Tuesday, July 31, 2018


  چیزی دراین دنیا                                                                      

                                                                                                     بسترما هی های لجن خوار

 رودخانه اززیرپل از پای اسکله در روگا جاری بود. آن طرف پیربازار روگا، تالاب بود با پُشته پُشته جگن خوشه یی ­ولاله های شناورکه یک ماه روی آب بودند و یک ماه زیرآب  وخانه هایی روستایی جدا ازهم. این طرف بالاتر ازآب رودخانه، شنبه بازار بود با دکان های زهواردررفته  و پشت به رودخانه، چند ردیف چادر و دکّه.
  غروب ها صدای همهمه ی ماهی گیران ازتوی دکّه هاشنیده می شد. یکی سیگار به  لب بیرون می آمد به آسمان و دریا نگاه می کرد و دوباره توی قهوه خانه می رفت. چکمه هایشان تا زیرخشتک شان می رسید. کلاه خزسرشان بود. قایق هایشان را به پایه های بتونی اسکله می بستند، شبیه هلال ماه بودند و با جنبش آب تکان می خوردند و به یکدیگرتنه می زدند و صدای­ لرزش آب درفضای خالی زیراسکله می پیچید. صدا، صدای ماچ  و بوسه.
  یک کشتی بندررا ترک می کرد. یک کشتی دراسکله پهلو می گرفت. یک کشتی انگارقهرمی کرد و ازاسکله جدا می شد دوباره  با اسکله آشتی می کرد.
  یک روزدست پدرم را گرفته بودم به شنبه بازاررفته­ بودیم گفتم بابا، اون­ چیه؟ گفت، ازاین جا برو.
  ازاین جابروتافت وبافت آلمان بود وشکل و شمایل اش­ شباهتی به کشتی­ نداشت. شباهت­ اش فقط دراین بود که توی آب بود.
  نه دکلی. نه عرشه یی. نه کابین ناخدایی. همیشه درآبراهه­ ی­ بندربود. نه ازدهنه ی موج شکن ها با آن تخته سنگ های مکعبی محافظ رد می شد و به دریامی رفت نه به بازار دستفروشان نزدیک می شد. درمسیرکشتی های باری، ازموج شکن تا پای پل و اسکله، همش همان دورو برها بود. یک مشت چرخ دنده. یک مشت اهرم فولادی. یک مشت آهن آلات زنگ زده و پره های دوّارعظیم. ده ها دیگ با چنگال های فولادی که دورهیکل بی قواره اش حلقه زده بودند و از پایین به بالا پشت سرهم می چرخیدند. شبیه چرخ  و فلک بود.
  پدرم می گفت همش کارش همینه. از وقتی یادش می آمد، کارش همین بود.
 بچه بودم فکرمی کردم ازاین جابرو درپی کند وکاو چیزی است که توی آب افتاده. ازاسکله نگاهش می کردم. دیگ بالا می آمد می گفتم یافتم. خالی می شد می گفتم نیافتم. یافتم، نیافتم. یافتم، نیافتم.
  جوان شدم درحیرت ماندم که آب که این همه پاک وزلال است، چطوراین­ همه ­لوش ­ولش و لجن دارد.
  درگوشه ی خلوت دست هایم را روی نرده ی اسکله می­گذاشتم  و تماشایش­ می کردم. دو تا یدکی پشت سرش بود با چنگال های فولادی، لجن و گنداب را ازعمق آبراهه ­بالا می آورد و توی دیگ هایش می ریخت، به آسمان می برد و توی یدکی های لجن کِش­ خالی می کرد. یکی ازیدکی ها لبالب پُرمی شد، شناورموتوری کوچکی ازاسکله جدامی شد، می آمد به یدکی متصل می شد. یک واحد مرکّب می شدند. پت پت کنان لجن ها و ماهی های لجن خوار را به دنبال خود می کشید، به دریا می برد و روی خط افق توی آب خالی می کرد.
  لجن ها، لجن های همیشه لجن درته دریا با جریان آب آهسته تکان می خوردند و با ماهی های لجن خوار دوباره برمی گشتند جای اولشان.
  بارهای بسته بندی شده، چوب های نرّاد تخلیه می شدند و خط آبخورکشتی ها بالا می آمد. ماشین آلات سنگین بار روی عرشه ی کشتی ها بودند و با جرثقیل تخلیه می شدند.
  یک باریکی ازکشتی ها به تله افتاد و به گِل نشست. جرثقیل های شناور و یدک کش­ ها با آب و کفِ اطفای حریق افتادند به جانش. آب انبارکشتی را پُرکرد و کشتی به پهلو یله شد.
  ازاین جا بروهمان نزدیکی ها بود. گِل ولای آب خفته ی دور و برش را لاروبی کرد. کشتی تکان خورد وعمود بر اسکله پهلوگرفت.
  یک شب خواب دیدم ازاین جابرو از آب آمده توی خشکی وهمه چیزرا زیر و رو می کند و دریدک کش هایش می ریزد. ازخواب پریدم و درتاریکی به صدای شب گوش دادم. صدای گرومپ  گرومپ  قلبم  را می شنیدم. با خودم گفتم خواب که این طورروشن  و آشکارنمی شود.
  خزه های پای اسکله با پس وپیش رفتن آب موج بر می داشتند. خط افق دریا نزدیک بود. دریا در دوردست کبود و درسایه­ ی ابرها تیره و درشب سیاه. شب ها چراغ سفید دکل وچراغ های رنگی کشتی های روسی روشن می شد. چراغ دکل پاشنه ی شناورهای کوچک سفید بود و چراغ دکل سینه شان قرمز.
  شب ها هیکل سیاه ازاین جابرو دیده نمی شد. نه چراغی، نه شیارسفیدی درآب پشت سرش. نورفانوس راهنمایی باریکه آب ناخن های انگشت پنجه اش را روشن می کرد. از پای نرده ها آن قدرنگاهش می کردم که هرآن چه را که دوروبرم بود گِل ولای تیره ولجن می دیدم ودرآن میان مرغ دریایی سینه سفیدش را به سطح آب می زد، غیّه می کشید و اوج می گرفت. تابستان و زمستان زیرآفتاب و برف و باران، کشتی ها ازچپ و راستش رد می شدند و اوهمان طورلجن و گنداب را بالا می آورد و آب روان را پایین می بُرد. سال های سال. نسل به نسل.
  پسرم را برده بودم شنبه بازار، دستم را کشید و گفت: "بابا، اون چیه؟"
  گفتم: "بیا بریم بساط عطاری ها، هِل باد بخریم."
  گفت: "گفتم اون چیه توی آبه؟"
  دستم را ول کرد و به طرف اسکه دوید. مردی پا های مرغ  و خروس را با کُلُش بسته بود و ریسه کرده ازگردن و شانه اش آویزان کرده بود. سر و صورت و نیم چکمه هاش دیده می شد. همش مرغ و خروس بود. پیرمرد روستایی سُر اردکی را بریده بود. اردک داشت جان می داد. روی اردک خم شده بود می خندید و می گفت، کَل ممّد، آهای کَل ممّد. مرغ ماهی خوار روی یکی ازصخره های چراغ راهنمایی دریایی نشسته بود و بال های سیاهش را زیرآفتاب بازکرده بود و پسرم لب آب ایستاده بود و به طرف ازاین جابرو سنگ پرت­ می کرد.

No comments:

Post a Comment