با ماشین
پیکان لکنتهی امیرشیخی راه افتادیم رفتیم کلاچای
از آنجا رحیمآباد در سجیران با آن که دم دمای صبح بود از دور و نزدیک زن و مرد آمده
بودند ماشینهاشان را پارک کرده بودند و از مسیر کوهستان صعبالعبور چهار دست و پا
بالا میرفتند.
امیرشیخی گفت: "اینجا
باید چشمهی آب معدنی باشد، دوای درد سنگ کلیه."
گفتم : "راهنمای نقشه این طور میگه."
گفت: "میخوام برم از
اون چشمه آب بخورم."
گفتم: "دیر میشه شب باید
در لسبو باشیم. درضمن تو توش و توان خم و راست رفتن تا سرچشمه را نداری."
شیخی پشت فرمان جا به جا شد
و لاستیکها چرخیدند.
در گرمآبدشت، جایی که چاک
رود و پل رود با هم درهم و برهم میشوند از قاطر خانه دو تا قاطر کرایه کردیم با قاطرچی
و یاالله سوار شدیم و قاطرچی از پشت سر. دهنهی قاطر
را دست گرفته بودم، گفت دهنه را ول کن خوش راه را بلده.
اواخر پاییز بود. آنجا آن سوی
کوهها جایی که دور خیلی دور بود نائرهی جنگ هنوز گرم بود و اینجا باد گرم میآمد.
بادی که صیفیجات را خشک میکرد و جنگل را به آتش میکشید. آب رودخانه پایین رفته بود.
آب صاف و روشن بود. از پای پل چوبی لرزان، از رودخانه رد شدیم و به آن طرف آب رفتیم
به اشکورعلیا.
همان طور که از کوره راه باریک
سنگلاخیِ پر شیب کوهستان مرتفع بالا میرفتیم، دره و رودخانه و جنگل چهره گشایی میکردند.
درختان تیره رنگ گردکان با تاج پرشاخه، درختچههای فندق با سرشاخههای گسترده، آش،
ممرز، افرا، بلوط.
پیرمردی زار و نزار درحاشیهی
جنگل کنار آسیاب آبیاش نشسته بود و به تنهی درخت تکیه داده بود. آب شاخهی رود خشک
شده بود. از جا بلند شد. چند قدم جلو آمد. برجستگی استخوان شانه و قوس دندههایش روی
تنه درخت نقش بسته بود. دار و دسته مان را ورانداز کرد عقب عقب رفت و پای درخت دوباره
روی زمین نشست، خودش را آهسته تکان داد و برجستگی استخوان کتف و دندههایش در فرو رفتگی
تنهی درخت قالب گیری شد.
قاطرچی مرد جوانی بود با کت
و جلیقه و شلوار و کلاه پشمی، دبوس به دست و گالش به پا. ازش پرسیدم، در سجیران رفتن
سرچشمه آن همه دکش فاکش دارد چطور واخوو شدید آنجا چشمهی آب معدنییه.
در روزگاری نه چندان دور، چوپانی
با سه تا بز و چهار تا گوسفند، تهیگاه کمرش سوز میکند میآید پایین میرود نزد حکیمباشی،
عکسبرداری. دکتر میگوید سنگ کلیه داری توپ پینگ پنگ. دوا و درمان میدهد میگوید
برو دو سه ماه دیگه بیا. یارو چوپان شوله بر دوش دو سه ماه بعد میآید، دکتر میبیند
توی عکس ازتوپ پینگ پنگ خبری نیست. میگوید توچی کار کردهای؟ یارو چوپان هاج و واج.
دکتر میگوید راستش را بگو
تو یک کاری کردهای. راه میافتند میآیند قاطی بز و گوسفند چشمه
را کشف میکند و جانمایهی حکایت، سه چهار ساعت کش و قوسِ بالا و پایین رفتن از کوه.
شیخی به قاطرچی گفت: "نکنهی
میخوای بگی خیلی سرت میشه."
گفتم : "شنیدی چی گفت؟
آب چشمه لیفت و لعابه. اصل قضیه چند ساعت سراجور سراجیر رفتن از کوهه، سنگ کلیه تکون
بخوره حرکت کنه بعدش آب چشمه بخوری بشوره بیاره بیرون."
امیرشیخی چند سال دیگر بازنشسته
میشود. میگوید میخوام بروم هامبورگ پیش پسرم. پسرش آنجا ساز و ناقاره میزند. در
عروسی و جشن ایرانیها دایره دنبک میزندآواز میخواند و عقبهاش را میجنباند.
