Sunday, July 22, 2018

این قدر غمگین نباش 


    استاد پير شاگرد جوانش را ديد گريه مي كند.
    گفت: "چی شده؟ چرااين­ چنين­ اشک­ مي­­ ريزي."
   شاگردگفت: "استاد. زنم فوت كرده. شکیباییِ دوري­ او بر من آسان نيست."
   استاد گفت: "اشك هايت را­ پاک كن، به ناخن انگشت ابهام خود خيره شو."
   شاگرد اشك هاش را با سرآستين­ ردايش پاك كرد و ناخن انگشت ابها­م راجلو چشمانش گرفت.
   زاويه­ ي­ استخوانِ نازكِ انگشت شفّاف بود، با سفيد­ی خطي و نقطه چين، ماهك ناخن هلالي بود.
   ماهك­ ناخن­­ كم ­كم ­هلال­ ماه­ رنگ پریده شد. خطوط و نقطه ­­ها دار و درخت شد. لكّه­ ي سفيد ديد درآن دور، پاورچين پاورچين نزديك مي­ شد. گلبرگ­ هاي گلِ سوری­ در هوا شناور بود. زن­ اورا با دست به خود طلب كرد و اشك­ از­چشمان­ او سرازير شد.
  درتبلور­حلقه­ هاي­ اشک، ما­ه و دار و درخت موج برداشت، تار و تور شد و آن شبِ مهتابيِ شَكَرپاي چرختاب محوشد.
  استادگفت: " گفتم ­اشكباري­ نكن. ني ني چشمانت را كدر نكن."
  شاگرد اشك­ ها يش­ را ­پاك­ كرد و لبخند بر لب به ناخن­ انگشت ­­اش خيره شد.

No comments:

Post a Comment