Monday, October 22, 2018


  برگ درخت کریستال

  آن سال ها که با فولکس واگن قراضه ام ظروف کریستال بارکشی می کردم، یک شب نرسیده به آستانه فرمان ماشین به راست کشید و شربت خوری ها، گلدان ها، قندان ها و زیر سیگاری های بلور شروع کردند به لرزیدن.
  در شانه ی خاکی جاده ازماشین پیاده شدم.
  اوایل پاییز بود. هوا تاریک بود. از طرف دریا موج موج نسیم می آمد و عصاره ی درختان ته می کشید. قالپاق چرخ عقب را در آوردم. با آچار چهار شاخ زور زدم پیچ ها باز نشدند. این سوی پل آستانه در تاریکی شالی زار های درو شده کته پزی غرق نوربود. به سوی روشنایی رفتم . توی دکان زیر سبدی که شبیه ننوی بچه بود و از سقف آویزان بود مردی روی صندلی نشسته بود. پشت سرش روی تاقچه یک ردیف قلیان چیده شده بود.
  کته پز گفت: " ماشین را هلش بده بیار جلوی روشنایی. "
  گفتم: "کی زور این کاررا داره."
  مردی که زیر ننو نشسته بود از جایش بلند شد. پیراهن آستین کوتاه و جلیقه سیاه تنش بود گفت: " شب و روز عالم دروغ نیست. من ام سینه ستبر. دلاور دوران. یکه باش هر دو جهان."
  جلوی کته پزی وانت بار بود. پشت وانت بار پر بود از میله وسنگ قپان و کاه و زنجیر و تیرک و مالبند.
  پهلوان از پشت وانت بار طناب برداشت. دنبالش راه افتادم. کپلش گنده بود و پاهایش کوتاه. یک سر طناب  را به سپر جلو بست و سر دیگرش را به دندان گرفت و شروع کرد به کشیدن. دویدم ماشین را بغل زدم گفتم:" پهلوان ،مواظب باش. همه اش کریستاله. تلنگر بخوره می شکنه. "
  از لای دندان هایش گفت: " بی خیال باش داداش. "
  پشت فرمان نشستم و پهلوان را از رو به رو دیدم که با آن قد کوتاه و ریش دو شاخه طناب را به دندان گرفته بود و عقب عقب می رفت. ماشین را از روی لبه ی خندق بیجار تا جلوی قهوه خانه کشید و توی روشنایی نگه اش داشت و با پا به لاستیک ها تیپازد. ترمز دستی را کشیدم و پیاده شدم. پهلوان دو تا دمبل از توی وانت بار برداشته بود و در تاریکی دمبل می زد. بارانی یم را در آوردم. به پیچ مهره ها روغن زدم. با آچار چهارشاخ هر قدر زور زدم باز نشدند.
  گفتم: " پهلوان، بیا این پیچ هارا بازش کن. بارم شکستنی یه. همه ی راه را باید آهسته برم. دیرم می شه."
  پهلوان از تاریک در آمد. توی روشنایی سنگ قپان چند منی را به هوا پرت کرد و کتف راستش را زیرش گرفت. سنگ قپان چند منی را به هوا پرت کردو کتف چپش را زیرش گرفت. زنجیر دور بازویش بست. زور زد زنجیر را پاره کرد. آمد یک وری روی زمین دراز کشید پیچ مهره را به دندان گرفت و شروع کرد به پیچاندن پیچ ها با دندان. پیچ مهره ها زنگ زده بودند و باز نمی شدند.
  پهلوان با کتف خاک آلود از زمین پا شد. دست بُرد زیر ماشین گفت،یا هو مددی. زور زد ماشین را سر دست بلند کرد. ماشین یک وری شد و صدای جرینگ جرینگ کریستال ها برگ درختان را لرزاند. پهلوان رگ گردنش ور آمده بود پیچ هارا پیچاند. پیچ ها یکی یکی ناله کردند و باز شدند. پهلوان تف کرد و داد زد: "لاستیک را عوضش کن. "
  هاج و واج این طرف آن طرف ماشین می دویدم، جست زدم لاستیک را درآوردم عوضش کردم. پهلوان پیچ ها را محکم کرد. ماشین را ول کرد و در هرج و مرج ریزش کریستال ها دستش را حایل سقف ماشین کرد ماشین به خندق نغلتد.
  بارانی یم را روی شانه ام انداختم و کنار ماشین ایستادم. برگ های درختان هنوز می لرزید. شاید جانوری از زیر شاخ وبرگ شان عبور کرده بود. از شگفتی های آسمان فقط ماه دیده می شد.
  یکه باش هر دو جهان از سرازیری رودخانه پایین رفت. یکی از زانوهایش را زمین زد. در روشنایی خاکستری رنگ رودخانه مثل تابلوی زنده بی حرکت ماند. با دست از رود خانه آب برداشت. بلند شد خودش را تکان داد. از توی کته پزی بوی اسپند می آمد.
  روی تخت جلوی دکان نشسته بودم پشت به نی های باریک پرچین داده بودم که دسته دسته به دیوار تکیه داده شده بود. بند و بست یکی از دسته های نی باز شده و نی ها روی دسته های دیگر افتاده بود. در استکان چای سرد شده بود و لیموترش لعاب پس داده بود. حصیر به کف دستم نقش و نگار انداخته بود. به نی های خشک که به نازکی انگشت بود تکیه داده بودم و صدای جرینگ جرینگ کریستال ها در گوشم بود. یکه باش هردو جهان به روشنایی آمده بود. میدان گرفت. یک دستش را به کمر زد و با دست دیگر شروع کرد به میل زدن. یکی از نی ها ترک برداشت و گَرد نرم توی نی به پشت گردنم ریخت.