در آن پایین در ته درّه بولدوزر
زرد رنگ دست به کار کندن تونل، توی رودخانه افتاده بود و دست به دعا مانده بود.
قاطر از لبهی پرتگاه قدم بر
میدارد. مثل مانکنها قدم بر میدارد. وقت و بی وقت مکث میکند. شیخی میگوید در آن
دمَ به والد و والدهاش بد و بی راه میگوید. آن سوی خم کوره راه را نمیبینی، مکث
میکند. میگوید، از روبرو قاطر میآید. زیر دست و پایت عضلهاش سفت میشود. میگوید،
به سربالایی نزدیک میشویم.
آن پایین چاکِ کوه دراز و کشیده
تهاش ناپیدا. خارو خاشاک روییده از درز و دوز تخته سنگهای ورآمده از سینهکش کوه.
قلوه سنگ از زیر دست و پای قاطر جست میزند از شیب تند رها میشود بیصدا و شتابان
میرود و دیده نمیشود. یکبار در لبهی پرتگاه بیحرکت ماند، شیخی نهیب زد راه بیفت
حیوان نازا. قاطرچی گفت کاریاش نداشته باش بذار به حال خودش والا پرتات میکند توی
دره.
گفتم، در شریعت موسوی اجتماع خر و اسب جایز نیست.
آبادی به آبادی میرفتیم شورای
محل، دفتر دستکمان را در میآوردیم میگفتم، من کارشناس محصولات کشاورزی، ایشان مامور
آمار ادارهی کشاورزی. چند تا گاو چند تا گوسفند چند تا بز و مرغ و خروس و کندوله دارید.
سطح زیر کشت گندم و چای وایله و بیله.
کومههای تنگ و تاریک اسکلتشان
چوبی و دیوارههایشان کاهگلی با شاخههای دراز و باریک درختان و بامهای پوشیده از
علفهای بلند. لانهی مرغ و خروس روی شاخهی درختان. لباس مردان از پشم سفید و سیاه
گوسفند و تنپوش زنها پارچههای الوان گلدار و روسری ابریشمی و دختران جوان چشم به
راه مردانی که در جبههی جنگ دشمن را میتاراندند، شبها در بسترشان آه میکشند.
از شمال از مناطق ییلاق در
آمدیم. رفته رفته از انبوهی جنگل کاسته میشد و کمکم زمین بوتهزار و گونههای مرتعی
میشد و پلرود با آن کپههای سنگ در مسیر فال و فولاش دیوارههای شیب تند به خود
میگرفت و در بالادست بستر رود به شکل گارشوی بچّه در میآمد. امروزه روز راهها آسفالت
شده. تاسیسات ذخیرهی آب به لولههای آبرسانی پمپاژ میشود، باغات کیوی با آبیاری
قطرهیی، پرورش ماهی سردابی، قزلآلا در استخر آب شیرینِ چشمه، ردیف ماشینهای جیپ
و کامانکار با بار چوب و برگ چای از جادههای خاکی به جادهی آسفالت، پمپ بنزین، جادهی آسفالت از زیار و جنگل
لولمان به کجید، از اسپیلی تا آن سوی البرز، سیمان لوشان.
از سیاهبرگ و دوآب و توسهچالک
نمونهبرداری سالانه کردیم و سر ظهر به آبادییی رسیدیم با پنج خانوار. صدای اذان میآمد
از دو نقطهی نزدیک به هم و صدای بعبع گوسفند. گفتم، چه طور دو تا آبادی این قدر نزدیک
به هم و دو تا مسجد؟ گفتند، جوردهیها توی مسجد کنار ما نمینشستند. در مسجد با ما
نشست و برخاست نمیکردند. گفتیم بروید شاشوزبیدهها برای خودتان مسجد بسازید مردهشور
دک و دیمتان را ببرد. رفتند برای خوشان مسجد عَلم کردند با آجر و سقف شیروانی.
امیرشیخی نان کلاچ میلنباند
گفت: "اونا چند خانوارند؟"
گفتند: "سه خانوار"
گوسفند و بز چهل رأس. گاو و
گوساله بیست رأس. سطح زیرکشت سیر و پیاز و عدس و نخود و سیبزمینی خودمصرفی. گندم رزق
سالانه. تعداد خانوار پنج خانوار.
