Tuesday, June 19, 2018







     روبوسی  با رعد وبرق
                                                               برای پسرم آرش،بااحترام

     درجاده ­ی نه چندان پرپیچ وخم خطه­ ی کناره ازماشین شاسی بلند نونوارش پیاده می ­شود. دریا درآن دورها چون کارخانه ­ی نساجی دست به کار  تافت وبافت تارو پود امواج ، درکوژ و غوز ستون فقرات البرز ساختمان سفید دو طبقه ­یی در نی ­نی چشمانش و سروصدای زنجره ها و نورآفتاب عصرتابستان که چار و ناچار تیغه های علف ها را نقره فام کرده است. ته سیگارش رازیرپاله می کند وازباریکه راه ریگفرش به سوی کمرکش کوه می ­رود. درورودی نیمه باز است. با ُنک عصایش در را به عقب می ­راند. در و دیوار سفید دلگیر. بوی گچ وگچ کاری وتراشه­ ی چوب. دیوارهای لخت و عور بی ­روح و روان اند و ترکش نور با لبه های دالبری درلمبه ­های سقف نقش و نگار رسم کرده است وساخت وسازساختمان نیمه تمام است.اینجا باشگاه بدنسازی است؟ اینجا مهدکودک، آموزشگاه رقص ویا نهانگاه فسق و فجور و الفیه شلفیه است؟ دست روی نرده ­های راه پله می­ گذارد و به طبقه­ ی بالا می ­رود. نه اینجا مهدکودک نیست. لگن های سفید قلوه­ یی شکل. ترایلی دارو کنار تختخواب هندل دار. با ُنک انگشت پرده­ کرکره یی پنجره را وا می کند. چشم انداز فراغ منظردر چاک کوه و خانه های بقچه بندیلی زادگاهش روستای سیاه باغ ،درختان صف بسته شانه به شانه درسکوت، فاخته می خواند. از پله ها پایین می آید و به زیرزمین می ­رود. روی دیوارهادورتادور میخ کت وکلفت وغل و زنجیر پای دیوار. جلیقه­ ی کت بند و پابند. دستگاه شوک الکتریکی.ردیف سلول­ های انفرادی. دریچه­ های آهنی روی درهای آهنی.دردوردست فاخته می خواند.
   هاله­ ی دور کلمه و ترانه­ ی خنجرزن و پرطاووس سلطنتی ام که توباشی، زن و مرد میانسالی ول ویلان کنارجاده ایستاده­ اند و با نگاه مِه و مات به ماشین­ های درحال عبور چشم می­ چرخانند که پشت سر هم سبقت می­ گیرند و آسفالت و دار و درخت را می ­لرزانند.
    زن می گوید،چطوره روسریموبردارم قرکمربدم.
   این زن و شوهر دم دمای صبح جاده­ ی هراز را پشت سرگذاشته واز جاده ­ی پررفت و آمد خطه­ ی کناره سر درآورده ­اند. بعدازظهر در چشمه ­ی آب گرم مرتع نی ­دشت مشیه و مشیانه شده بودند. پادیاب توی حوضچه رفت و شیرآب را باز کرد. آب یک لحظه داغ شد. چست و چالاک استخوان های سرشانه او را پوشاند و به سوء هاضمه ­اش یورش برد. بویی که به دماغش خورد بوی گوگرد گازدار نبود، بوی کفتار زخمی بود که زیر نور آفتاب به پهلو افتاده بود و دک و پوزه ­اش را زبان می ­زد. پادیاب زیر پوست گونه هایش انگار نور افکن مادون قرمز گذاشته بود. آواز می­خواند و آب بازی می­ کرد.
   درمرتع کوهستانیِ جنگلی دربالای ذروه ی کوه، چند رشته ابر باریک و دراز شبیه نان باگت دیده می­ شد.کنار سطل آشغال گربه ­ای خودش را به شکل کلاف کاموا درآورده بود. از دوردست صدای زوزه ­ی سگ می­ آمد.