  دو تا گیلاس کریستال راکه سالم مانده بود از مخمل قرمزشان درآوردم. نور به شفافیت تراش های کمانی خوردهزار رنگ شد و به دور و برش پاشید. در گیلاس کریستال چای خوردیم. کریستال هایی که تراش ستاره های یکی شان سبز بود و یکی شان قرمز. کریستال قرمز ترک برداشته بود و نم چای پس می داد. انگشتم را آهسته روی شکستگی نا پیدا کشیدم.
  یکه باش هر دو جهان گفت: " به نظر نمی آد کار و بارت رانندگی باشه؟"
  گفتم: "چه طور مگه؟ "
گفت: "بدی این دنیا بیشتر از خوبی هاشه."
  گفتم: "گل گفتی. داستانش درازه."
  گفت: " من آدم هارا می شناسم. از دلشان خبر دارم."
  گفتم: "بهتره فکرش را نکنی."
  پهلوان لیموی خشک را با قاشق توی چای فرو می برد. لیمو از زیر قاشق بالا می پرید، با قاشق دوباره  توی چای  فرو می برد.
  بلند شد برود پیشانیم را بوسید و گفت:" غصه نخور، کریستال دلت می شکنه"
  کته پز گفت: " تاحالا ندیده بودم یه نفر هم آه بکشه هم لبخند بزنه. "
  ماشین را روی آسفالت انداختم و شیشه ها را بالا کشیدم.ماشین های که از رو به رو می آمدند چراغ می زدند. با نور بالا و با تاخت و تاز می رفتم. در شیخانه بر به وانت بار رسیدم. یکه باش هر دو جهان یک دستش از پنجره ی ماشین بیرون بود و با یک دست رانندگی می کرد. چراغ زدم. بوق زدم. ولی او سرش را برنگرداند و به جاده چشم دوخته بود. ازش سبقت گرفتم. به سمت راست کشیدم و از آینه به پشت سرم نگاه کردم. وانت بار با نور پایین می آمد و راننده اش دیده نمی شد. تا لیالستان باسبکبالی رانندگی کردم. هوا سرد بود. در سه راهی دیو شل از ماشین پیاده شدم. بارانی ام را از توی ماشین برداشتم. در تاریکی یکی از آستین هایش را پوشیده بودم و آستین دیگر را می پوشیدم که وانت بار از جلویم رد شد و نسیم گذرایی به صورتم خورد.


Saturday, October 20, 2018


 آوای سرزمین وَرن

  زنم آن پسربچه ی ریقو را از درِ حیاط خلوت به آشپز خانه می آورد و به اش غذا می داد. پسرک ریزه میزه بود. می گفتم سلام، خیره خیره نگاهم می کرد.
  سال ها بعد که زنم مرده بود و من موهای سر و صورتم ریخته بود و مرگ چون ورزاو سیاه دور و برم پرسه می زد، یک شب بدری را دیدم پشت پنجره ی اتاق ایستاده بود و پس زمینه اش چند تا مرد و زن دهاتی بود در خانه ی گِلی زیر روشنایی فانوس نشسته بودند و سیب زمینی می خوردند. زنم با چفت و بست پنجره کلنجار می رفت و پنجره باز نمی شد و به پشت سر من اشاره می کرد. بیدار شدم و زن جوانی را بالای سرم دیدم. با موهای ارغوانی و چشمانی که تا به تا بود. زن دوید رفت آشپزخانه و صدایش را شنیدم که می گفت ،پیرمرده داره می میره. مردی با صدای دورگه بی آن که مکث کند گفت، نه من همیشه این جا نان خورده ام تو شیر نداری شیر بچه چه می شه بیایی جلو با مشت می زنم چانه ات دهنت بره آبشاردوباره برگرده سرجاش این طور حرف می زنی. صدایی بود خشن چون تیغه های سبز سنگ دیوریت، مانده از قرون و اعصار که غلتان غلتان آمده بود و بستر رودخانه صیقلش نداده بود.
  پسرک دست چپش را روی میز می گذاشت و بازویش را دور بشقاب حلقه می کرد. با هر لقمه یی که برمی داشت یک آن نگاه سردش را به در آشپز خانه می دوخت. آرام می شد. به یک نقطه خیره می شد. لقمه اش را می جوید. قورت می داد. پلک می زد و همزمان با بالا آوردن دستش از توی بشقاب دوباره به در آشپزخانه چشم می دوخت. این بچه از چه می ترسید؟
  زنم بالای سراو می ایستاد و با چشمان مرطوب سرش را تکان می داد.
  یک بار پسرک غذا نمی خورد. بدری وسط تاج سرش را بوسید. با هم پچ پچ کردند. زنم گفت چرا زودتر نگفتی و گریه کنان رفت از یخچال برایش شیر آورد.
  زنم می گفت: " آینده ی این بچه چه می شه؟ این بچه ده سالشه."  
  گفتم: " بدری جان نگو ده سال، بگو ده هزار سال."
