چنگ رومی را بنگر
سروش فانی میگفت:
"گوش کن پدر جان. تو که
برای عبور مورچه، از سر راهش می ری کنار، چرا آمدهای اینجا؟ برگرد سر کسب و کارت دوروبر
خمام، بچههای مردم را ختنه کن."
میرزا شفیع میگفت
در جنگ جهانی در دکان سلمانی با بادبزن مشتریها را باد می زد.
برزنت وسط چادر
را کنار زده بودیم. چادر بزرگ شده بود. سروش فانی دورتا دور چادر گازوییل ریخته بود
عقرب و رطیل نیاید سروقتمان.
میرزا شفیع میگفت:
"تو چند سالته؟"
میگفتم: "پانزده سال."
میگفت: "تو چند سالته؟"
سروش فانی میگفت:
"بیست سال."
میگفت: "شما دو تا سی وپنج سالتونه
از عقرب می ترسید؟"
یک شب چراغ را
روشن کردم دیدم عقرب دُمش را تکان می دهد. میرزا با جارو عقرب را کشت و توی پوکه ی
خالی گلوله ی توپ انداخت. رطیلها نرم بودند. می زدی راحت له می شد، اما هنوز دست وپایش
را تکان میداد. یک شب گربه را نیش زد تا صبح جیغ وداد می کرد
میرزا شفیع می گفت
در طالع ما نوشته شده باشد، می زند. می گفت فرمانده ی گردان ما قبل از حمله نقشه را
پاره می کند.
یادم می آید چه
طور در دره ی چهارگوشه کمین، ترس برش داشته بود. دهانش باز و بسته می شد و خل وچل پیاپی می گفت من نارنجک دارم. من نارنجک
دارم.
وقتی سروش فانی
ترانه ی دره ی دراز را سر می داد، من به دیرک چادرمان تکیه می دادم و به بیشه یی که
در آن دوروبرها بود، به شمشادهای بی خزان نگاه می کردم. زمین پوشیده از شقایق وحشی
بود. علف شبیه دُم گربه بود. به نرمي دُم گربه بود. دست میکشیدی مثل مخمل نرم بود.
باد که به هر جهت می وزید، تیغه ی علفها و شاخ و برگ شمشادها را تکان می داد. من با
هفت هشت تا از بَرو بچههای مدرسه ی راهنمایی مراد دهنده، در سنندج و بانه و مریوان
پخش وپلا شده بودیم. از منطقه ی بارانی آمده بودم و چشمانتظار بارش باران بودم و چون
خواندن و نوشتن بلد بودم فکر می کردم که علفها زودتر از آدمها رشد می کنند. سروش
فانی دستش را بلند می کرد،به سفیدی زیر بغلش نگاه می کردم. در سفیدی زیر بغلش یک لکه ی
قهوه یی به شکل برگ چنار بود.
در اسارت چیزهایی
یاد گرفتم که اگر آزاد بودم یاد نمی گرفتم.
میرزا شفیع می گفت
بوی درخت سنجد زنها را دیوانه می کند.
شبها با سروش
فانی از سربالایی پادگان به طرف استخر می رفتیم. از جوی آب می پریدیم. آغل قاطرها را
دور می زدیم. از زیر درختان سنجد رد می شدیم و پای برج دیده بانی می رفتیم. در بالای
کوه، از دور چراغهای شهر مثل الماس می درخشیدند. پشت به روشنایی شهر می دادیم و رو
به شمال می نشستیم.
سروش فانی می گفت
"نگاه کن، اون چنگ رومی یه.
خدا اون چنگ سحرآمیز را در دل آسمان جای داده تا بانوای خود جاندار و بیجان را به
حرکت در بیاره. "
میرزا شفیع مرد
استخوان دار بلند بالایی بود با سینههای برجسته و صورت بیمو. قرنیه ی یکی از چشمهایش
کدورت داشت. رگ گردنش سیاه بود. می گفت تمام مردهای کمتر از چهل سال دهات خمام را او
ختنه کرده است.
شبها در نور چراغ
چادر روی دفتر مشقش خم می شد و من از کتاب پنجم ابتدایی براش املاء می گفتم و در این
فکر بودم که چه طور میرزا شفیع تیغش را که زیر تشک قایم کرده بیرون می آورد و تا بچه ی
مردم دهان باز می کند از درد آچار شلاقی داد بزند وای، یک نفر شیرینی دردهانش می تپاند
و میرزا شفیع می گوید تمام شد.
