آیرلیق
ا ز دادگاه
خانواده، از پلكان طبقه ي بالا، زن جلو مرد یک قدم عقب ترپايين آمدند.
در پياده
روي جلوي در و دروازه ي دادگستري زن و مرد، پير و جوان با نگاه تيره و
تار سفيل و سرگردان بودند.
مردگفت: "حالا مي خواي كجا بري."
زن
گفت: "مي رم انزلي خونه ی خواهرم."
مرد
گفت: "اون زن و شوهر سال هاست با هم در شش و بش اند."
زن
گفت: "دوسه روز مي مونم، مي رم تهران خونه ی خاله ام."
مرد
گفت: "اون جا جاي تونيست. اون نيم دوشيزه تخم مرغ اش لقه."
زن
گفت: "آدم تحصيل كرده اين طورحرف نمي زنه."
ازعرض
خيابان رد شدند و در پاي جدول پياده رو چشم به راه ماشين عبوری كنار هم
ايستادند.
مرد
گفت: " بريم يه جايي نوشيدني بخوريم."
زن
گفت: "قرص هات يادت نره. شب زيرسرت بالش نذار گردنت دوباره درد مي گيره."
مرد
گفت: "من نمي خوام اينطوري بشه"
زن
گفت: "فراموش كن."
مردگفت: "دلم مي خواد يه كس ديگه باشم."
زن
گفت: "مژه براي چشم پرچين نمي شه."
مردگفت: " نه. من نمي خوام اينطوري بشه."
ماشين
پيكان از راه رسيده بود. سه تا مرد روی صندلي عقب نشسته بودند يك مرد بغل
دست راننده.
مرد در
ماشين را بازكردگفت آقا شما بياييد جلو بشينيد اين خانم عقب.
مردي
كه كنارپنجره نشسته بود سرش را خم كرد از ماشين پياده شد. قلاب كمر بندش كلّه
ي شير بود. همانطوركه سرش را بالامي آورد، قد و بالاي زن را وراندازكرد.
مرد زير
لب گفت آي يامان آيرلق.
زن سوار شد
مرد در ماشین را بست. دامن زن لاي درگير كرده بود. خم شد دامن زن را
جمع و جوركرد و در را بست. ماشين را دور زد كرايه ي راننده را داد. خم شد براي
زن دست تكان داد. دو تا مرد بغل دستي سر برگردانده بودند و نظاره گرحركات زن
بودند. زن سرش پايين بود. كيف دستي اش را بازكرده بود خرت و پرت هايش را بهم مي
زد. از كيف اش دستمال كاغذي درآورده بود،ماشين راه افتاد.
No comments:
Post a Comment