  زنم دستش از لبه ی تختخواب آویزان بود. دستش را گرفتم دوباره به این دنیا برگشت. چشمانش را باز کرد. لبخند زد و گفت یه لیوان آب برام بیار. بلند شدم گفت نه دستم را ول نکن. مرد آماردی شامش را خورده بود. سر پا بود. در تاریک روشنی آشپزخانه گردی شانه اش را به چهار چوب پنجره تکیه داده بود سیگار می کشید و به آن تکه از آسمان که خالی از ماه بود نگاه می کرد. زنم گفت شامش را خورده؟ آه کشید. پلک زد . دو قطره اشک گوشه ی چشمش بود، پخش و پلا کرد فرستاد سرچشمه اش و گفت ماه به ماه سِرم یادت نره. مواظب کلیه هات باش. لیوان به دست بالای سرش ایستاده بودم و آب در لیوان می لرزید و زنم لبخندزنان همان دورو برها بود و  پنجره را باز نمی کردم و بدری مانند دستمال ابریشمی سر و صورتم را مالاند و از پنجره بیرون رفت.
  متوتوروکسات موها را می ریزد و کم پشت می کند. دل درد، استفراغ، خواب آور است. سلول های بد و خوب را با هم می خورد و هر آنچه هست کدر می شود و موج بر می دارد و تن آدم خرابه می شود و پوست و استخوان می شوی.
  بدری می گفت ،اگر جوان بودم از سربازی معاف می شدم.
 این بود قصه ی ما در باره ی راز بقاء.
  حالا که بدری مرده، در سایه روشن ایوان روی صندلی جنبان می نشینم. روی پاهام پتو می اندازم. به کتاب و مجله و کامپیوترنوک می زنم و همان جا خوابم می برد.
  آن پسرک ریقوی ریزه میزه حالا برای خودش مردی شده است. با ابروان برجسته و پر پشت. شب ها صدای زن از آشپزخانه می شنوم.
  مثل سایه ی ابرِ فشرده که دم غروب از روی شالیزار بی در و پیکر عبور می کند، درِ حیاط خلوت را باز می کند. آهسته از سرسرا رد می شود و به آشپز خانه می رود.
  بدری ازم می پرسید، چرا هی می گه کوکو،کوکو؟
  می گفتم،گرسنه است و سیر نمی شود.
  در شمال راگا در سرزمین ورن، در دامنه ی کوه درفک دهقان آماردی دم در خانه ی سنگی کم ارتفاعش کنار شعله های آبی آتش نشسته است.
  خانه سقفش از چوب جنگلی است و با تخته سنگ شکسته و ملاط گِل به کوه چسبیده است. از لای لنگه ی در گرز و پیکان مفرغی و دوک پشم ریسی پیداست و دیگ کوچک سفالین خالی.
  دور و بر مرد آماردی در تاریکیِ شب دره ی گوهر رود است و درختان وحشی جنگل و در آن پایین تپه ی  مارلیک، آرامگاه سلاطین و شاهزادگان باشکاف های بزرگ،نهانگاه  مار و موش و رود آمارد چون کلاف باز شده ی کانوای سفید.
  دهقان آماردی با دامن کوتاه و پای برهنه، با صورت پهن و بینی برجسته و تیزی آرنج روی زانو و مشت گره کرده زیر چانه کنار شعله آتش به دیگ سفالین خالی خیره مانده است و از باغ توت کوتر کوهی با صدای حزن انگیز می خواند کوکو، کوکو.
  دهقان آماردی با خودش می گویدای پرنده، شیرت روی آتش کف کرد و سر رفت.
  همه چیز عوض شده. شیوه ریزش برگ درختان در پاییز عوض شده. پرندگان دیگر آشیانه نمی سازند. درهوای آفتابی باران می بارد.
  در چهارراه شاه عباسی در خم کوچه پای دیوارچهارشنبه بازار است. نه آینده یی نه رونده یی. دم ظهر است. لیله، زن تالشدولابی کنار بساط اشیاء سفالینه اش چمباتمه زده است. سبد هایی به شکل لک لک، گمج، نمکدان، گاو کوهان دار با گوش های سوراخ شده. لیله، زن تالشدولابی با لچک سیاه و روسری سفید و پیراهن نیمه بلند و شلیته ی لیفه دار و جلیتقه ی ساده، نان و ماست می خورد و کوترکوهی بی آن که دیده شود با صدای نرم می خواند کوکو، کوکو.
  زن با خودش می گوید ای پرنده، شیرت روی آتش کف کرده و سر رفت.
  دردی حس نمی کنم. صاعقه یی دم به دم از درونم عبور می کند و نادیده ها را روشن می کند. این چه دیدنی غم انگیزی است که با ذهن دیده می شود؟
گفتم، دارم می میرم.
  دستی زمخت دستم را گرفت. دوباره به این دنیا برگشتم و چشمانم را باز کردم. مرد آماردی بود. با آن نیم تنه ی مشکی روی شانه اش مثل عکس سیاه و سفید بود ودوربین تکان خورده بود.
گفتم، ولش کن. سر و ته اش ناله ی غاز است.
  دست در دست بدری دوتا دستمال ابریشمی بودیم.رقصان پیچ و تاب می خوردیم و گیتی شبیه دیوار بلندکاهگلی  بود یا موج دریا بود یا شلواری که یک پاچه اش کوتاه تر از پاچه ی دیگر بود و در مکندگی افق حادثه ی سیاه چاله دست افشان بودیم.
  بدری گفت، اون جا را نکاه کن. گرگ و میش دارند از یک کاسه آب می خورند.
  گفتم، پشت سرت در خاکدانی زمین، شیر خشک مای بوی را نگاه کن.
  مردی میانسالی با شکل و شمایل مشت زن ها در حاشیه ی پیاده رو پشت به خیابان با پاهای باز روی چارپایه نشسته بود و چند تا قوطی شیر خشک جلوی پایش بود.