میرزا اسمش را
هم غلط می نوشت .می گفت نیشم را ببندم. سروش فانی از بالای سرش سرک می کشید، میرزا
ورقهاش را تا میکرد می گفت لا اله...
سروش فانی می گفت
میرزا شفیع موجود روان دار ساده ی بی آزاریه
می گفت حاجآقا
چرا تا حالا زن نبرده ای؟
یک شب در بالای
تپه در پای برج دیده بانی، سروش فانی به پشت دراز کشیده بود و دستهایش را زیر سرش
گذاشته بود. کنارش نشسته بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم. در آن دور، آن طرف رودخانه،
در جاده ی کامیاران تک وتوک چراغ روشن ماشینها دیده میشد. آسمان صاف و پرستاره بود.
سروش فانی گفت، راه شیری را نگاه کن.
به آسمان نگاه
می کردم و حفرههای سیاه می دیدم. می دانستم که زمین می چرخد و آن نقطههای نورانی
هر شب همان جای دیشب بودند و نمی دانستم آخر دنیا کجا است.
سروش فانی می گفت
منظومه ی شمسی با هول و ولا به سوی چنگ رومی درحرکت است. خیلی عجله دارد. از دنیای
دشت سحابیها حرف زد که شبیه سر اسب، جغد و حلقه ی دود سیگار بودند و با چشم دیده نمی شدند.
خوشههای ستاره یی، سگ و شیر و خرس بزرگ و خرس کوچک و مار باریک. می گفت گاما. زتا.
بتا.
با انگشت نقطه ی
نورانی متحرکی را نشان داد و گفت، اون ماهواره ی آمریکاییه. داره از جبهه عکس می گیره.
نگاه کن. حالا داره به چنگ رومی نزدیک می شه. می خواد از روش رد بشه. ولی هیچ وقت نمیتونه
نور ذاتی اونو بپوشونه.
من به آن نقطه ی
نورانی که درحرکت بود و به سمت شمال می رفت نگاه کردم. در خط مستقیم به سوی چنگ رومی
رفت. از رویش رد شد. ولی ذره یی از نور ذاتی چنگ رومی کاسته نشد.
یک شب سروش فانی
از روی پل غازیان به میان پشته می رفت قطاری از راه رسید و از روی پل رد شد. کوپههای
قطار تاریک بود. یکی از کوپهها با نور تند روشن بود. توی کوپه دختری روبه دریا نشسته
بود. پیراهن سفید موج دار تنش بود. در دستش تنگ آب بود و توی تنگ ماهی قرمزِ دم جارویی.
قطار به سرعت از روی پل غازیان رد شد. آن طرف پل، خط آهن از میان پشته قوس برمی داشت.
روبه رو، آنسوی اسکله، پل انزلی در چشمانداز بود. همان دم قطار به پل انزلی رسیده
بود. کوپهها تاریک بودند. در نور تند یکی از کوپهها، دختر تنگ آب دستش بود و انگشت
اشارهاش را روی لبهایش گذاشته بود.
میگفت هرگز آن
دختر از یادش نرفته است.
گفتم: "شاید خواب دیدهای."
گفت: "خواب فراموش می شود."
گفتم: "در بلاد ما قطار رفت وآمد
نمی کند."
گفت: "به چشم و گوش سرت زیاد
اعتماد مکن."
از چنگی حرف زد
که خودش با ترکه ی درخت بیدمشک درست کرده بود و دو تا سیم داشت و با باد نواخته می شد.
یادم می آید در
دره ی چهارگوشه کمین، میرزا شفیع مین عراقی پیداکرده بود. با قلوه سنگ افتاد به جان
مین. می گفت می خواهد از کارش سر دربیاورد. بنزین ریخت آتشش زد. آتش زبانه کشید و میرزا
لباسهاش آتش گرفت. من و سروش فانی کنار رودخانه ایستاده بودیم و آب رودخانه تا قوزک
پا می رسید و میرزا شفیع در آب غلت واغلت می زد و آتش خاموش نمی شد و ما دو تا قاه قاه
می خندیدیم و احساس می کردم که بزرگ شدهام و خوب و بد را از هم تشخیص می دهم.
