Friday, June 29, 2018

   اشکان


   پسرم اشکان آن دختر جوان خوش برورو را با ضربات چاقوی تیغه بلند فنری به قتل رساند. سر و صورتش را زد به داشبورد اتومبیل اش له و لورده اش کرد، برداشت برد بیرون شهرخانه ی ویلایی مان، گوشه ی باغ خاکبرداری کرد انداخت توی خاک چاله بنزین پاشیدآتش زد و روی گور او خاک و لاشبرگ ریخت. در بازجویی به قتل اعتراف کرد. گفت از کاری که کرده پشیمان نیست. نمی خواهد با قرار وثیقه آزاد شود. وکیل نمی خواهد. پدرش به دیدنش نیاید، والسلام. پرونده با صدور قرار مجرمیّت با کیفر خواست دادستان به دادگاه عمومی مرکز استان به شعبه ی رسیدگی به قتل ارجاع شد. اولیای دم، زن و شوهر هر دو گفتند قصاص و من و سعیده در این سن و سال همین یک پسر را داشتیم.
   پسرم در خانه با دمپایی ایتالیایی روی قالیچه های ابریشم راه می رفت، حالا دمپایی پلاستیکی به پا و دستبند به دست چهار سرباز زندان او را از خیابان خاکی ماشین رو به دادگاه می بردند که دم درش از برو بیای زن ها و مردهای شهری و روستایی و عریضه نویس ها واویلا بود. او بچّه نبود. نه، او بچّه نبود. در پر و پای سی سالگی اش بود.دکتر زنان و زایمان گفت دوست دارید تولد بچّه تونو ببینید؟ گفتم چرا که نه. آن وقت ها هنوز علم آنقدر پیشرفت نکرده بود قبل از تولد بچه بگوید دختره یا پسر. قیچی داد دستم، نافش را بریدم. دیگر دست و پا نزد ساکت شد. ساعت شش بامدادِ عید قربان بود. پرستار بچه را بغل کرد گفت پسره، پسر. یک سکه ی طلا به اش دادم. در مچ دستش دستبند شناسایی بود. چشم هاش بسته بود. روی پلک چشم چپش یک قطره خون بود. یک جفت گلابپاش بلور عتیقه ی  بوهم به دکترهدیه  دادم که سال بعد با زن بلژیکی و دختر خرد سالش در ریزش سقف فرودگاه به سرای باقی شتافت. زنم مثل مجری شاد و شنگول شو تلویزیون گُل ازگُلش واشده بود. گفت یه روزی می رسه جلوی آینه وا می ایستی موهاتو بریانتین می زنی. نه، او بچّه یی نبود شر به پا کند آتش به خانمان این و آن بیفتد. نماینده ی دادستان، مستشاران، وکیل اولیای دم ستون استوار خرابه ها ی تخت جمشید بودند.
   رییس دادگاه گفت،تو که کشته مرده ی افروز خاوری بودی، چرا این کار را کردی.
   پسرم سکوت.
   منشی دادگاه در دفتردستک اش قید کرد سکوت.
   رییس دادگاه گفت،در طول مدتی که با ایشان بودی مشکلی داشتی؟
   پسرم سکوت.
  علی خاوری مردی بود چاق و تنومند. با فرهنگ و معقول و بی آزار. با پاهای باز روی صندلی نشسته بود و بی صدا گریه می کرد. تا حالا گریه ی مردی بغایت چاق را دیده یی؟  زنش یک دستش شمشیر دودَم بود یک دستش شعله ی آتش. داد زد هذا یوم الحساب. قصاص می خواهیم.
  پیغام دادم دخترتون بیست و پنج سالش بود، بیست و پنج کیلو طلا می دهم.
 زن و شوهر هر دوگفتند قصاص.
 هنوز آخرین جمله، جمله ی کوتاهی که در این دنیای چماق به دست بر زبان آورد در گوشم زنگ می زند، پدرگریه نکن.
   یک سال بهار با گروه کاکوه از شمال راه افتادند رفتند تهران شب با باروبنه سوار هواپیما شدند رفتند کرمان. بعد ازظهر تلفن کردم گفتم کجایی؟ گفت جاده ی خاش داریم می پیچیم سمت چپ. از مینی بوس صدای درهم و برهم بزن و بکوب و ساز و آواز می آمد. دَم غروب تلفن کردم. گفت پای کوه تفتان داریم با دو تا راهنما آماده می شیم برای صعود شب توی پناهگاه اتراق می کنیم. شب تلفن کردم گفتم  کجایی تو؟ به اهن و تلپ افتاده بود. گفت عقب دار گروه ام. از پناهگاه رد شدیم داریم صعود شبانه می کنیم تا قله. یکی از دوستاش گوشی را ازش گرفت گفت پدر جان کاشکی این جا بودید پرچم دم چلچله یی مونو دست می گرفتی نوک قله نصب می کردی. گفتم ای شیر بالش،درختی که میوه داردبه اش سنگ پرت می کنند.. شب از نیمه گذشته بودخوابم نمی برد. تلفن کردم گفت داریم بر می گردیم پناهگاه. می گفت دهانه ی قله زیر نور ماه زرد کهربایی بود. می گفت بوی گوگرد و بخار اسید در هوا پراکنده است. عجله داشت ارتباط قطع شود. می گفت شارژ باطری اش دارد تمام می شود. ده دقیقه از گروه عقب بود و تک و تنها در ستیغ کوه طعم ترس را مزه مزه می کرد. نه، او پسری نبود دنبه ی بزرگتر از گوسفند باشد.می گفتم اون بالا در ذروه ی کوه چی دفن شده؟ دفینه؟ زر و سیم؟ هفت هشت ساعت اهن تلپ بعدش چی؟ دست وپا دراز ترازدبوس تان  بر می گردید.با آن خنده ی نه از ته دلش می گفت سکوت ،همین.یک بار سنگ گرد خاکستری رنگ برایم آورد. یک طرفش شکسته بود. صاف و صوف بود. سنگ سفید صیقل خورده یی دربطن شکستگی اش  بود. می گفت در طی قرون و اعصار غلتیده و اون سنگ را بغل زده. غلتیده وغلتیده وهمان طور جان و جهان اش را بغل زده با اون یکی شده. 
   از دلفک کوه پایین آمده بودندباران باریده بودسراپا خیس و گِل و چِل. پای کوه پیرزن روستایی با کمر خمیده یک پشته هیزم روی کولش بود، برّ و برّ وراندازشان می کند می گوید زیادی خورده اید. همش از سرِ شکم سیریه.
   رییس دادگاه گفت،چرا جسد دختر مردم را آتش زدی؟
   پسرم سکوت.
   رییس دادگاه گفت، خانواده ی مقتول مشکلی با توداشتند؟
   پسرم سکوت.
   رییس دادگاه گفت ،کار خودت را بدترنکن. انگیزه ات از قتل چه بود؟
   مادر افروز گفت،دعوتنامه داشت می خواست ویزا بگیره بره برلین پیش خاله مولود.
   نه مادرِ افروز. اون پیش خاله مولود روانپزشک اش، برلین نمی رفت. دخترتان در حال و هوای پسرِ عینک مستطیلی او بود در شهر دانشجویی تو بینگن.
   از طلا و طلا فروشی و عتیقه جات آنقدر داشتیم که در پی داشتن چیزی نباشیم. اما پسرم دوبار دانشگاه را نیمه کاره رها کرد. می گفت می خواد بره بازار. گفتم اون دختر اسمش چیه؟ افروز؟ یا آتش افروز؟رفت دوبی تیر آهن عرب خرید زد انبار ترخیص کند بگیر و ببند تحریم هوشمندانه پیش آمدکشتی ها بارگیری نکردند هزینه ی انبارداری سر به فلک زد تیر آهن ها را آب آورد و باد برد. دست به کار خاک و خاک بازی شد. آن بند و بساط رکود اقتصادی و افت قیمت زمین و مسکن پیش آمد. چک های بی محلِ خنجری. مال دنیا زن هرزه ی کور است. چک هایش را پاس کردم خم به ابرو نیاوردم. خب پسرم بود. اگر دلت آتش گرفته دارد زبانه می کشدنذار این و آن از بیرون نظاره گر تفته اش بشوند. خاکسترش را در قلبت انبار کن شاد و ناشاد یک شب بخواب صبح از خواب بیدار نشو. نه مشروب نه دود و دَم  نه بروبیایی، سیگار پشت سیگار.شب تا دیر وقت چراغ اتاقش روشن بود. می گفتم آهای  منگوله ی تسبیح، تا این وقت شب چه می کنی؟ طالع توله سگ هایت را می بینی؟ یا بیداری کتاب ارژنگ می نویسی؟ می گفت، دوباره از نو شروع می کنم. همه ی ضرر و زیان را سروسامان می دهم. می گفتم اون دختر، عشق اون دختر مثل عشق هنرپیشه های هالیوود شراره ی آتش است وهیهات خاموشی درراه. سرش راآهسته تکان می دادزیر لب می گفت می دانم.