Tuesday, June 26, 2018


       بازی

      زن از بیرون، از خرید روزانه به خانه برگشته بود. کیسه های پلاستیکی و نایلکس را درآشپزخانه روی میز نهارخوری گذاشت. درِ آشپزخانه را بست و دوباره بازکرد. در راهرو روسری اش را  برداشت. بارانی اش را در آورد از جارختی آویزان کرد. همان طورکه درسالن از پله های اتاق خواب بالا می رفت در آینه ی روی دیوار به خودش دست تکان داد. 
  اتاق خواب پسربچه پُر از اسباب بازی بود. شنل و نقاب و شمشیر زورو، سوپرمن، ماشین های کورسی ریز و درشت که اینجا و آنجا پخش و پلا بودند.  
  زن دَم درِ اتاق پسرک زیپ کیف دستی اش را بازکرد با صدای بلندگفت: "اگه گفتی برات چه اسباب بازی خریدم؟ "
  پسر روی سه چرخه دور اتاق رکاب می زد. پایین آمد. سه چرخه اش را ول کرد داد زد: "مردعنکبوتی." 
    زن گفت:"نه، نه، نه"   از توی کیف دستی اش کُلت کمری برونینگ درآورد. ضامن اسلحه را آزاد کرد داد به پسرک گفت: "بگیرطرف من" 
   پسرک اسلحه را به سوی زن نشانه رفت. 
  زن گفت: "دستت داره می لرزه. دست چپت را بگیر زیر مچ دست راست، اسلحه پَرش نکنه."  
   پسرک دست چپش را زیر مچ دست راستش گذاشت
   زن گفت: "لوله ی اسلحه را یک کم بگیربالا."
   پسرک لوله ی برونینگ را بالا آورد.  
  زن گفت: "یه ذره طرف راست."
   پسرک زاویه ی اسلحه رااصلاح کرد. "
  زن لبخندزد و گفت: "خب. حالاماشه را بکش."
 تک گلوله یی که در خشاب اسلحه زندانی بود قهقهه زد و آزادشد. زن به عقب پرید. سرشانه هایش به دیوار خورد و همان طورکه چسبیده به دیوار، آرام سُرمی خورد و روی پاهایش چمباتمه می زد، درپشت سرش شیار روشن خونِ گرم از روی دیوار به پایین کشیده  می شد. 

No comments:

Post a Comment