آیا از نقطه یی
که در آن محاصرهشده بودیم، از موقعیت چهارگوشه کمین، اثری روی نقشه ی جنگی فرمانده مان
بود؟ دره شبیه نعل اسب بود. دیده بان دشمن بر دره سوار بود. به سمت چپمان ۱۲۰ میزدند
که هوا را موج می داد. بعد ۸۲ می زدند. ترکش. ترکش. ترکش. هواپیماها بمب خوشه یی می انداختند
که مثل بال پرنده باز میشد و کمانه می رفت. ولمان نمی کردند. برمی گشتند به رگبار
می بستند. روبه روی مان یک رشته کوه بود. به پهلو دراز کشیده بود. شبیه زن برهنه بود.
وسط رانهایش شکاف بود. سمت چپ، در پای کوههای بی درخت، دهاتیها با قاطر و باروبندیل
مثل خلال دندان بودند. میرزا شفیع می گفت چرا اون بی پدرها را نمیزنند. اونا جاسوس
دشمناند. آنقدر تیراندازی کرد گلوله به لولهی کلاش دندان زد. دهاتیها در تیررس
نبودند و سر درنمی آوردیم در وسط معرکه چه کار می کنند. فرمانده ی گردان با سروکله ی
باندپیچی شده، رزمندههایی را که از خستگی و بی خوابی بیهوش می شدند و از کوه غلت
می خوردند پایین، زیر مشت و لگد می گرفت دوباره برگردند بالای کوه. یکیشان روی شکم
افتاده بود. برگشت و از زیر تنهاش اسلحه درآورد ولی فرمانده همانطور از زدن او دست
برنمی داشت.
ارتفاعات طوری
پیچ درپیچ بود که هر کس زخمی می شد به حال خود رها می شد. مگسها از دماغ تو می رفتند
و از گوش بیرون می آمدند. شبها در تاریکی صدای جیغ وداد گربه می آمد.
سروش فانی هنهن
می کرد و چهار دست وپا از کوه بالا می رفت. میرزا شفیع گفت خدا همه چیز را از قبل پیش بینی
کرده. دنبال میرزا شفیع از سینه کش کوه بالا رفتم. میرزا نارنجک به کمرش بسته بود.
از زیر پاهایش سنگها می ریختند پایین.
میرزا برگشت و
گفت: "پسر برگرد برو پایین. تو
هنوز بچهای."
قله ی کوه پر از
کیسههای شن بود. راه ورودی سنگر به طرف دشمن بود. همه جا پوشیده از پوکهها ی زنگ زده ی
ضد هوایی بود.
سروش فانی یقهام
را گرفت و به داخل سنگر کشید و داد زد،پسره ی خر ابله. چرا آمدی دم دهان اژدها؟
تا آن لحظه این قدر
به جنگ نزدیک نشده بودم. وارد هوای تازه شده بودیم و از هر طرف باد بر ما می وزید.
کوه پشت کوه بود و آسمان نزدیک. آتشبارهای دشمن یک آن آتش شان قطع نمی شد. جرقههایی
که از شکاف کوه بر می خواست چون نوک سوزن ریز بود و خوشه درو میکرد. صدای غرش توپ
کوه به کوه می رفت و در درهها می پیچید. کوه می لرزید و تخته سنگهای سوخته از هر
طرف با سروصدا به پایین می غلتیدند. آتش از درختها و گَوَنها زبانه می کشید و تنه ی
درخت منفجر می شد. در پای کوه چند تا قاطر به این طرف و آنطرف می دویدند و نسیم غروب
دریالشان افتاده بود. دوروبرم بوی باروت و روغن سوخته میداد. در لبه ی قبر بودم.
سروش فانی گفت،
امپراتوری زیرخاک.
درسنگرِپرازسایههای غروب، کزکرده بودم. پروانه ی شب پرواز توی سنگر آمد. روی رگ پشت دستم نشست
وبالهایش را رویهم گذاشت. یک بالش سفید و یک بالش قرمز بود. سایهاش روی خراشیدگی
مفصل انگشتم افتاده بود. خرطومش به گرده ی زرد آغشته بود و به رگ دستم زد.
میرزا شفیع چهرهاش
کوچک شده بود گفت: "آمدیم
این بالا چه غلطی بکنیم؟"
سروش فانی گفت:
"ببین چه طوری داره می خنده؟"
بیآنکه سربلند
کنم آن زنِ خوابیده را می دیدم. موهایش پریشان بود. از لای دندانهایش دانه دانه جرقه
برمی خاست. آتش به جانش افتاده بود و می خندید.از پستی وبلندی تنش آتش می بارید و
می خندید. سینه و گردنش آتش گرفته بود و او همچنان می خندید.