خوش تیپ، آقامنش ،لاتکلیف. می گفت می خندید اما شاد نبود. این طور آدم ها دوست دارند تنها باشندبا مخاطب مهربان اندرو نشان حرف بزنند. یک روز در خیابان زیر پای چپش خالی شد. کسی با او نبود زیر بغلش را بگیرد. سی تی اسکن، ام. آر. آی. گفتند سکته ی مغزی. سکته ی مغزی در این سن و سال؟ دو سه ماه لنگ زد و خوب شد. سوزش ادرار داشت. روی پوست سینه و بازوهایش اینجا و آنجا رنگین دانه های قرمز برجسته ی ریز و درشت بود. اما او پاپی نبود. تختخوابش همیشه درهم و برهم بود. یک سال اواخر پاییز بردمش قونیه رقص و سماع درویشان. صورتش را لای دست هایش پنهان کرد گریه کرد. بلند شد رفت وسط حلقه ی قلندران شروع کرد به  چرخیدن. هی ، هی، هی. زینت آرای انجمن شد. حالش دگرگون شد. سردست بلندش کردند از خانقاه بیرون بردند. نه، او جوانی نبود زیر پایش آتش نباشد غلغل کند دردسر درست بکند.
   سعیده سرش به کار خودش بود. در آن سن و سال از آب و آتش گذشته با دوستانش دور هم می نشستند سه تار می زدند نغمه سرایی می کردند. کلاس یوگا، شنا، آرایش و زیبایی. زنی ریز نقش، سرد مزاج و بسیار خوش لباس. موهای اشکان را با دست پریشان می کرد می گفت خوب شد خل نشدم عالیجناب را سقط نکردم. اشکان لبخندمی زدمی گفت چراغِ فتیله یی زیر پای خودش را روشن نمی کند.
   حالا او  با گردن شکسته و سوزش ادرار توی قبرش دراز کشیده واین حرف هاباتومخاطب اندرونم الک کردن آرد با الک پاره پوره است. شب سعیده از خواب بیدار می شود. پاورچین پاورچین به حیاط می رود از خواب بیدارم نکند. در تاریکی شاخ و برگ درختان، زیر پنجره ی اتاقش به تنه ی درخت تکیه می دهد. گریه می کند. باید از این خانه دل بکَنیم. بی کس و کار برویم جای دیگر. یک نفر گفته آدم هر آنچه را که دوست دارد له و لورده می کند. از ونگ و مویه پیش این و آن چه حاصل. در و همسایه بشکن می زنند. دهانشان را ببندی عقبه شان به صدا در می آید.
   وکیل اولیای دَم با اشاره به اسناد و مدارک پرونده به مزاح رفته بود و تمرین وکالت  می کرد. وکیل تسخیری پا پیش گذاشت آسمان وریسمان را با تار عنکبوت به هم وصله پینه کردبنا را بر جناح جنون متّهم گذاشت تقاضای معاینات پزشکی تست ضریب هوش کرد. پسرم گفت از سلامت کامل عقل برخوردار است و دفاعیات ایشان را قبول ندارد. با صدای بغض آلود گفت زر و زیور رویاها را دور بریزی همان کابوس است. گفت از خودش دفاع  نمی کند. تجدید نظر نمی خواهد. حکم صادر و هرچه زودتر اجرا شود.
   سعیده می گفت، سر در نمی آرم. چرا نمی خواد بری ملاقاتش؟ چرا نمی خواد تو رو ببینه؟
   با خودم گفتم ای مادر اشکان کجایی. اون پسرمه، می بینه تیغه نه ،دسته ی تبر درخت را سرنگون کرده. ای مادر اشکان روی سرم خاک ریختندگفتم ازجای بلندبریز .اون نمی خواد ببینه شب و روز چه کرده زار و زبون چه کرده. به آدمی که سیلی نخورده یک سیلی بزنی کافیه. بقیه اش هر چی بزنی خودت را خسته می کنی.
   گفت،چرا جواب نمی دی؟
   از پسرم در دادگاه یاد گرفتم در پاسخ به چه سوالی سکوت بکنم
   می گفت، اینقدر سیگار نکش. جنابعالی که سیگاری نبودی.
   دیگر سه تار نمی زد. از شنا و یوگا و خود آرایی دست برداشته بود.اما هنوز لباس هایش آراسته و پیراسته بود. در تاریک روشن غروب دست هایش سرد می شد. به پشت دراز می کشید نفس نفس می زد هراسان بر خود می لرزید می گفت العفو، العفو.
   با استناد به قانون مجازات اسلامی پسرم محکوم به قصاص شد. رای صادره به تایید و تنفیذ مراجع ذیربط رسید و با اذن اولیای دم پرونده به دایره ی اجرای احکام کیفری فرستاده شد.