در کوره راه وربن مرد میانسال
سیه چردهی جنگلنشین یک پشته هیزم روی کولهاش بود میگفت ته دلش سنگ شده، دم به دم اوغ میزند. سال گذشته با امیرشیخی
در کوه و کمر دیلمان و اسپیلی پّر و پیاده سرگردانِ حاشیهی چاکرود بودیم پیرمردی
را در جنگل دیدیم در شاخهزنی از درخت پایین افتاده بود، لَمه لَس در پای درخت دست
به کمر آخ و اوخاش بلند شده بود. شیخی قرص مسکّن بهاش داد. گفتیم همین جا باش تکون
نخور بریم آبادی قاطر بفرستیم پایین. یکی دو ساعت در بدری و زخم و زیل. در عین شیخ
دیدیم یارو جنگلنشین جلو قهوه خانهی سر راهی روی تخت نشسته از نعلکبی چای هورت میکشد.
چشم و ابرو انداخت چند تا دیگه از آن حبّ کمر درد بهاش بدیم برای روز مبادا.
سرختله و بنان و امیرمحله
را پشت سرگذاشتیم. بی آنکه برف باریده باشد کوهستان و مراتع زیر پوشش نازک برف بود.
بوی تن قاطر با بوی تنام قر و قاطی شده بود.
در خم کوره راه مردی با کت
و کول ور قلمبیده کاشکول دورگردن کنار یک کپه قلوه سنگ چمپاتمه زده بود و کف دستش را
روی پیشانیاش گذاشته بود. یال قاطر را مشت کرده بودم با آهن تلپ از جلویش رد میشدم
شیخی از پشت سر به مزاح گفت چندتا بز چند تا گوسفند چندتا گاوداری. یارو دک و پوز لافند
بازها را داشت. بی آن که دستش را از صورتش بردارد با کف دست به پیشانیاش زد.
به قاطرچی گفتم: "آن کپّه
سنگ چی بود دم دستش تلنبار."
گفت: "زنش را آنجا سنگسارکردند."
گوسفند و بز بیستوپنج رأس.
گاو و گوساله پانزده رأس. سطح زیر کشت مصرف سالانه. تعداد خانوار سه خانوار. گندم،
ما گندم نداریم.
روستایی جنگلنشین چند تا کیسه
فندق آورده بود دم دکّهی سرهمبندی شده که کیسههای فندق
در آن انبار میشد. خل و چل بودن با پک و پوزاش جور در میآمد. شیخی گفت چند تا گاو
، چند تا...
یارو شکاف دهنش را باز کرد
شروع کرد بدو بیراه گفتن به مامحسین.
شیخی گفت مامحسین دیگه کیه؟
فحش میداد ای تس وچس به انگارهات و حرف خودش را میزد و گوش نمیداد. میگفت گاو
را میخرید یک لحظه شکناک شد کاسهیی زیر نیم کاسه است مامحسین گاواش را میفروشد
و حالا واویلا از شهر آمدهاند یقهی او را گرفتهاند. گوشش بدهکار نبود کار ما بگیر
و ببند نیست و هی میگفت مامحسین زردگوش صبر کن دستم بهات برسد. تشر زدم ول کن این
سفیانی را کلافهمون کرد. بنویس شبها گرسنه میخوابد، خواب آبگوشت بوقلمون میبیند.
از ایزنی و چاکان و شیرکوه
عبور کردیم دم غروب در لسبو جلوی کومهی میزراعلی از قاطر پیاده شدیم.
ابر پَر مانند از خطالرأس
البرز با سبکبالی پایین میآمد چاک کوه و دره را پُر میکرد و با نرمه بادی دانههای
سبک برفِ مراتع را پراکنده میکرد. هوا تیره و تار بود.
از لابهلای تخته سنگهای بیرویش
کوه، درخت تنومندی به آسمان قد برافراشته بود. پوست تنهاش یقور و قهوهیی تیره و چاک
چاک، چند تکه پارچهی سبز و سیاه از شاخههای گستردهاش آویزان بود.
دیوارههای کاهگلی کومه پوشیده
از پرچمهای یاد بود رنگارنگ کوهنوردان بود با حاشیهی ملیله دوزی شدهی سبز، قرمز،
آبی، صورتی. گروه کوهنوردی کاکوه، بلال حبشی، عقاب دم سفید، جعفر طیار. هیزم در بخاری
هیزمی میترکید و تاق تاق صدا میداد. قاشق و ملاقهی چوبی ، دیگ گلی و ظرف و ظروف
مسی دود زده.
امیرشیخی هنوز عقبهاش را روی
خرسک پاره پوره جابه جا نکرده بود که پیرزن گفت: "رفتی تفنگ دست گرفتی با این
یتیمچه چه کنم؟"
دختر بچه در پر و پای هفت هشت
سالگیاش بود و جوشاندهی گُلگاوزبان میخورد. گفت، گاو ما قطره قطره شاش میکند.