سروش فانی گفت،
غلاف شمشیر سعد وقاص.
تکان نمی خوردم
تا مبادا پروانه هراسان شود. سنگر از ضربت پیاپی لرزید، بال گشود و شتابان از سنگر بیرون
رفت.
همهچیز رنگش خاکستری
بود. هوا ازیک طرف دره به طرف دیگر می رفت ورگه های دود و باروت را به دنبال خود می کشید.
قاطرهاازبمب گازی دیوانه شده بودند. صخرههای عریان می ترکیدند. هوا جان گرفته بود.
از شیبهای تند، از قلههای تاریک، از سطح صاف تخته سنگها، از درههای تنگ آتش می بارید
و ترکش خمپارهها در دهانه ی سنگر جست وخیز میکردند.
زانوانم به لرزه
افتاده بود و اسلحه از کفم رهاشده بود.
یکباره آن تکه
از طبیعت که رنگ و بویی از طبیعت نداشت ساکت شد. سکوتی که انگار در عمق خودصدای چرخش
دندانههای چرخ را پنهان کرده بود. در آن پایین بهاندازه ی کف دست،گردان ما در حال
عقبنشینی بود و یک نفر با هول و ولا علامت می داد پایین بیاییم. تویوتا راه افتاد
و چند نفر تا پیچ کوره راه،لنگ لنگان دویدند و از لای درختها به دره زدند.
میرزا شفیع گفت؛
"دارند محاصره مان می کنند."
صدای بلندگو بلند
شده بود. یک نفر به گیلکی می گفت فاو را گرفتهاند. جزایر مجنون را گرفتهاند. حلبچه
را گرفتهاند. در شلمچه به خطوط مرزی رسیدهاند. آتش پشتیبانی نداریم. راه عقب نشینی
نداریم. تسلیم شویم.
میرزا شفیع گفت:
" تانیامدهاند بالای سرمان،
بزنیم به چاک."
دنبال میرزا شفیع
از سنگر بیرون پریدم. از کوه پایین می رفتم موج انفجار کش وقوسم داد اما آسیبی به ام
نرساند.
سروش فانی به پشت
افتاد و مثل کشتیگیرها به پل رفت. برگشتم و چهار دست وپا از کوه بالا رفتم. موج انفجار
پهلویش را شکافته بود. سروصورتش یکپارچه خون بود و چانهاش می لرزید. دوباره از هر
طرف آتش می بارید و چون طبال بر طبل کوه می کوبید.
میرزا شفیع داد
زد: "ولش کن، جانت را درببر."
پشت سر میرزا از
شیب تند سرازیر شدم و در شكاف صخره ی شکسته یی پناه گرفتیم.
آتشباری قطعشده
بود و بوی خودِ دشمن می آمد. ابری از دود از جلوی نسیم فرار می کرد .آسمان پرستاره
از پشت دود گریزان نمایان شد و شغالها در بیشه زوزه سر دادند.
میرزا چشمانش در
تاریکی می چرخید. نگاهش به نگاه من میافتاد، صورتش را برمی گرداند.می گفت،هر چه زودتر
باید ازاینجا بریم. ولی همان طور کزکرده بود و سرجایش نشسته بود و تکان نمی خورد.
از قله ی کوه جیغ وداد
چند تا گربه می آمد به هم می پریدند و یک نفر تند و خشن ناله کرد و درختی با سروصدا
سرنگون شد.
میرزا شفیع اسلحهاش
را لای پایش گرفته بود و موهای سفیدش در تاریکی دیده می شد.
من پشت به سطح
شکسته ی تخته سنگ داده بودم و انگشت به انحنای ماشه ی کلاش می کشیدم. چنگ رومی بالای
سرم بود. نوای شوریده یی در سرم تکرار می شد و قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر شده
بود.
گربه یی لای صخره
آمده بود. نرم و چابک روی زانویم پرید. دُمش را به خشاب مالید. خُرخُر کرد و آرام شد.
به سروگوش و گردنش
دست کشیدم. مثل مخمل نرم بود. به شکمش دست زدم. سنگین و گرم بود. به نور ذاتيِ چنگ
رومی چشم دوخته بودم و آن مخمل نرم خوابیده را نوازش میکردم.
No comments:
Post a Comment