  زن جوانی از دهنه بازار روز در آمد و کنارقوطی های شیر ایستاد و گفت "بچه ام هرچی شیر می خوره سیر نمی شه."
  یک دم به چشمان هم خیره شدند. چشمان زن تابه تا بود. چادرش را باز کرد بالا گرفت و روی سرش کشید. پیراهن گشاد تنش بود. کمربندش بازبود.
  زن گفت " گرانه، خیلی گرانه."
  مرد گفت "برو از جای دیگه ارزان بخر."
  زن اخم کرد. پشت کرد رفت جلوی جعبه آینه ی طلافروشی. توی ویترین گوشواره و گردن بند و انگشتری ها چون کمان تاتار. زن پا پی طلا نبود. به سایه ی قوطی های شیر که روی شیشه ی آینه بند افتاده بود نگاه می کرد.
  مرد با خودش گفت،دوباره بر می گرده. پیر و جوان هر روز همین بساطه.
  زن دوباره برگشته بود. خم شد یکی از قوطی های شیر  را برداشت. سبک سنگین کرد و گفت " حالا نمی شه یه جوری ارزان تر بدی؟"
  مرد گفت"بذار سرجایش، برو پی کارت حیا کن."

Friday, October 19, 2018


  دوراز دوچشم آبی

 درراهروی بخش جراحی پشت صفحه ی شیشه یی پرستار و بهیار روی صندلی نشسته بودند. درته راهرو جلوی اطاق عمل پیرمردی به نرده های فلزی پله ها کاغذ سمباده می کشید. رنگِ خشک پوسته پوسته می شد و به لبه ی پلکان به زیر زمین می ریخت. پای نیمکت چوبی دوتا قوطی رنگ بود وقلم موی دسته باریک وپیچ گوشتی. پیرمرد با پیچ گوشتی سریکی از قوطی ها را برداشت و قلم مورا به ضد زنگ زد. تلفن زنگ زد،بهیار گوشی را برداشت.گوش داد با انگشت به کنتاکت تقه زد. تلفن را قطع کرد شماره گرفت،مریض داریم با خونریزی داخلی. پنج واحد خون میخواهیم. دوسی سی نمونه براتون می فرستیم . تقه زد شماره گرفت ، مریض با خونریزی داخلی داره می آد،اطاق عمل را آماده کنید. پنج واحد خون درخواست کرد یم.
  از پیچ راهرو صدای چرخ های برانکار می آمد و بچه یی که گریه کنان می گفت،مامان من می ترسم. دختر بچه یی روی برانکار نشسته بود. عروسک دستش بود. زنی پشت سر کارگر اورژانس می آمد گفت، خدا جان کار داره به کجا می کشه.
  پرستار و بهیار از جای شان بلندشده بودند. پرستار از بجه خون گرفت و لباس هایش را در آورد. زن دور برانکار می چرخید و به پشت دستش می زد،جواب شوهرم را چه بدم خدا جان . شورت بچه را در آوردند. عروسک را ازش می گرفتند، بچه گفت نمی دم. پرستار گفت نه جونم عروسک را اون تو نمی تونی ببری.
  بچه چشم هایش آبی بود. دست هایش را باز کرد بغل مادرش برودگفت،مامان جونم تو هم بامن بیا،می ترسم. گان تنش کردند. سرم به اش وصل کردند و برانکار را هل دادند بردند جلوی اتاق عمل.
  پرستار اتاق عمل دم در آمده بود. برانکار را کشید برد توی اتاق عمل و در پشت سرش بسته شد.
  زن هاج و واج مانده بود به پیرمرد گفت، شما بگید یه تکه آجر چیزی می کنه ؟
  پرستار و بهیار برگشته بودند سرجایشان. از نوک موهای قلم مواشک قرمز می ریخت روی کف راهرو.
  پیرمردگفت:"یک تکه آجردیگه چیه؟"
  "خودم هم نمی دونم. توی حیاط بازی می کرد . یه دونه پاره آجراز لبه ی  بام افتاد روی شکمش . ظهر شوهرم آمد خانه  با بچه بازی کرد . بعد از ظهر رفت سر کار خبر نداره."
  پیرمرد خم شد و با پارچه قطرات رنگ را از روی مرمر کف راهرو پاک کرد : "همین جا بشین . همه ی کارها درست می شه ."
  زن چشمانش را پاک کرد و لبخند زد : "اصلآ توی دلم هول و ولا نیست. یه تکه آجر که کاری نمی کنه."
  پیرمرد همان طور که رنگ می زد از پله پایین می رفت.
  "شوهر من هم نقاش ساختمانه. همین یه بچه را داریم. "
  پیرمرد گفت : " من نقاش نیستم کارم اون پایینه. کتره یی دارم رنگ می زنم. "
  "چه رنگی می خواهید بزنید ؟ "
  " یه دست ضد زنگ می زنم خشک بشه، بعدش رنگ طوسی می زنم."
  " چرا سفید نمی زنید،با رنگ دیوارها جور در می آد. "
  زن گفت : "کارتان یه طوریه که دور و برتان همه جور آدم می آد."