میزراعلی چهارزانو نشسته بود
و به شعلهی آتش که سینه زنان از سر وکول هم بالا میرفتند زل زده بود.
با موهای سفید سر و صورتش میشد
یک جفت دستکش برای نوهاش دست و پا کرد.
قاطرچی کلاهاش را از سر برداشت
یک تکه کاغذ تا شده از کلاهاش افتاد زمین. کاغذ را گذاشت توی کلاهاش و کلاه را گذاشت
سرش.
میرزاعلی گفت: "هر غریبه
از راه میرسد سفرهی دلش را پیش رویش باز میکند."
گفتم: "دام و دامداریتون
محدوده، امکانات کشت و زرع ندارید، چرا نمیآیید توی طرحهای شرکت دولتی از جنگل مراقبت
نمیکنید. جنگل داره تخریب میشه."
میرزاعلی گفت: "آقا را
چه کنیم؟"
گفتم: "آقا دیگه کیه؟"
سرش را چرخاند به بیرون کلبه
اشاره کرد گفت: "اگه کوچ کنیم برویم کارخانهی چوببری، باغداری، کارگاه صنایع
دستی، آقا تنها میماند."
قاطرچی گفت: "درخت را
میگوید، درخت نظر کرده را."
میرزاعلی گفت: "نه، دارکو
نیست. انسانیه که شکل و شمایل درخت را دارد."
پیرزن فانوس روشن را داد دست
بچّه، بچّه بُرد بیرون گذاشت پای درخت.
میرزاعلی دم به دم سرپوش دیگ
گِلی روی سینهاش می گذاشت. گفت: "میتوانی به چوباش نماز بخوانی."
شیخی گفت: "چه طوری آوردند
تا اینجا تا ذروهی کوه سرت را بلند کنی دشت قزوین را میبینی."
تبریک و تسلیت. درپوش تابوت
را کنار زدند یک مشت استخوان جزغال بود و چند
تکه پنبه. والسلام.
پیرزن خاکهی قند توی استکان
میریخت گفت: "رفتی تفنگ دست گرفتی از چی رفع بلاکنی؟ از آب و روشنایی که داریم؟
از راه و جاده که داریم؟ از دوا و درمان که داریم؟ از کلّهجوش که جلوی مهمان میگذاریم؟
دشمن، دشمن، دشمن را از چی پس بزنی؟"
شیخی به پهلو دراز کشیده بود
دستش را روی گودی کمرش گذاشته بود گفت: "از اون درخت."
بهاش چشم غرّه رفتم چشماتو
با مفصل انگشتهای اشاره مالش بده اسید دیدهات مردمکها را جلا میدهد تصویر هر آنچه
تار و تور است روشن در دایرهی سیاهیاش میافتد آنطورکه آدمهای دلشکستهی دور برت
میبینند.
دختر بچه با یک مشت برف به
کلبه برگشته بود. توی قوطی حلبی موران زده گُل و گیاه روییده بود به رنگ بنفش، بخش
بخش، با خرطوم دراز بیخ و بن زرد رنگش از خاک بیرون زده بود. دخترک جنگل نشین گلولهی
برف را پای گُل و گیاه پت و پهن و صاف و صوف کرد.
گفتم: "میتونی بگی این
گُلی که داری بهاش آب میدی اسمش چیه؟"
گفت: "سورنجان."
گفتم: "نه، این گُل اسمش
گل حسرته."
گفت: "نه، سورنجانه."
گفتم: "نه، نه، تو داری
گُل حسرت را آب میدی."
قاطرچی از جا بلند شد گفت:"
گُل حسرت، سورنجان فرقش چیه؟"
امیرشیخی دست و پایش شل شده
بود و خواب گُل پسرش را میدید در آن سوی دنیا قر کمر میدهد و او نشسته دارد برایش
دایره دنبک میزند. قاطرچی رفته بود به قاطرهاش سربزند. میزراعلی این مرد شصت سالهی
سینه چاک چند تا سرفهی آذرخشی کرد گفت، امان از این سینه.
دخترک گونهاش را روی زانوی
پیرزن گذاشته بود. با قیافهی اخمآلود چشمانش را بست و همان طور که کمکم به خواب
میرفت، چهرهاش باز شد و لبخند زد. پرتو نور فانوس به پلکهای سبکاش میتابید. غلت
زد به پشت خوابید و نفس گرمش به سرو صورتم خورد و خط لبخندش محو شد.
مجموعه داستانهای کوتاه: خاکستر علفزار سوخته