    پیغام دادم دخترتان چه قدر وزن داشت هموزن او طلا می دهم. 
   علی خاوری سکوت کرد. زنش گفت دیه می دهم، قصاص.
   در طی چهار سالی که زندان بود مادرش می رفت می آمد گفت دیگه خسته شده. می خواد هر چه زودتر کار تمام بشه.
   با هیئت امنای مسجد جامع راه افتادم رفتیم خانه ی خاوری. خانه یی نه چندان بی دروپیکر. یاالله، یاالله. پیرزنی خل و چل درِ ماشین رو حیاط را باز کرد داد زد،برو بگو دور و برم را قورت می دم استفراغ می کنم. لنگه ی  در را به لنگه ی در زد شیشه های پنجره لرزیدند. از    جایی صدای عوعوی سگ خانگی می آمد.
   حاج تقوا گفت،قهر و غضب خداوند افتاده دست یک زن. الامان از خانه یی که در آن مرد هیچ کاره و زن همه کاره باشه.
   حاج جهان سیر گفت ،نه، پشه به ات لگد نمی زنه.فیل تو را زیر گرفته لگد پرانی می کنه.علی خاور مایه اش شُله، چرا این نقطه را فشار نمی دی؟
   گفتم،اعضای شورای شهر، اصناف بازار، واحد صلح و سازش، قاضی شعبه ی اجرای احکام، دعوت از اولیای دَم به دادسرای جنایی برای جلب رضایت،شب وروز آنقدر ایشان و وکیل ایشان را مالش دادم شدم عرب شتر مرده.
   او را یک شب بارانی قبل از اذان صبح پای چوبه ی دار آوردند. صادرکننده ی حکم، رییس اداره زندان، منشی دادگاه، حاج آقا خواب آلود با آرامش روحانی. مادرش می گفت به پزشک قانونی نگفته دندانش درد می کند. اتاقی سرد و نموربا دیوارهای لخت و عور. روی شیشه های پنجره آق داش مالیده بودند. در گوشه یی تنور نانوایی و کیسه ی آرد سر به سر روی هم. صبحِ روزی که در راه بود و زندانی ها صبحانه می خورند خواهند گفت، این هم نان اشکان.پشت دری که به حیاط زندان باز می شد، راننده ی آمبولانس توی دست های مشت  کرده اش هو می کرد.یکی از شاهدان مراسم در را کیپ کرد. پیراهن آستین بلند سرمه ای تنش بود. این را به یاد داشته باش رنگ روشن آغاز می کند، رنگ تیره تمام می کند. منشی دادگاه حکم صادره را قرائت کرد. با پای خودش روی چهارپایه رفت. چهار پایه لنگ زد یک لحظه تعادلش را بهم زد، ولی او پاپی نشد. نیم رخش را چرخاند. سرش را طوری نگه داشت که موهای سفید روی شقیقه هایش را نبینم. چشمه ی اشکم سر باز کرد، اشکی سرازیر نشد. زیر لب گفتم الوداع ای فرزند. ما را تازیانه به کفایت زدی. زنم زانو زد پاهای مادر افروز را بغل کردخاک و خاکسار شد ضجّه مویه کرد خاکِ پایت توتیا. پسرم با صدای بلند گفت  مادر  بلند شو. التماس نکن. زنم هاج و واج از جا بلند شد چشمانش را با پشت دست پاک کرد و به اش لبخند زد. آن زن خودش طناب دار را دورگردن پسرم انداخت داد زد،یک راست برو توی گور خوله. یکی از دمپایی های پسرم از پاش درآمده بود.دست گرفت به طرفش پرت کند شوهرش او را به عقب هل داد.
   پسرم باگام های بلند چند بار در هوا راه رفت. همانطورکه درقونیه چرخیده بوداز چپ به راست دور خودش چرخید. عصب نخاعی اش در گردن قطع شد. از راست به چپ چرخیدورودرروی  حال و هوای نا آشنایی که پیش آمده بود سرخم کرد.
  علی خاوری پا جلو گذاشت بازوی سنگین اش را روی شانه ام بگذارد، سر تکان دادم و از سر راهش کنار رفتم.
   او بی اخم و تخم به دنیا آمد و با اخم و تخم از دنیا رفت. وقتی طناب را شل کردند پایین اش آوردند و پزشک قانونی دکمه های پیراهنش را باز کرد، هنوز جان داشت. بدنش گرم بود، ولی دیگر کاره یی نبود و با چشمان باز و نگاه تارو تور آن زن را نمی دید که دارد نماز  می خواند .

