این قدر غمگین نباش
استاد پير شاگرد جوانش را ديد
گريه مي كند.
گفت: "چی شده؟ چرااين چنين اشک مي ريزي."
شاگردگفت: "استاد. زنم فوت كرده. شکیباییِ دوري او بر من
آسان نيست."
استاد گفت: "اشك هايت را پاک كن، به ناخن
انگشت ابهام خود خيره شو."
شاگرد اشك هاش را با سرآستين ردايش پاك كرد و ناخن
انگشت ابهام راجلو چشمانش گرفت.
زاويه ي استخوانِ نازكِ انگشت شفّاف بود، با سفيدی
خطي و نقطه چين، ماهك ناخن هلالي بود.
ماهك ناخن كم كم هلال ماه رنگ پریده شد. خطوط و نقطه
ها دار و درخت شد. لكّه ي سفيد ديد درآن دور، پاورچين پاورچين نزديك مي شد. گلبرگ
هاي گلِ سوری در هوا شناور بود. زن اورا با دست به خود طلب كرد و اشك ازچشمان
او سرازير شد.
درتبلورحلقه هاي اشک، ماه و دار و درخت موج برداشت، تار
و تور شد و آن شبِ مهتابيِ شَكَرپاي چرختاب محوشد.
استادگفت: " گفتم اشكباري نكن. ني ني چشمانت را كدر نكن."
شاگرد اشك ها يش را پاك كرد و لبخند بر لب به ناخن
انگشت اش خيره شد.
No comments:
Post a Comment