  پیرمرد گفت : " آره همه جور آدم می آد. زن هایی که نمی تونند بزایند. مردهایی که دل و روده شان خراب شده. بچه یی که توی بشکه قیر داغ افتاده. تازه عروسی که خودش را آتش زده . آره همه جور آدم این جا می آد. "
  تلفن زنگ زد. بهیار گوشی را برداشت  گوش داد. روی کنتاکت تقه زد شماره گرفت،بیماربا قطع شریان گردن داریم. چاقو خورده. ده واحد خون می خواهیم. نمونه ی خون براتون می فرستیم. تلفن را قطع کرد و شماره گرفت،مریض داریم شریان گردنش قطع شده. ده واحد خون درخواست کرد یم. همان دم در پیچ راهرو یکی از چرخ های برانکار به آستانه ی در ورودی گیر کرد. مردی که دیده نمی شد فحش داد و مرد جوانی به بالای چارچوبه ی در پرید. آویزان شد از روی برانکار جست زد پرید راهرو. برانکار را از زیر بلندش کرد کشید جلو داد زد،هل بده سگ پدر.
  پرستار و بهیار از جا بلند شده بودند. پرستار وسط راهرو جلوی برانکار ایستاد.
  " وایستاسرجات. بخش را شلوغش نکن."
  مردجوان  داد زد : بروکنار زنکه با اون عینک ته استکانی ات. "
  بهیار به سینه ی مرد زد و از برانکار دورش کرد " این جا طویله است عربده می کشی؟ مردیکه ی دهاتی."
  مردجوان یک قدم عقب رفت. پاهاش برهنه بود گِل وچِل  مزرعه به پاچه ی شلوارش چسبیده بود. چندتا انگشترعقیق در انگشت هایش بود.
  دور گردن مردی که روی برانکار دراز کشیده بود پارچه ی سفید پیچیده شده بود و تمام خونی راکه ازش رفته بود درخودش جمع کرده بود. در گودی زیرگلو و روی موهای سرش خون دلمه بسته بود. بی هوش بود. نفس های کوتاه می کشید و می گفت : "امیر بی پدر،آب."
  کتش را در آوردندازرگ اش  خون گرفتند. پیراهن و زیرپیراهن و شلوارش را قیچی کردند درش آوردند گان تنش کردند. سرم به رگش وصل می کردند گفت، خوب شدم دخلت را درمی آرم. پابرهنه بود. کاسه ی زانو و انگشت های پاهاش له و لورده شده بود. برانکاررا هل دادند بردند جلوی اتاق عمل. سینه زنان گفت، صحرای کربلاست،آب. برانکار رفت تو و درپشت سرشان بسته شد.
  مرد جوان روی نیمکت پخش و پلا شده بود. پاهایش را دراز کرد. به پشتی نیمکت تکیه داد. سرش را عقب برد. دست هایش را در پس گردن به هم قلاب کرد و چشم هایش را بست.
  زن گفت: "آدم اینا را می بینه،مصیبت خودش را فراموش می کنه."
  پرستار و بهیار این ور و آن ور می رفتند. سیلندر اکسیژن،ماسک،دستگاه فشار خون و گوشی را از اتاق پشت استیشن آوردند به اتاق بیمارها بردند.
  پیر مرد گفت: "تو پسر خدا بیامرز احد توشه جونیستی ؟"
  مرد جوان تکان خورد. بلند شد آرنجش را به دیوار تکیه داد کف دستش را پشت گردنش گذاشت و دست دیگرش را به کمرش زد و به گل و چل پاهایش خیره شد.
  پیرمرد گفت: "شما دوتا مثل حاج نصیروممد  حصیردوباره افتادید به جان هم ؟"
  مرد جوان از زیر چشم به پیر مرد زل زده بودآهسته گفت:" چرا به آخور خودت دهان نمی زنی عمو"
  پرستار پایه ی سرم دستش بود به مرد جوان گفت برود بانک خون،خون بدهد. یارورفت طرف دستگاه آب سرد کن به سر و صورتش آب زد. کنار گلدان چمباتمه زد وبه لبه ی درِ اتاق تکیه داد.
  زن گفت: " آدم عبوس را مار ببینه صورتش را برمی گردانه."
  پرستار اتاق عمل کیسه ی خون دستش بود گفت، دایی اسد یه جسد دربیار می خواندبیاند تشریح کنند . به بهیارگفت، شاهرگ گردنش به یک تارمو بنده.
  مرد جوان آرنج هایش را روی زانوانش گذاشته بود و به دمپایی و شلوار پرستار نگاه می کرد. وقتی پرستار رفت به راهروی خالی خیره شد.
  زن گفت: " یه دکتر چه طوری به دوتا مریض می رسه؟"
  پیرمرد گفت: " دوتا تیم جراح داریم."
  مرد جوان بلند شد آمد جلوی اتاق عمل از پنجره سرک کشید گفت: " اون زنکه چی به ات گفت."
  پیرمرد گفت: " کلوخ به چاه چه اثری دارد."
  مرد جوان گفت: " حرف گنده تر از دهنت می زنی،مگه من زدمش."
  زن گفت: " چرا پاهاش درب و داغون بود؟"
  مردجوان گفت: "خبر چی را داری آبجی. کشیدمش روی زمین آوردم رساندم دم آسفالت"
  پیرمرد گفت: " بگو انداختی اش پشت وانت بار پاهاش آویزان بود کشیده شده روی آسفالت. "
  "وانت بارم کجابود پیرمرد. دوتا دسته چک دارم کونه هاش دست خودمه،سرهاش دست این و آن "
  پیرمرد گفت: " چرا نمی ری خون نمی دی."
  " برم خون بدم جان بگیره بلای جانم بشه؟"
  " مردحسابی،اون خونی که تو می دی مگه همان را به اش می زنند ؟"
  مرد جوان گفت: "نکنه خیال می کنی یه چیزهایی سرت می شه."