Tuesday, June 26, 2018


      کفتارخِنگ


     جاده ي رستم آباد به جوبُن با آن كارگاه شن شويي گستره یی از دامنه ي ارتفاعات البرز است با پيچ  و خم هاي نه چندان تند. به سمت دره و رودخانه نگاه كني دلفك كوه را مي بيني حيّ و حاضر با پله پله لكه هاي قهوه یی رنگ درتن برهنه اش .
     ماشين ماتيزشكلاتي رنگ راننده اش دختر جواني بود، همان دم كه از سر پيچ جوبن در آمد با پژو206 بژ كه از روبرو تنوره مي كشيد رو در رو شد. همديگر را بغل زدند. يكي شدند. يك مشت آهن پاره شدند .
     شيشه ي جلوي ماتيز پخش وپلا شده بود   دختر با اندام تركه اي ش به پرواز در آمد و آش ولاش و غرق رنگ سرخ مهاجم  در پشت فرمان در آغوش راننده ي پژو فرورفت .
     راننده پژو پسر جوان، فرمان ماشين دك و پوز و دنده هايش را درب و داغان كرده بود. شُل و ول سرش روي شانه اش خم شده بود .
     پسر، اوه. چه تصادفی. 
     دختر، شبيه درياچه است با هواپيماي آب نشين. گيسوان بافته ام را وا كن .
     پسر، رنگ مورد علاقه ات چيه،  خوشگله.
     دختر، در اين دَم، دراين دره ي تنگ، دراين بيست سالگي، مي ترسم از كف ام به گريزد، بوسه ي صدا دار.
     پسر، غرقه دررنگ سركش،  در زير و بم تيزي و برندگي دور و برم، چيزي از تو هست كه دوست دارم .
     دختر، بغلم كن. دستا تو حلقه كن دورگردنم.
     پسر، دستام ؟ صدا دار و بي صدا.  خطوط  دستام  محوشده.  حالا شيار سفيد آب در رنگ آبي سر به زير. 
     باك بنزين ماتيز تركيده بود. اژدهاي هفت سر لنگه كفش دخترجوان دستش بود و دور و بر آهن پاره ها چمپاتمه زده بود، به آتش دميد و خم  و تاب جاده و هر آنچه روي آسفالت بود در چنبره ي آتش گرفتار شد.
     ماشين هاي عبوري سرعت شان را كم مي كردند. به شانه خاكي جاده مي زدند. ترمز مي كردند و سر نشينان شان با هول و ولا پياده مي شدند. رمز و راز انعكاس شعله هاي آتش درلب جاده در چهره هاي بيضي شكل، گرد، كشيده، کج و کوله.
     دختر، ببينم اين همون آتشيه كه به اش مي گند آتش دلدادگي؟
     پسر، نه نه. صبر كن.  اوج مي گيره.  يادمون مي آد، از ته دل مي خنديم.
     در پسِ شعله هاي آتش چند نفر دوان دوان به صحنه ي تصادف نزديك مي شدند و دلفك كوه همان  طورچون کفتار خِنگ  گیج  و ویج خم جاده را وراندازمی کرد.

      گونه به گونه 
           یا 
      صدای دوپون

     آن بانوی زیبای تابناک درجوانی مرد محبوبش یک سرویس گیلاس کریستال پایه بلندبه اش هدیه داده بود.گیلاس های بلوردرطی سال های سپری شده یکی یکی شکسته بودند، یکی شان هنوزهمان بودکه بود.گیلاس بلور را در اشکافِ کوچک در دار پشت آینه بندگذاشته بود.ازآینه بنددرش می آورد، به غبارناپیدایش انگشت می کشید، تلنگر می زد به انعکاس صدایش گوش می داد.جلوی روشنایی نگه اش می داشت، به تبلورنوردرتراش های لوزی شکل خیره می شد.به چین و چروک گونه اش می مالیدو به آرامی لبخند می زد.پشت ویترین درآینه بندمی گذاشت وباکلید کوچک طلایی درش را قفل می کرد.   
    آن مردپابه سن گذاشته ی زمستا ن چهره درجوانی زن محبوبش یک فندک دوپون به اش هدیه داده بود. فندک درطی سال های سپری شده سوفارِ شعله و گازش هرز شده بود. پیچ ومهره اش هرز شده بود.گازپس می داد. شعله اش کم وزیاد می شد. پت پت می کرد.حالادیگرازتب وتاب افتاده بود و روشن نمی شد. فندک رادراتاق خواب بغل دستش روی میزعسلی کنارگوشی موبایل گذاشته بود. شب هاروی تختخواب به پشت درازمی کشید، دست می بُرداز روی میز برش می داشت سیگارش راروشن می کرد. تق،صدای بسته شدن سرپوش دوپون. فندک را کنار موبایل می گذاشت و با اخم های درهم وبرهم درتاریکی به سیگارخاموش پُک می زدوخاکسترسیگارروی قفسه ی سینه اش می ریخت.
   

