Friday, July 20, 2018



   شکوفه های بیهوده­
   سفال های دامنه­­ ی پُر شیب بام از توفال درآمده بود و شیارها لبه شان پُر از خزه بود. طارمیِ مشبک دور تا دور ایوان طبقه­ ی بالا تاب برداشته بود. اینجا و آنجا روی طاقچه ها و پایه و ساقه­ ی ستون های فیلپای تالار لکه های نم باران بود. قاب بندی درها و پنجره ها و کاشی های الوان ازازاره ها ریخته و نقاشی های گل و بوته و نقش پرندگانِ روی درهای چوبی پوسته داده بود. اتاق ها درشان قفل بود. از درز و دوز تخته بندی کف تالار خاکِ چوب روی قالیچه های ایوان طبقه­ ی پایین ریخته بود.
   نوشین با آن سینه های نازبالش از درِ حیاط آمده بود تو. در طبقه­ ی پایین فروغ را دید با آن قد کوتاه اش از اتاق کنج ایوان بیرون آمد. گفت : "سلام. عجله دارم. شوهرم خوابیده. قبل از بیدار شدن باید برم. اومدم شکوفه بچینم."
  همدیگر را بوسیدند. نوشین سرخی کم رنگ رُژ لبش را از صورت فروغ پاک کرد. روی شقیقه ها بُن موهای فروغ سفید شده بود. گوشه­­ ی لب هایش چین و چروک بود. گفت : "چند سالیه ندیده مت. از وقتی شوهر کردی دیگه تو را ندیدم."
   نوشین روسی اش را برداشت . مانتویش را درآورد. بلوز آستین حلقه یی صورتی رنگ تنش بود. گودیِ زیر بغلش سفید بود.
   "یه ذره هم عوض نشده ای."
   نوشین گفت : "موهامو رنگ می کنم."
   روی پله سبد کوچکی بود، توش چند تا سیب قرمز. فروغ سبد را برگرداند سیب ها را روی ایوان ریخت.
   آفتاب بهاری روی هفت هشت درخت نارنج پهن شده بود. درخت ها توپی بودند. از یکدیگر فاصله داشتند. جای همدیگر را تنگ نمی کردند. سایه شان روی زمین افتاده بود. شاخه ها زیر بارِ شکوفه خم شده بود و پای هر درخت کُپّه یی از شکوفه بود با تک و توک برگ سبزِ برّاق در لابه لایشان. شکوفه های زرد زیر و شکوفه های سفید رو، سفید مثل شیر. بو ، بو، بوی شکوفه ها.
   نوشین خم شده بود و باسرانگشت  دانه دانه از زمین شکوفه بر می داشت : "زیر این درخت ها چه قدر از آینده حرف زدیم. حالا همه چیز رنگ و بوش عوض شده ولی این درخت ها همین طور مانده اند."
   فروغ گفت : "از روی درخت بکَن. اون بالا سالم هاش هست، چرا پلاسیده هاش را بر می داری؟"
   نوشین گفت : "هر یه شکوفه از درخت بکَنم یه دونه نارنج کم می شه."
   "آن قدر روی درخت می مونه شته می زنه، سیاه می شه، می افته پای درخت."
   پیراهن آستین بلند تنش بود. دمپایی پاش بود. شاخه را از کمرش گرفت پایینش آورد و همان طور نگه داشت نوشین شکوفه ها را چید.
   شکوفه هایی هم بود که هنوز باز نشده بودو شبیه مروارید بود. فروغ چند تا نارنج ریز از درخت چید و توی سبد انداخت.
   نوشین گفت : "اینا را چرا می چینی، اندازه ی فندق اند."
   فروغ گفت : "بذار تو اتاق خوابت خوش بوش می کنه."
   شکوفه روی گیسوی نوشین افتاده بود. زنبور آمد و دور سر نوشین چرخید.
   فروغ گفت: "اگه نترسونی اش کاریت نداره"
   زنبور روی تک تک شکوفه ها نشست و رفت پی کارش.
   شکوفه ها را توی سینی ریختند و گلبرگ هایش را جدا کردند.
   نوشین گفت : "شوهرم عاشق مربّای بهار نارنجه."
   "راستی؟"
   روی ایوان نشسته بودند. از لای درِ اتاق لبه­ ی تختخواب دیده می شد و آینه­ ی میز توالت که رویش پارچه کشیده بودند. سیب سرخی تا پای دیوار ایوان رفته بود. نوشین به ستون چوبی تکیه داده پا روی پا انداخته بود.گفت:­"خدا رحمتش کنه. هر وقت امتحان داشتیم می اومدم دنبالت، از زیر قرآن ردمان می کرد. ناز خانم اوّل منو از زیر قرآن رد می کرد."
   فروغ گفت:" نماز می خواند فوت کرد."
   "حتّی فرصت نشد بیام مسجد."
   "دفعه­ ی دیگه می آی. خاک ولمون نمی کنه."
   شکوفه ها نوک انگشت های نوشین را­سیاه کرده­­ بود: "تک و تنها تو این خونه، چرا از این جا نمی ری؟ چرا این خونه را نمی فروشی بری جای دیگه؟ تو که وضع مالی ات خوبه."
   فروغ لبخند زد.
   "نارنج به این تُرشی و مربّای به آن شیرینی؟"
   فروغ همچنان لبخند می زد.
   "دبیر طبیعی مون یادته؟ اسمش چه بود؟ گمانم تا حالا مُرده. هر وقت مادگی و پرچم ها و عمل لقاح را­تشریح ­­می کرد من و تو از زیر میز به همدیگه سیخونک می زدیم."
   گُلبرگ سفید و پرچم سفید و کلاله زرد و بساک زرد و تخمدان سبز بود.
   نوشین با نوک ناخن نافه­ ی گُل را وا کرد. بخش های زایای گُل را کنار زد : "از روی بساک گرَده می ریزه روی کلاله، گَرده از خامه میره تخمدان، تخمدان بارور می شه."
   نوشین پرچم شکوفه را بوییده بود و کُرک های بالای لبش آغشته به گَرده بود. سایه ی ستون ایوان روی دامنش افتاده بود. سایه ­روی شیشه­ ی پنجره می رقصید. فروغ به دست های نوشین نگاه می کرد که تند تند گُلبرگ های شکوفه را دانه دانه جدا می کرد. دستش را دراز کرد از توی سینی­ شکوفه بر دارد، دستش یه نارنج فندقی خورد. نارنج قل خورد و این طرف و آن طرف رفت.
   نوشین گفت:"مرّبا درست کردم، یه شیشه برات می فرستم."
   فروغ گفت:"شیرینی دوست ندارم. می مونه شکَرَک می زنه."
   نوشین گفت:"دستامو می رم خونه می شورم."
   فروغ گفت:" چرا اینجا نمی شوری؟ یک کم دیگه بمون."
   نوشین گفت:"دیرم می شه. شاید سال دیگه هم اومدم."

No comments:

Post a Comment