  پیرمرد گفت: " بلند شوبیا دنبالم،یه دقیقه با توکار دارم."
  پایین پله ها  پیر مرد در آهنی زیر زمین را باز کرد. وسط سالن کف زمین دوتا دریچه ی فلزی بود. پیرمرد درسالن را بست. خم شد یکی از دریچه ها را کنار زد و بوی دارو در سالن پیچید. چنگک چهارشاخ دسته بلندرا از دیوار برداشت و آب سیاه حوضچه را به هم زد. چنگک را بالا آورد و جسدی با سروگردن روی آب آمد.موهایش از ته تراشیده بود. از سینه تا شکم طناب پیچ شده بودووزنه به اش آویزان بود.
  مرد جوان گفت: " من این زن را می شناسم. خراب بود."
  پیرمرد گفت: " نه،تو این زن را نمی شناسی. اونایی که این تو اند مال این دور و بر ها نیستند."
  دراتاق بغلی دوتا دختر پینگ پونگ بازی می کردند.
  پیرمرد طناب را ول کرد. جسد رفت ته آب. آب را به هم زد و چنگک را بالا آورد. مرد برهنه یی دست هایش راروی عورتش گذاشته بود از آب بیرون آمد.
  "بیاپاهاشوبگیربیاریم بیرون."
  مرد جوان پاهای جسد را گرفت کشیدند بیرون و گذاشتند کنار حوض.
  مردجوان گفت: " بعضی ها از چه راهی نان می خورند."
  جسد مثل ماهی دودی بود. به پهلو افتاده بود و دست هایش را روی عورتش گذاشته بود.
  مرد جوان روی کفل هایش چمباتمه زد و توی حوض استفراغ کرد.
  پیر مرد پشت و شکم اورا مالش داد: " توگذرت به این جا نمی افته. ولی این شتریه که دم در خانه ی توهم زانو می زنه."
  مرد جوان رنگش پرید بود. بلند شد تلوتلو خوران به طرف دست شویی رفت. دستش را روی لبه ی دست شویی گذاشت. سرش را خم کرد. شیر آب را باز کرد و به سر و صورتش آب زد.کتش رادر آورد و روی سکو دراز کشید. کاشی های سفید سکو این جا و آن جا ترک برداشته بود.
  پیرمرد گفت: " این جا جای خوابیدن نیست. بلند شو برو بالا."
  مرد جوان گفت: "یک دَم امان بده."
  یکی از دخترها شوت کرد توپ آمد سالن. دختر آمد توپ را بردارد گفت، دایی اسد سرحوض را بذار بو می ده.مردجوان رادید گفت،می خوای کمک کنم بذاریم توی یخچال؟
  پیرمردگفت:"نه خانم دکتر،این یکی هنوزسفیل وسرگردانه."
  دخترگفت:"چرااستادمون نمی آد.حوصله مون سررفت ازبس بازی کردیم."
  توپ رابرداشت رفت وصدای توپ شنیده شد که به راکت و میز می خورد.
  "من گفتم. زنم گفت. زنش گفت. دوست گفت. دشمن گفت. مگه کوری نمی بینی قدم به قدم بساط ماهی فروشی یه. آن قدر عرصه را به ام تنگ کرده دلم نمی آد بچه ام را بغل کنم."
  پیرمرد گفت: " توکه زدی لت و پارش کردی، چرا آوردیش بیمارستان."
  "گردنش را گرفت دوید رفت حیاط. زنش دوید دنبالش از پشت سر هلش داد افتاد زمین چانه اش خورد لبه ی حوض. اگه زنش هلش نمی داد نمی آوردمش."
  در اتاق بغلی چند تا دختر و پسر بازی کن هارا تشویق می کردند. ازنور گیر همکف حیاط بیمارستان دانشکده نور باریکی روی دست های جسد افتاده بود.
  مرد جوان از سکوپایین آمد کتش را انداخت روی دستش : " چرا منو آوردی این جا ؟"
  به چشمان همدیگر خیره شدند و بی حرکت ماندند. انگار روی شقیقه ی یکدیگر تپانچه گذاشته بودند. مردجوان آه کشید و سرش را تکان داد. جسد را دور زد و از سالن بیرون رفت.
  پیرمرد دریچه ی حوض راکشیدوصدای برخورد آهن به آهن در سالن پیچید. وقتی از سالن بیرون آمد و در را پشت سرش کیپ کرد،جسد برگشت و به پشت افتاد. همان طور دست هاش روی عورتش بود.
  پیرمرد با پیچ گوشتی سر قوطی رنگ را برداشت. قلم مو را به رنگ طوسی زد. رگه هایی از رنگ سرخ لای رنگ طوسی بود.
  پرستار مرد از اتاق عمل بیرون آمد و گفت: "اون خانمی که این جا بود چه شد؟"
  پیرمرد گفت: " چه می دانم،رفته توی اتاق بچه اش."
  "نه برو ببین رفته توی اتاق اونی که رگش بریده."
  " مگه چی شده "
  " دایی اسد،یا تو به اش بگو،یا بگم دکتر بیاد  حرف بزنه "
  " چی به اش بگم؟ "
  " همون حرف همیشگی."
  "کدام حرف همیشگی؟"
  " بچه اش مُرد. بگو بچه ات مُرد. "
  از نوک موهای قلم مو رنگ طوسی روی کف راهرو چکه می کرد.