   گوش شیطان سرب داغ. زن و شوهر خوش ­و­بش ببین و بترک، گره به آب و باد و سایه می ­زدند و درسیر و سیاحت­ شان از آخوند محله به سمت و سوی امام­زاده هاشم می ­رفتند. موتور تویوتا کرونا قبل از مات کردن راننده چندبار به اش کیش داد اما پادیاب بایک دست رانندگی می­ کرد و باانگشت زیر چانه ­ی ریحانه می ­زد. تویوتا گفت. که اینطور. باد گلو در داد. اهن تلپ کرد. سینه صاف کرد و از کار افتاد.
   حالاکنار جاده کاپوت ماشین را بالا زده اند و آسمان به رنگ سیاه زخم و تیرگی تیرگی های شب کم ­کم دارد از راه می ­رسد و له له می ­زند پادیاب و زنش را با کف دست لقمه ­ی چپش بکند.
   زن صدایش را بلند کرد، ای وحوش نرینه، یکی تون بیاد خبر مرگ بیاره.
   آمبولانس فوریت های پزشکی حاضربه یراق عبورازسدسکندربه شانه ی جاده آمد ترمز کرد و راننده و دو مرد جوان با روپوش سفید پیاده شدند. راننده پایین تنه ­اش شبیه تابه­ ی استانبولی گچ­کاران بود. دست انداخت زیر سپر تویوتا ماشین را جنباند و گفت، موتور قفل کرده. درِ دو لته یی عقب آمبولانس را باز کرد. روی برانکارد زیر پتومردی شق و رق به پشت خوابیده بود و پاهایش بیرون بود. پتوی رنگ ورو رفته رابرداشت پهن اش کرد.آن دومردجوان باخضوع وخشوع کنارهم ایستادند.سرخم کردند.الله اکبر و از این­ سرای فریب بیرون رفتند.
   زن حلقه انگشتری اش رادرانگشت می چرخاندگفت:"چرابه اون راننده نمی گی."
   مردگفت :"ایناکاروبارشان بافرشته ی جان ستان است."
   تاریکی شب تا دامنه ­ی کوه پایین آمده بود و رنگ و لعاب سرشاخه­ ی درختان و درختچه ها باهای تاریکی شب آمده بود وبا هوی رفته بود.
  مردان سفیدپوش نمازشان را خوانده و دوباره به خاکدانی کهن برگشته بودند. پتو را جمع کردند رفتند سوار شدند و راننده آمبولانس را روی آسفالت برد. لاستیک ها آهسته چرخیدند. تند چرخیدند. راه افتادند و دور شدند
   بقعه امام زاده هاشم. شب ها از پای کوه تا قله ­ی کوه انبوه زائران خفته در هوای آزاد زیر انبوه درختان، آزادی انرژی کارساز، آستان امام زاده ابوهاشم علی الحسنی.
   وانت بار نیسان با بار آلوچه ­­سبز کنار جاده ترمز کرده بود. راننده شیشه را پایین آورد خم شد و گفت، واویلان. هنوز اینجااید؟ غروب رفتم شلمان اینجا بودید، این وقت شب هنوز اینجااید؟
   اشک های یخی آویزان از آبچک ها، دلتای سفیدرود چون بادبادک درنسیم دریا ، نقش و نگار بال های پروانه­ ی مونارک، گل خوش رنگ و بوی نرگس ام که توباشی، پادیاب و ریحانه امشب در دامنه ­ی تپه ­ی امام زاده هاشم بیتوته نخواهند کرد. ویرانی شبانه ­ی شهرها و روستاهای چپ و راست سفیدرود را نخواهند دید. زن های جدا از مردان، آرایش دختران جوان با خاک و خون، دست های بیرون آمده ی کودکان اززیرخاک.
   راننده­ ی وانت بار با نور پایین رانندگی می کرد .چراغ راهنمای نیسان روشن بود. تویوتا را بکسل کرده بود و ایله و بیله اسب و ارابه شده بود. ماشین ها از پشت دفیله می ­رفتند و از روبرو چراغ م­ی زدند و رد می ­شدند، انگار کشتی های نفت­کش از کنار قایق های بادبانی عبور می­ کردند.
   زن گفت: "این یارو چی گفت؟ ".
   مرد گفت: "می ­ریم روستای سیاه باغ خونه شون. شب اونجا میمونیم تا فردا صبح".

