرد. می توانستم دستم را درازکنم وغبارروی ­دُم هواپیمارا با انگشت پاک کنم. یکی ازهواپیماها موتورش روشن بودوخلبانِ آلرت توی کابین هواپیمایی که فرمان بُردارش بود، آماده پروازبود. خلبان ها لباس پرواز تنشان بود وکلاه خلبانی زیربغل شان. نشان پروازروی سینه ­ی ­چپ وکلّه ­ی دوتا ببرروی سینه راست، همان دور و برها بودند.یکی شان ازپای هواپیما سرش را برگرداند و یک لحظه شیشه ی عینکش برق زد. خداحافظی می کردیم، دوستش ازآن کلّه­ ی به درد نخورش درآورد به زنش گفت، ابر و باران و من و یار ستاده به وداع، من جداگریه کنان، ابرجدا، یارجدا.
  ازتیرگی درونم سردرنمی آورم. خاله شروین تلفن کرد، درس­ات تمام شد پاشو بیا هامبورک، پروفسورفلان بهمان دوست یورگنه. بروبیمارستان فلان­ بهمدان ازکارتوراضی شددرس­ات را ادامه بده. مگه همش نمی گی دوست داری جّراح بشی؟ خاله شروین، نفس ­ات ازجای گرم درمی آد. بیست سی ساله اونجایی. خبرنداری گذراندن طرح درمنطقه ­ی محروم جنوب یعنی چه. خودم باپای خودم آمدم زود ترتمام بشه برم پیش خاله شروین.
  دخترجوانی را آوردند درمانگاه، پریدبغلم زد ماچ وبوسه تو مادرمنی همه برندکنار. می خندید. بی آنکه چیزخنده داری باشه. گریه می کرد. بی آنکه چیزگریه آوری باشه. خلق وخویش متغیّربود. آسیب دردوطرف نیمکره ­­­ی مغز. به بخشدارگفتم­ پیرهنش را دربیاره به پشت به پهلوی چپ درازبکشه وبه قلبش نگاه کردم. قلبش پا می شد نوکش بالامی آمد وبه قفسه­ ی سینه اش می خورد. ضربه راحس می کردم. قلب آقای بخشدارداشت گولم می زد. یک لحظه گمان کردم ناراحتی قلب دارد. ولی ایشان آدم لاغر و زهوار دررفته یی بودند. جدار قفسه سینه اش نازک بود و به همین خاطرضربان قلبش آن طورگسترده بود.
  نازلی واقعاً داری کلافه ام می کنی. نکنه ازت توکسوپلاسموز بگیرم. ازمادرش جداش کردی که چی. خداراخوش می آد؟ خدارا شُکرسروکله ­ی مکدرلیلا پیداشد.
  لیلایی شبیه مورگان فریمن بود اگر برف روی موهای سرش آب می شد و چین و چروک صورتش را جراحی پلاستیک می کرد و اضافه وزن هم نداشت.
  می گوید: "خانم دکتر هوای به این گرمی چرا نشسته ای روی خروجی. چرا نمیری توی خوابگاه."
  نازلی دست هایش راروی لبه­ ی کاسه می گذارد و دک و پوزه اش را توی شیر فرومی برد. موهایش قهوه یی و نرم است . یک لحظه ازخوردن دست برمی داره و دور و برش را ورانداز می کند ودوباره دک وپوزه اش را توی شیرفرو می برد.
   مکّدر لیلا می گوید:"رفتم خانه همسایه گاوش را دوشیدم."
  ای خدای بالای سرم، بازم دارن می آن.
  سروکله ی جنگنده بمب افکن ها از شرق پیدا می شود. درمنطقه ­ی تمرین بمب هایشان راریخته اند. به هم نزدیک می شوند. شماره 2 و3 زیربال جنگنده­ ی دوران می روند و ارتفاع کم می کنند.
  این قدرپایین نیاخاک بلند می شه، می شینه رو سر و صورتم. توی این هوای شرجی همه خوش دارند خودشان را باد بزنند توچپ وراست می ری که چی؟ آتش موتورت گندم ها را بسوزونه؟ شیشه پنجره ­ی اطاقم بشکنه؟ همه بریزندتوی حیاط. وای گوشم کرشد از این همه سروصدا.
  لیلایی می گوید: "هربارمی آیند رد می شند می رند روی کویرتمرین. دوباره برمی گردند می رند پایگاهشان. چرا امروزاین بساط راراه انداخته اند. گوسفندها از شیرمی افتند."
  جنگنده بمب افکن ها ازهم دورمی شوند و اوج می گیرند وجنگنده ­ی دوران ازدسته پرواز جدا می شود و شیرجه می رود و خلبان جنگنده دوران با خودش می گوید، تادستاتو باز نکنی نگی جان جانان منی، می ذارمت وسط سایت، به سمت هدف رول می کنم و همین طور می آم تا20پایی.
  نازلی ای قدرهول نزن. وای خداجان نکنه منوازیاد برده ای. حالااین لیلایی آسمان وزمین رابه هم می دوزه سردرمی آره. این قدرپایین نیا می خوری به شاخ و برگ درخت کهور.
  خلبان جنگنده دوران باخودش می گوید، به ات گفتم می آم  تا20پایی. شد150، شد100، شد50.
  وای خدا جونم خونش می افته گردن من. چه قدرهم خوش تیپه. دست هایش را به آسمان با زمی کند. دستام پُراززخم وپیله است. اسم من  شیداست. وای خدای جان وجهانم اسم من شیداست.
  جنگنده ­ی دوران مثل پرنده­ ی دست آموز باگردش تند اوج گیری می کند وخلبان باخودش می گوید، ازخوشحالی دارم پَردرمی آرم.
  لیلایی می گوید: "خانم دکتر، به جان کی داری دعامی کنی؟"
  برو. آن قدراوج بگیرهمه ی این دور و برها اثرانگشت به نظرت بیاد. آقای مکدرلیلا، گاوهمسایه چه شکلیه ؟
  "خانم جان، کاسه راگرفتم دستم گرم بود. ببین چه طوری شیروکاسه را باهم می خوره."
  جنگنده­ ی دوران به دسته­­ ی پرواز ملحق می شود و به آسمان غرب می روند.
  لیلایی می گوید: "آن همه گُل وگیاه راشمال گذاشتین آمدید جنوب به این برو بیابان؟"
  "نمی دونم شاید بذارم برم."
  "هنوزیک هفته،  ده روز نشده آمدید."
  "دلم برای بابا مامانم تنگ شده."
  لیلایی می گوید:"سرت را ازروی زانوهات بردار. نظراحمدی هادارند می آیند. مریض آوردند."
  نازلی لب و لوچه اش را لیسیده افتاده به چرت زدن. به موهای نازلی دست می کشد. پشت دست هایش خراش پنجول نازلی است.دست کوچک سفیدکه انگشتری برانگشتش نیست روی موهای قهوه یی بچه گربه که به نرمی تارهای گُلِ دُم گربه یی درخت بیدمشک است.
  مکدرلیلامی گوید، پاشودخترجان. زائوآوردند.

No comments:

Post a Comment