Tuesday, June 26, 2018

      لاك پشت


     دربخش اورژانس بيمارستان پرستار لباس هاي اورا از تنش درآورد. قفسه ی سينه اش را چرب كرد. دستگاه شوك را شارژ كرد. پدال هاي دستگاه را روي قفسه ي سينه گذاشت ودكمه را فشار داد. دستگاه مانيتور تغيير نكرد. جواب نداد.
     دكترگفت ولتاژش را بالا ببرد.
     پرستار پدال ها را روي سينه ي مرد گذاشت ودكمه را فشار داد.
     قلب او چون لاك پشتي بود كه سرو گردن ودست  و پايش را توي لاك اش قايم كرده باشد.
     سطح بركه پوشيده از لاشبرگ هاي نيلوفرآبي بود. دست وپا زد ازآب بيرون آمد در عطسه ي روز هيكل قناس اش را به جلو كشيد. به علفِ خرس نزديك شد. برگ علف را به دهان گرفته بود، پلنگ زرد ماده بالاي سرش آمد. از خوردن علف دست كشيد و سر و گردن و دست و پايش را توي لاك اش قايم كرد. پلنگ لاك اورا به دندان گرفت. لقمه ي دندان گيري نبود. با پاهاي جلويي اش او را به پشت برگرداند. توله هايش همان دور و برها بودند. جست وخيز كنان نزديك شدند. سروته اش را بو كشيدند. اورا روي زمين غلتاندند. به دُم و سر و گردن يكديگر چنگ و دندان زدند و رفتند دنبال مادرشان.
     يك تيغه علف واين همه هول جان؟
     سرش را از لاك بيرون آورد. نفس اش بند آمده بود. پلنگ زرد پاي درخت به پهلو لميده بود و سايه ي برگ ها او را در برگرفته بود. توله ها از پستان هايش شير مي خوردند.
     با هول و ولا ازسرازيري بركه پايين خزيد و در گنداب فرو رفت. درسطح آب نقطه ای چون غنچه  وا شد و آب چين و چروك برداشت.
     پرستار پدال ها را از روي قفسه ي سينه ي مرد بر داشت گفت: "جواب داد. ضربان قلب عادي شد." 
     دكتر گفت: " آره. دوباره برگشت به گودال  بول وغايط ."

No comments:

Post a Comment