   زن گفت: "شب توی خونه ­ی آدم غریبه؟".
   مرد گفت: "باشه، باشه، توی ماشین می­ خوابیم".
   زن گفت:"ساعت چنده؟"
   یک دسته سار پرپر زنان با هول و ولا از عرض جاده عبور کردند. صدای بال و پرشان از بالای سقف ماشین شنیده شد.گویی مفتول فلزی سیم ویلون از مهار سیم گیر آزادشده بود.
  زن گفت:"تاحالا سار شب پرواز دیده بودی؟"
  شب از نیمه گذشته بود و از تلویزیون مسابقه فوتبال جام جهانی پخش می­شد. بازی برزیل، اسکاتلند. برانکو رقصان رقصان و پاس دونگا در راه، در ورزشگاه تورین ایتالیا. برانکونیروی بدوی قبایل جنگل های آمازون را در پای چپ اش سبک و سنگین کرد، چون باد دیوانه تنوره کشید و به زیر توپ ضربه زد. دکل های برق فشار قوی نیروگاه لوشان برخورد لرزیدند. برق قطع شد و استان گیلان درتاریکی فرو رفت.
   پادیاب سروصدای جا به جایی جنگ افزارهای سنگین در گوشش پیچیده بود. چندتا درخت از آن ور جاده راه افتادند آمدند این ور جاده و در شکل و شمایل زن های شلیته پوش به او شکلک درآوردند.
   راننده ­ی وانت بارروی ترمز زده بود. پایین آمد. یکی ازپاهایش از لگن­ خاصره لنگ می ­زد. به مزارع برنج و باغات چای گردن کشید. با سرپنجه ی پا به لاستیک ­ها تیپا زد. سوار شد و راه افتاد
   زن گفت: "دلم شور می ­زنه".
   مردگفت: "از چی؟".
    زن گفت:"مگه نمی بینی جاده چقدرسوت وکوره.دیگه ماشین نمی آد،نمی ره."
    نه، امیرتاج پادیاب، تو و زنت امشب و شب­ های دیگر سر به بالین خواب عاشقانه نخواهید گذاشت. هم اکنون ماشین بتون ریزی از خم سه راهی دیوشل فرمان را به چپ چرخاند به ­وسط جاده آمد. دنده عوض کرد. خرناسه کشید وبا هیکل قناسِ آتش افروز از پشت سر به تو نزدیک می ­شود و آهنگ بغل خواب با ماشین تو را داردوباخودش می گوید،توجاده رابندآورده ای؟
   پادیاب خم شد و به تاریکی شب زل زد. نه جنبنده ­یی، نه کورسویی، اینجا و آنجا خاک پشته و درستون فقرات کوه ساختمان سفید دو طبقه برخود ­لرزیده بود و در پرتو نور ماه خاک و خل از اسکلت وستون هایش به هوا برمی ­خاست و دور و برش در تاریکی، مردان با یکتا پیراهن سفیدِ بلند شلنگ تخته می­ انداختند، از سراشیبی پایین می ­دویدند، غلت می ­زدند و با هول و ولا از ویرانی و بیرانی فرار می­ کردند.پیراهن شان را از سینه دریده بودند. با پاهای برهنه روی آسفالت نوحه می­ خواندند و سینه می ­زدند. خم ­و­راست می ­شدند و غل و زنجیر دست و پایشان را تکان می ­دادند.
   زن دادزد: "گاز بده برو".
   مرددادزد:" نوک سوزنت بادکرده.مگه نمی بینی عنان کارازدستم دررفته."
  مردان یکتا پیراهن، لکه های سفید نوحه خوان را پشت سر گذاشتند و با وانت ­بار در ظلمت اقلیم نابسامان فرو رفتند.
   زن باموها ی درهم وبرهم به عقب گردن کشیده بود،باخودش گفت،اون بالا توی اون خونه چه خبره؟
   مرد زیر لب گفت: "از این پس هرکی را نفرین بکنیم نفرین مان کارساز میشه".
   طناب بکسل پاره شده بود. وانت بار ترمز کرد. راننده پیاده شد.گفت: "چرا هرچی می ریم به سیاه باغ نمی رسیم. نکنه ازش رد شدیم".
   پادیاب تشر زد: "با چشم عقلت نگاه کن. کفن پوشان جاده را بند آورده اند".
   یارو گفت: "اونا کفن پوش نیستند خل و چل و دادول اند. بی سر و سایه اند. شیرخفاش خورده اند
   گفت: "شیطان بارعد و برق روبوسی کرد"
   .یک پا زمین، یک پا هوا، النگ دولنگ رفت سوار شد. چراغ راهنما را خاموش کرد و راه افتاد.
   زن با دهان نیمه باز لبخند زد اشکش سرازیر نشودگفت:"اون یاروولمان کرد رفت."
   پادیاب فرمان ماشین را بغل زده بود و پیشانی اش را روی توپی فرمان گذاشته بود. گفت،ای حیوان شش پستان.اوناازجیفه ی دنیازارونزاریه سماورزردمی شناسند.
  ماشین تویوتا با چراغ خاموش درتاریکی وسط جاده چمباتمه زده، به حال خود رها شده است. باریکه­ یی از نورماه روی کرک­ های پارگی طناب افتاده است. پیچ و مهره هایش ترق و تروق می کند. کش و قوس می رود کنار بکشد به شانه­ ی جاده برود. قلب نهنگ و دریای خزر.دریای خزر و قلب نهنگ. دیوار بلند پوشیده از سیم خاردار البرز. به دل نگیر.فراموش کن.

No comments:

Post a Comment