Tuesday, June 26, 2018


      آشیانه کج

     دراتاق نيمه تاريك روي تختخواب دو نفره  به پشت دراز كشيده و كف دستش را روي پيشاني اش گذاشته است. بغل دستش  روي پا تختي چراغ خواب است با حباب قرمز، تلفن همراه، فنجان خالي قهوه و ساعت كوچك شماطه داركه ساعت 6 را نشان مي دهد .
    درسكوت خشك اتاق از بالاي سرش از پشت پنجره، صداي خش خش مي آمد. نسيم دم غروب بود كه شاخه هاي درخت حياط را به شيشه ي پنجره مي زد ؟  نيم خيز شد. نه. كبوتر بود. كبوتر دست آموز كه روي آبچك پنجره نشسته بود و بال و پر مي زد. با پرپر زدن و ضربه هاي نوك كوتاه اش  لاي پنجره را باز كرد. به اتاق آمد. روي كيبُرد لپ تاپ نشست و با چشمان جستجو گر دور و بر نا آشنا را ورانداز كرد.
    از تختخواب پايين آمد. مردي بود ميانسال. با شانه هاي افتاده و موهاي كم پشت درتاج سر. دست برد بال هاي پرنده را آهسته به پهلو خواباند و سروته اش كرد. سينه پوست پيازي، پرهاي دُم بلند، گردن شكيل و با وقار بود. جوان بود.
    در پاي راستش حلقه ي باريك صورتي رنگ بود. حلقه ر ا باز كرد. تكّه كاغذ ي در شكاف حلقه بود. با خط ريز نوشته شده بود، رامين جان. ساعت 7 كافي شاپ آلونك. ماچ صدادار. پريسا.
    با خودش گفت، پريسا، رامين؟ اين خل و چل ها ديگه كي اند .
    كبوتر نامه بر را از پاهايش گرفت و رو به پايين نگه داشت. پر پر زد سر و سينه اش بالا نيامد. ماده بود.
   از اتاق بيرون آمد. طراحي خانه دوبلكس بود. از پلكان اتاق خواب پايين رفت. از سالن بزرگ سرد كه ديوارهايش با تابلو هاي نقاشي تزيين شده بود  عبور كرد و به آشپزخانه آمد.
    آشپزخانه آنچه را كه كم داشت  بوي آشناي زن بود.
    زير شير آب  در لگن سينك  با فشار دست سركبوتر را از تن جدا كرد. خون گرم و روشن به دور و بر شتك زد. روي سيني سينك رو به بال خواباند. انگشت اشاره اش را لاي پوست سينه فروكرد. پرنده را بر گرداند. پوست سر  سينه و بال ودُم و پاها كنده شد. پوست درقلمبه ي دُم و در زانوي پاها گير كرده بود. قلمبه ي دم و زانوها را با كارد بريد و دور ريخت. از زير قفسه ي سينه، پوست شكم را با كارد پاره كرد. شير آب را باز كرد. دل و روده و سنگدان اش را چنگ زد بيرون كشيد و دور ريخت. توي ماكرو فر گذاشت و درجه اش را روي 180  تنظيم كرد.
    در پشت پنجره  آفتاب دور و غروب نزديك شده بود. رنگ هاي اشياي دور و بر  در سكوت خانه از روي هم سُر مي خورد و از چشم مي گريخت .
   زنگ ماكروفر به صدا درآمده بود. از روي صندلي بلند شد. از قفسه ي كابينت نوشيدني وگيلاس كوچك كريستال درآورد و روي ميز نهار خوري گذاشت .
   با دندان هاي نوك تيز گوشت را تكه تكه كرد . زيتون پرورده هم دَم دستش بود. خورد و نوشيد و تمام شد و چيزي نماند، استخوان بود و استخوان.

No comments:

Post a Comment