اگر اینجا بودی
با کت وشلوار و
کراوات زیر سایبان مهتابی طبقه ی پایین کنار زنش روی صندلی نشسته بود و به تاریکی نصف
شب که در سینه ی درختهای خواب آلود حیاط انباشته شده بود خیره مانده بود. زیر داربست شاخ
و برگ کیوی، پایه های باریک میزها و صندلیها مثل پایِ آهو بودند و سایه ی سبُک شان
روی سنگ ریزههای کف حیاط افتاده بود. سکههای زرد و روبانهای کوچک و پولکهای رنگارنگ
روی زمین. میوه و شیرینی. شمعهای خاموش. گل، گل، سبدهای گل. در گوشه ی حیاط اُرگ و
ویولن و ضرب و گیتار و آمپلیفایر در روکش چرمی مشکی و قهوه یی که فردا بیایند ببرند
و اینجا وآنجا در وسط حیاط ردِ پای زنها و مردهایی که قبل از شام و بعد از شام ساعتها
رقصیده بودند.
جلایر گفت: "آنهمه
زن و مرد چه شد؟ کجا رفتند؟ "
زن گفت: "آنهمه
باد و باران زمستان چه شد؟ کجا رفت؟"
از دوردست صدای
تاپتاپ موتور دیزلی کارخانه ی برنجکوبی میآمد. مثل صدای قطار بود اما سوت نمی زد.
مرد گفت: "از
دامادت خوشت میآد؟ "
زن زیرلب گفت: "نه."
مرد خندید و گفت:
"چرا؟"
زن به پنجره ی
یکی از اتاقهای طبقه ی بالا نگاه کرد و گفت: "دخترم را ازم گرفت."
مرد گفت: "از
عروس پرسیدند اسم پدرشوهرت چه بود، گفت میل ماندن نداشتم نپرسیدم."
با کنایه حرف میزد
و به آرامی تبسم می کرد.
زن گفت: "روی
زانویم بزرگش کردم. یکی دو بار میآید و می ره، بعد فراموش می کنه مادری هم داشته."
مرد گفت: "پسر
این طوریه. دختر اینطوری نیست."
از حرفی که زده
بود پشیمان شد. رباب را خوب میشناخت. شاید هم گمان میکرد که خوب میشناسد.زنی پنجاه ساله،
با چشمان درشت و نگاه خاکستری و لبهای رنگ پریده. صبحها که از خواب بیدارمیشد،
بین خوابوبیداری می گفت،در این لحظه.روی تختخواب چهارزانو می نشست و بی حرکت میماند.
می گفت آوایی در خواب می شنود. آوای بزرگ. خوابهایش را یادداشت می کرد. جلایر حالا
دیگر پاپیاش نبود.
زن گفت: "ما
یک بچهی دیگر هم داشتیم."
مرد گفت: "جوانها
چه بزنوبکوبی راه انداخته بودند."
زن گفت: "یک
پسر."
مرد گفت: "همهچیز
به خیروخوشی گذشت."
زن گفت: "چه
طور یادت نمی آد. بَردی کوچولو"
زن یکباره به گریه
افتاد. دستهایش را روی صورتش گذاشت و گریه کرد.
جلایر گفت: "شب
عروسی دخترت گریه می کنی؟"
زن با نوک انگشت
گوشه ی چشمش را فشار داد و گفت: "داشتیم می رقصیدیم، پُرز کراواتت رفت توی چشمم."
دریکی از اتاقهای
طبقه ی همکف تلفن زنگ زد و قطع شد. هر دو به تاریکی شب خیره شده بودند.
مرد گفت: "خواب وخیال
تو مو لایِ درزش نمی ره."
زن گفت: "چرا
درست حرف نمی زنی؟"
در پشت سرشان،
در پاگرد پلکان چوبی منبتکاری شده که سالن طبقه ی همکف را به طبقه ی بالا وصل می کرد،
دختر جوانی در لباس خواب و با موهای بلند افشان روی نردهها خم شد و گفت، شما دو تا
عزیز عزیزان لیلی و مجنون چرا نمی رید نمی خوابید؟ از پشت سر، دست و بازوی برهنه یی
استخوان سرشانه ی دختر را گرفت، به عقب کشید و صدای بسته شدن در و چرخیدن کلید شنیده
شد.
زن گفت: "فقط
دو سال عمر کرد. اگر زنده بود حالا بیست وهفت ساله بود."
جلایر همین دو
سه روز پیش دختری را که در جوانی با او دوست بود در گل فروشی دیده بود. زنی کوتاه قد
با دستهای گوشتآلود. به جلایر گفته بود آن بستنی چوبی که سی سال پیش جلایر به او
داده بود، چوبش را هنوز نگه داشته است.
آهی که کشید از
ته دل نبود، ولی آه بود و لبخند زد.
رباب گفت: "کجای
حرفم خندهدار بود؟"
جلایر نه به حرفهای
او، بلکه به ضرباهنگ صدایش گوش میداد. ضرباهنگ یکنواخت کلمات. پرندههای ریزه میزه یی
که در سرمای زمستان تنگ هم روی سیم برق نشسته بودند و هیچ یک آهنگ پرواز نداشتند. ضرباهنگ
افسوس.
زن گفت: "فکرهایت
را کردی؟ یادت آمد؟"
زن از جایش بلند
شده بود.گفت ،صبر کن یک چیزی به اَت نشان بدم.
جلایر با خودش
فکر کرد اگر روی آن صندلی که زنش نشسته بود و حالا خالی بود می نشست و از آن زاویه
به صندلی یی که خودش رویش نشسته بود نگاه می کرد، شکل و شمایل خودش را چه طوری می دید.
خم شده بود بند کفشهایش را باز می کرد، رباب بالای سرش
آمد و گفت: "نگاه کن ببین چیزی یادت میاد ؟" قوطی شیر خشک دستش
بود. شیر خشک نستله. با جدول طرز تهیه و ترکیبات و تغذیه. به زبان عربی و فرانسه و
انگلیسی. وزن خالص ۴۵۰ گرم. با پرنده یی که در لانهاش به جوجههایش آب و دانه میداد.
رنگهای قرمز و سبز و صورتی. زن چراغهای حیاط
را یکی یکی خاموش کرد و گفت، داری میآیی بخوابی، چراغ ایوان را خاموش کن.
جلایر قوطی شیر
به دست لای میزها و صندلیها ایستاده بود. قوطی را تکان داد. صدایی از ته قوطی شنید.
سرقوطی را برداشت. قاشق پلاستیکی شیر خشک شبیه پیپ بود. انگشت شست و اشارهاش را دور کاسه ی
قاشق کشید و غبار ناپیدایی را لای انگشتهایش حس کرد. ته مانده ی قوتِ روحِ بَردی کوچولو
بود که روزگاری از پستانک شیشه ی شیر، مکیده
بود و حالا اگر زنده بود، چندساله بود؟ شاید خواب وخیال رباب بود. در آشپزخانه روی
درِ یخچال و فریزر، عکس برگردانهای رنگارنگ اردک و سگ و نردبان و درخت و سبد پر از
سیب چسبانده بود. جلایر بردیا را بغل می زد، با انگشت سگ را نشانش می داد می گفت ،هاپو.
بردیا توی بغلش ورجه ورجه میکرد و می گفت، هاپو.
No comments:
Post a Comment