Tuesday, June 26, 2018


      کفتارخِنگ


     جاده ي رستم آباد به جوبُن با آن كارگاه شن شويي گستره یی از دامنه ي ارتفاعات البرز است با پيچ  و خم هاي نه چندان تند. به سمت دره و رودخانه نگاه كني دلفك كوه را مي بيني حيّ و حاضر با پله پله لكه هاي قهوه یی رنگ درتن برهنه اش .
     ماشين ماتيزشكلاتي رنگ راننده اش دختر جواني بود، همان دم كه از سر پيچ جوبن در آمد با پژو206 بژ كه از روبرو تنوره مي كشيد رو در رو شد. همديگر را بغل زدند. يكي شدند. يك مشت آهن پاره شدند .
     شيشه ي جلوي ماتيز پخش وپلا شده بود   دختر با اندام تركه اي ش به پرواز در آمد و آش ولاش و غرق رنگ سرخ مهاجم  در پشت فرمان در آغوش راننده ي پژو فرورفت .
     راننده پژو پسر جوان، فرمان ماشين دك و پوز و دنده هايش را درب و داغان كرده بود. شُل و ول سرش روي شانه اش خم شده بود .
     پسر، اوه. چه تصادفی. 
     دختر، شبيه درياچه است با هواپيماي آب نشين. گيسوان بافته ام را وا كن .
     پسر، رنگ مورد علاقه ات چيه،  خوشگله.
     دختر، در اين دَم، دراين دره ي تنگ، دراين بيست سالگي، مي ترسم از كف ام به گريزد، بوسه ي صدا دار.
     پسر، غرقه دررنگ سركش،  در زير و بم تيزي و برندگي دور و برم، چيزي از تو هست كه دوست دارم .
     دختر، بغلم كن. دستا تو حلقه كن دورگردنم.
     پسر، دستام ؟ صدا دار و بي صدا.  خطوط  دستام  محوشده.  حالا شيار سفيد آب در رنگ آبي سر به زير. 
     باك بنزين ماتيز تركيده بود. اژدهاي هفت سر لنگه كفش دخترجوان دستش بود و دور و بر آهن پاره ها چمپاتمه زده بود، به آتش دميد و خم  و تاب جاده و هر آنچه روي آسفالت بود در چنبره ي آتش گرفتار شد.
     ماشين هاي عبوري سرعت شان را كم مي كردند. به شانه خاكي جاده مي زدند. ترمز مي كردند و سر نشينان شان با هول و ولا پياده مي شدند. رمز و راز انعكاس شعله هاي آتش درلب جاده در چهره هاي بيضي شكل، گرد، كشيده، کج و کوله.
     دختر، ببينم اين همون آتشيه كه به اش مي گند آتش دلدادگي؟
     پسر، نه نه. صبر كن.  اوج مي گيره.  يادمون مي آد، از ته دل مي خنديم.
     در پسِ شعله هاي آتش چند نفر دوان دوان به صحنه ي تصادف نزديك مي شدند و دلفك كوه همان  طورچون کفتار خِنگ  گیج  و ویج خم جاده را وراندازمی کرد.

No comments:

Post a Comment