   شمع و دلقک

   ازسقف اتاق خواب  طناب آويزان بود وزيرطناب چارپايه بود.
   هرشب قبل از خوابيدن روي چارپايه مي رفت.حلقه ي طناب را دورگردنش مي انداخت.گره اش را محكم مي كرد.چشمانش رامي بست و بي حركت مي ماند. پرده ي سياه پُرچين و چروكي را مي ديد كه جلويش شمع باريكي پت پت می كرد. شمع زودسوزِكم نور با دود سياه درتاج شعله . صورت پت و پهن دلقكي با لپ هاي قرمز و دماغ پف كرده از سمت چپ توي چار چوب شمع وپرده مي آمد. دلقك لبخند مي زد. صورتش را آرام به طرف شمع مي گرداند و فوتش مي كرد.
  چشمانش را باز مي كرد.حلقه ي طناب را ازگردنش درمي آورد . از چارپايه پايين مي آمد. روي تختخواب به پهلو مي خوابيد. لحاف را روي سرش مي كشيد وچون شمعي پت پت مي كرد وخاموش مي شد.

      لاك پشت


     دربخش اورژانس بيمارستان پرستار لباس هاي اورا از تنش درآورد. قفسه ی سينه اش را چرب كرد. دستگاه شوك را شارژ كرد. پدال هاي دستگاه را روي قفسه ي سينه گذاشت ودكمه را فشار داد. دستگاه مانيتور تغيير نكرد. جواب نداد.
     دكترگفت ولتاژش را بالا ببرد.
     پرستار پدال ها را روي سينه ي مرد گذاشت ودكمه را فشار داد.
     قلب او چون لاك پشتي بود كه سرو گردن ودست  و پايش را توي لاك اش قايم كرده باشد.
     سطح بركه پوشيده از لاشبرگ هاي نيلوفرآبي بود. دست وپا زد ازآب بيرون آمد در عطسه ي روز هيكل قناس اش را به جلو كشيد. به علفِ خرس نزديك شد. برگ علف را به دهان گرفته بود، پلنگ زرد ماده بالاي سرش آمد. از خوردن علف دست كشيد و سر و گردن و دست و پايش را توي لاك اش قايم كرد. پلنگ لاك اورا به دندان گرفت. لقمه ي دندان گيري نبود. با پاهاي جلويي اش او را به پشت برگرداند. توله هايش همان دور و برها بودند. جست وخيز كنان نزديك شدند. سروته اش را بو كشيدند. اورا روي زمين غلتاندند. به دُم و سر و گردن يكديگر چنگ و دندان زدند و رفتند دنبال مادرشان.
     يك تيغه علف واين همه هول جان؟
     سرش را از لاك بيرون آورد. نفس اش بند آمده بود. پلنگ زرد پاي درخت به پهلو لميده بود و سايه ي برگ ها او را در برگرفته بود. توله ها از پستان هايش شير مي خوردند.
     با هول و ولا ازسرازيري بركه پايين خزيد و در گنداب فرو رفت. درسطح آب نقطه ای چون غنچه  وا شد و آب چين و چروك برداشت.
     پرستار پدال ها را از روي قفسه ي سينه ي مرد بر داشت گفت: "جواب داد. ضربان قلب عادي شد." 
     دكتر گفت: " آره. دوباره برگشت به گودال  بول وغايط ."

      مورچه های قرمز  


     مورچه هاي قرمز با آهنگ كيهاني دركُلنی چهار بُعدی شان به جنب وجوش درآمده بودند. با قراول و يساول و پيش برو پس بيا، كروركرور صف آرايي كردند و به راه افتادند.
     اين مورچه ها قهّار ترين مورچه هايي اند كه تاكنون ديده ای.
    بوته زارها ونيزارها و دشتِ پر ازعلف هاي دُم گربه یی را و آنتيلوپ ها را و گورخرها و آهوهای ماده را كه با نفس های بخارآلود به چرا مشغول بودند، لقمه ی چپ شان كردند و پشت سرخود زمين صاف و صوف، سرزمين برهوت برجا گذاشتند. از رودخانه عبور كردند، رودخانه خشك شد. از جنگل پُرازدرخت و درختچه و درنده و خزنده و پرنده گذشتند، نه، دیگرجنگلی آنجانبود. درسر راهشان به کشتزار رسیدند با دو گاومیش و دهقان پیر که وسط مزرعه کف یکی از پاهایش را روي پاچوبِ دسته بيل اش گذاشته بود و سرپا ايستاده بود و چرت مي زد. لشكرمورچه ها يك لحظه مكث كرد. آن يك لحظه گذشت. از کشتزارعبوركردند، زمين بي آب وعلف شد واستخوان دو گاوميش و دهقان پير كه وسط كشتكارخود يكي از پاها يش را روي پا چوبِ دسته بيل اش گذاشته بود و سرپا مانده بود و چرت مي زد. 
   