  "آجر افتاده روی کبدش رگ و پی نافش را پاره کرده. زودتر باید می آورد. "
  روی نیمکت کنار لباس های بچه عروسک به پشتی نیمکت تکیه داده بود. سرش خم شد از پهلو روی نیمکت افتاد و گفت، ماما. موهایش طلایی بودوگرم کن صورتی رنگ تنش بود.
  پیرمرد قلم مورا زمین گذاشت. عروسک را برداشت و تکان داد. چشمان عروسک بالا و پایین رفت و گفت، ماما.
  پسر بزرگ احد توشه جو کیسه ی خون و سرم به دستش وصل بود. ماسک اکسیژن روی دهان و دماغش بود و پتو را کشیده بودند روی سینه اش. پسر کوچک احد توشه جو پشت کرده به در اتاق روی تخت بغلی دراز کشیده بود. یکی از آستین های پیراهنش را تا کرده بود و دستش از آرنج روی شانه اش خم شده بود.
  زن وسط اتاق سرپا بود. آرنجش را روی میله ی تختخواب گذاشته بود. پیرمرد را دید لبخند زد و گفت:" پرستار گفت دیگه خطرنداره. خدا به زن و بچه اش رحم کرد."
  پیرمرد دست هایش را روی گودی پشتش گذاشته بود. عروسک گفت، ماما.
  زن گفت: " اون صداچی بود."
  پیرمرد بانوک پا به لنگه ی در زد. یک قدم عقب رفت و گفت: "مادرجان بیا بیرون گوش کن ببین چه می گم."

Wednesday, October 17, 2018


  درخت  درویش و دلشکسته ها می آیند

  جلوی سینمای شهر سبزدخترها و پسرهای دانشجو و زن ها و مردها در ایستگاه تاکسی به صف ایستاده ماشین ها در آمد و شد سایه ی رهگذران روی آینه بند مغازه ها، بعدازظهر یک روز بهاری است.
  پسرجوانی نردبان چوبی زهوار در رفته یی را از نرده اش روی شانه اش گذاشته و سر صف ایستاده است. دگمه های پیراهنش را بالا و پایین بسته. طناب نایلونی سرخ سرکش یک سرش از جیب شلوارش بیرون زده است. زن میانسالی می گوید، با این بند و بساط می خواهی سوار تاکسی بشی؟
  پسر می گوید، می خوام برم دانشگاه.
  تاکسی مسیر دانشگاه آزاد از راه می رسد. صف تاب برمی دارد. سر و دم اش یکی می شود. اورا کنار می زنند. سوارمی شوند وتاکسی  راه می افتد.
  تاکسی درب و داغانی از آن ور خیابان به سوی فلکه می رود. فلکه ی شهر را دور می زند و جلوی سینما ترمز می کند. صف پیچ و تاب می خورد.
  پسر به راننده می گوید، سوار می شم از پنجره با دست نگه اش می دارم.
  راننده قرص سکوت خورده. خیره به روبرویش نگاه می کند و با انگشت روی فرمان ماشین ضرب می گیرد.
  دختر جوانی به نرده ی نردبان ضربه می زند. پسر را دور خودش می چرخاند. پسر سکندری می خورد به پیاده رو می رود می ایستد و چشم غره می رود زیر لب می گوید ،ای نیم دوشیزه ویک پازمین یک پاهوا راه می افتد.
  از زمین پشت تربیت بدنی از زمین فوتبال صدای فحش و ناسزا می آید. بازی ملوان و صنعت چای. پسر می گوید، محمدعلوی، تی فدا.
  کامله مردی با دروازه ی نیمه باز کلنجار می رود. می گوید، پسر جان با این مزن هردَم ؟بازی تمام شد.دروازه راباز می کند.تماشاچیان سرریز می شوند.پسرونردبان رامی تابانند روی آسفالت می روند.قیل وقال وقارت وقورت وغرغشه.
 از پای درختان حاشیه ی خیابان راه می افتد. وسط پیاده رو جدول بندی شده با گل و گیاه و بوته و درختچه. پسرک دوچرخه سواری از روبرو می آمد .فرمان دوچرخه به نردبان ضربه زد. پسرجوان تلوتلو خورد. پایش را گذاشت روی موزائیک تق و لق از رطوبت باران دیشب پریشب چرکاب لای موزائیک شتک زد به پاچه ی شلوارش. نردبان را گذاشت زمین نشست روی جدول باغچه. بادست زد به پاچه ی شلوارش خاک و خل را جنباند.
  پشت سرش در کرت های محصور با کیش، موج موج میخک و بنفشه و گل سوری. بالای سرش ماگنولیای بنفش با گل های شکوفا. در سرازیری چمن ساعت پت و پهن از کیش و گل و گیاه ، عقربه هایش از کار افتاده رأس ساعت چهار.
  شیروانی و نمای ساختمان کلنگی اداره ی راهنمایی رانندگی را نقاش رنگ زده بود هنوز خشک نشده بود. شیروانی رنگ قهوه یی روشن، نمای ساختمان سفید. افسر راهنمایی در محوطه ی حیاط پشت به خیابان، اداره ی نو نوارش را ورانداز می کرد. یک قطره رنگ قهوه یی با اکلیل چکه کرده بود روی آبچک سفید پنجره. افسر نردبان را از پیش پای پسر برداشت، برد تکیه داد به دیوار ابر صورتی رنگ را زد به رنگ سفید توی سطل پلاستیکی پای دیوار از نردبان بالا رفت ابر را مالش داد روی لکه ی قهوه یی آمد پایین عقب عقب از در و دروازه ی اداره به پیاده رو رفت و همان طور اداره ی ببین بترک شان را تماشامی کرد.