       بازی

      زن از بیرون، از خرید روزانه به خانه برگشته بود. کیسه های پلاستیکی و نایلکس را درآشپزخانه روی میز نهارخوری گذاشت. درِ آشپزخانه را بست و دوباره بازکرد. در راهرو روسری اش را  برداشت. بارانی اش را در آورد از جارختی آویزان کرد. همان طورکه درسالن از پله های اتاق خواب بالا می رفت در آینه ی روی دیوار به خودش دست تکان داد. 
  اتاق خواب پسربچه پُر از اسباب بازی بود. شنل و نقاب و شمشیر زورو، سوپرمن، ماشین های کورسی ریز و درشت که اینجا و آنجا پخش و پلا بودند.  
  زن دَم درِ اتاق پسرک زیپ کیف دستی اش را بازکرد با صدای بلندگفت: "اگه گفتی برات چه اسباب بازی خریدم؟ "
  پسر روی سه چرخه دور اتاق رکاب می زد. پایین آمد. سه چرخه اش را ول کرد داد زد: "مردعنکبوتی." 
    زن گفت:"نه، نه، نه"   از توی کیف دستی اش کُلت کمری برونینگ درآورد. ضامن اسلحه را آزاد کرد داد به پسرک گفت: "بگیرطرف من" 
   پسرک اسلحه را به سوی زن نشانه رفت. 
  زن گفت: "دستت داره می لرزه. دست چپت را بگیر زیر مچ دست راست، اسلحه پَرش نکنه."  
   پسرک دست چپش را زیر مچ دست راستش گذاشت
   زن گفت: "لوله ی اسلحه را یک کم بگیربالا."
   پسرک لوله ی برونینگ را بالا آورد.  
  زن گفت: "یه ذره طرف راست."
   پسرک زاویه ی اسلحه رااصلاح کرد. "
  زن لبخندزد و گفت: "خب. حالاماشه را بکش."
 تک گلوله یی که در خشاب اسلحه زندانی بود قهقهه زد و آزادشد. زن به عقب پرید. سرشانه هایش به دیوار خورد و همان طورکه چسبیده به دیوار، آرام سُرمی خورد و روی پاهایش چمباتمه می زد، درپشت سرش شیار روشن خونِ گرم از روی دیوار به پایین کشیده  می شد. 




   شب چاقوی دنده ای

   سرماازنوک انگشتان پابه زانوهاولگن خاصره اش خزیده بود.درسینه وسرشانه وگردنش پخش شدوپیرزن نصف شب ازخواب بیدارشد.
   دست بُردبالای سرش کلیدبرق رازدچراغ روشن شد.
   طنین صدای خشن مردی دراتاق کش وقوس رفت،چراغوخاموش کن.
   پیرزن لحاف راکنارزد.برگشت وپاهایش راروی دمپایی پای تختخواب گذاشت.
مرد جوانی باچاقوی تیغه بلنددَم درایستاده بود.برف دانه های ریزروی موهاوبرآمدگی شانه هاش نشسته بود.گفت:"تکون بخوری رگ جانت رامی زنم."
   پیرزن گفت:"چطوری اومدی توی خونه.خودم سرِشب درِحیاطوکیپ کردم."
   پسرجوان پوزخندزد:"ازروی خُرده شیشه های روی دیوار."
   پیرزن گفت:"برووایستاکناربخاری گرم بشو."
   پسریک لحظه به شعله های بخاری خیره شدوگفت:"توچی کاره ای به من امرونهی می کنی."
   پیرزن گفت:"یک کورقوقوی بی سروسایه."
   پسرگفت:"النگوهاتودرآوردی کجاقایم کردی."
   پیرزن گفت:"توی حیاط رخت می شستم گذاشتم لب حوض کلاغ اومدنوک گرفت،پَرزدورفت."
   پسرگفت:"امروزخودم دیدم.توی بازارروزداشتی عرق کوت کوتومی خریدی."
   پیرزن گفت:"سردی ام شده.دهنم پُرازآب می شه."
   پسرگفت:"نکنه می خوای بگی همه شون بدلی اند.به مفت نمی ارزند."
   پیرزن گفت:"نصف شب هوای به این سردی چراکاپشن،چراپالتوتنت نیست."
   پسرگفت:"چراگپ شب می زنی پیرزن.کاپشن،پالتو."
   پیرزن دمپایی هایش راپوشید.دست گذاشت روی زانوهایش ازجابلندشد.
   پسرگفت:"یک قدم دیگه برداری خونت پای خودته."
   پیرزن درِکمدرنگ ورورفته رابازکرد.پالتوی بلنداتوکشیده راازچوب رختی برداشت گفت:"بیااینوبپوش ببین اندازته؟"
   پسراخم کرده بودوباخودش درشش وبش بود.کناربخاری پیرزن اورابه پشت برگرداند.پالتوبه دست پشت سرش ایستاد.پسرپالتوراتنش کردوگفت:"این خرقه ی درویش مال کیه؟صاحب مُرده پزش عالی جیب اش خالی قدوقواره ی منه."
   پیرزن دمپایی اش رادرآورد.چراغ راخاموش کرد.روی تختخواب روبه دیواربه پهلوخوابیدوهمان طورکه لحاف راروی سرش می کشیدگفت:"داری می ری درِحیاطوپشت سرت کیپ کن."

   پسرجوان باپالتوی بلندمشکی بالای سراودرتاریکی ایستاده بودوچاقوی تیغه دنده یی هنوزدستش بود.

   شعبده باز

   
     درسالن نمايش تماشاگران زن و مرد شانه به شانه رج به رج نشسته بودند. روي سن شعبده باز از كلاه استوانه یی اش خرگوش و كبوتردرآورد. چند تا حلقه ي تو در تو را از هم جدا كرد. دستمال حرير قرمز را به هوا پرت كرد و با شمشير تيغه بلند دونيمه اش كرد. شمشير و سيب سرخي را سر دست بلند كرد به تماشاچيان نشان داد گفت، خانم ها، آقايان. يك چشمه كار ازهزار چشمه كار. حالا از شما حضار محترم يك نفر پاي راستش را زمين بزند بلند شود روي صحنه بيايد تا من اين سيب سرخ پاييزي را روي فرق سرش بگذارم با يك ضربه ي اين سيف صُرام از وسط دونيمه اش  كنم.
    از انبوه جمعيّت كسي جم نخورد. در سالن اگر كسي آه مي كشيد صدايش شنيده مي شد.
     شعبده باز سيب را به پره ي دماغش نزديك كرد و گفت، به به. چه مي بينم اي شيردلان. آيا كسي جرأت نمي كند قدم جلو بگذارد از پس اين كار بر بيايد.
    از رديف عقب سالن سر و صدا مي آمد. همه سر بر گرداندند. پير زني از جا بلند شده بود. پير زن موهايش را دكُلره كرده بود. مانتوي بلند يقه شكاري تن اش بود. با روژ لب غليظ وسرخاب سفیداب و بزك و دوزكِ ببين وبترك، مردها وزن ها ي سر راهش را ترت و مرت مي كرد و راه باز مي كرد.
    دومرد ازصندلي رديف جلو بلند شدند و زير بازوي اورا گرفتند. پيرزن ازپله ها بالا آمد وجلوي شعبده بازايستاد و دستكش هاي توري مشكي اش را از نوك انگشت ها كشيد بيرون آورد.
     شعبده باز شكل وشمایل اورا ورانداز كرد گفت " دنيا هنوز زيباست. اي بانوي شجاع. آيا دلشوره نداريد. يا للعجب. ممكن است فرق سرتان شكافته شود. "
     طنين صداي پير زن سنگين بود: " بخواااب. "
     شعبده باز گفت: " چي فرموديد ؟ "
     پير زن خيره خيره به كپسول چشمان اوزل زد و گفت: " تو خوابت مي آيد. بخواااب. "
     دست و پاي شعبده بازشُل شد. شمشير و سيب از كف اش رها شد. از پشت سرروي سن پخش و پلا شد و به خواب رفت.
     پير زن خم شد سيف صُرام را از پيش پا برداشت به زير گلوي شعبده باز كشيد وسرش را گوش تا گوش بريد. به موهايش چنگ زد. سردست بلند كرد وسر بريده را به تماشاچيان نشان داد.
     زن ها زارونزار از حال رفته بودند و مردها  صُم بكم  با چشمان گشاد نفس در سينه هاشان بند آمده بود.
     پير زن سر بريده را دوباره به گردن شعبده باز چسباند وگفت: " بيدار شو. "
     شعبده بازتكان نخورد.
     پير زن جلوی صورت او بشکن زد و گفت: " وقت بيدار شدنه. بيدار شو."
    شعبده باز از خواب بيدار شد. سر پا ايستاد ومه و مات به دور و برش و جمعيّت سالن چشم چرخاند.
     پير زن كلاه گيس از سر برداشت. پاي چپ اش را يك گام عقب گذاشت. دست هايش را به اطراف باز كرد. به نرمي خم شد و به تماشاگران تعظيم كرد.