  پسر جوان بلند شد با تیزی آرنج یارو را از سر راهش کنار زد. نردبان را برداشت گذاشت روی شانه اش و راه افتاد.
  از کوچه ی مریم بانو نبش بستنی فروشی آل بویه راه می افتی چپ و راستِ کوچه ساخت و ساز می بینی. خانه های ویلایی را می کوبند آپارتمان می سازند. مهد کودک گل ها. آنجا گاز پیک نیکی پر می کنند. دانشگاه آزادو ایستگاه تاکسی. توآنجا کاری نداری. می پیچی سمت راست، اسمش جنگل آهی.
  درختان معقول، آن سوی دیوار حیاط خانه ها، حجاب شهر کوچک و جنگل کوچک. هوا هوای بعد از ظهر بهاری. یک توده دست کاشت درخت آزاد نورپسند با شاخه های پیر و جوان. زمین خالی از شاخه و تنه ی خشک. بوی جوانی می آید.
  علف های پیلام مرطوب از نم باران دیروز پریروز پاچه ی شلوارت را لیس می زند. از سراشیبی پایین می روی و صدای سنگین و دورگه ی کشدار می شنوی، یاهو درویش. کجا با این شتاب؟
  آزاددار می بینی تنومند وکهنسال با پوست فیلی رنگ، شاخه هاش کرک دار. برگ هاش تخم مرغی با چتری ورآمده در تاج سر.
  از دیر باز گفته اند، آدم پیر دم دستت نبود پای درخت پیر بنشین. تو هم پای این درخت آزاد روی  پاشنه ی پایت می نشینی و می گویی، ای شیخ، من درویش نیستم، با کلمات سر و کار دارم داستان می بافم.
  سکوت. خش خش شاخه ها و لرزش برگ ها.
"ای باوفا، انگاربامنقارپرنده آمده ای." 
  "از جایی می آیم که گرگ ها در آن زوزه می کشند."
  "پس اینطور.ای در طلب کمال ساعی. ثمره ی شجره ی  تو کلام است. از دو گروه آدم دوری کن. آدم های نادان، آدم های دانا. دوتا مرد و یکتا زن خودشان را حلق آویز کرد ند."
  "از کدام شاخه؟ همون که بالای سرمه؟ چه شاخه ی کت و کلفتی."
  خش خش شاخه ها ولرزش برگ ها.
  " گل به جمالت. اون شاخه را آمدند بریدند آتش زدند خاک و خاکستر شد و حضرت مولانا فرمود، از ما بنماند جز غباری."
  " داستان هر سه تاشون یادمه."
  داستان دانشجوی غریب غرباء
  پسر دانشجو کشته مرده ی دختربود از فلان شهر. دختر دانشجو کشته مرده ی پسر دانشجو بود از بهمان شهر. چنان که افتد و دانی هر دو غریب غرباء در شهر کوچک ساحلی. پسر مریض می شود. مرض هزار چشمه می گیرد. خصیه هایش را در می آوردند. دخترمی گوید، من به شکل انفجاری از رحم مادرم به دنیا آمدم. پسر می گوید، تو منو می خواستی یا؟ دختر می خندد و می گوید، الوداع محبوبم.زمین صافه.روزی گوشه وکناره هایش به هم می رسه،کروی می شه.آن روزهمدیگررامی بینیم.
  ای عشق، آن ریش دوشقه آن سبیل چخماقی ات چی شد؟
  پسر می ماند و جنگل آهی و سایه روشن های روشنایی اش.
  او برفت. آن که داستان بساخت نیز خواهد رفت.
  داستان زن سیاه چشم دهاتی
  از دهات همین دور و برها. حبیبه دم غروب در حیاط به مرغ و خروس دانه پاشیده بود، روی ایوان نشسته به تماشا. حبیبه بچه دار نمی شد. نوروز علی رفت کوه بنه زن برد. زن برایش بچه آورد شب ها خانه نمی آمد. یکتا خروس گردن لختی و چندتا مرغ . یکی از مرغ ها جوجه هاش  دور و برش جیک جیک می کردند. مادره نک می زد دانه را سبک سنگین می کرد می انداخت جلوی جوجه هاش.
  حبیبه سرش را می گذارد روی نرده ی چوبی ایوان می گوید، ای سیاچومه، سیاچومه، سیاچومه.
  بلند می شود می رود تلنبار طناب گردنِ ناز گل را باز می کند می آید طناب به دست دم در تلنبار می ایستد می گوید، هوا تاریکا بودره. از کوطرف جنگل آهی شنن؟
  " ای نیکو خصال عجب حکایت هایی از خود می بافی."
  " حالا داستان دکان نانوایی را گوش کن پسرخاله."
  " اگر چه ای عزیزاز راه رسیدی نعوذ بالله، گفتم این شد چهارتا."
  " نه، نفر بعدی توی راهه."
  " چی فرمودی؟»
  داستان گربه و دکان نانوایی
  جلوی دکان نانوایی سنگکی زن و مرد صف کشیده اند. شاطر و وردستش با زیر پیراهن سفید و پیشبند سفید و دمپایی سفید. ترازو دار چمباتمه زده سنگ ریزه ها را از توی آردوخرده های نان کف دکان جدا می کند ودر تنگبیز می ریزد. کیسه های آرد سفید سبوس دار مازندران موج موج تنگ هم سوار کس به کس.
  میانه روزِ روز بهاری. یک گربه ی باتلاقی روی یکی از کیسه های آرد دست و پایش را زیر شکمبه اش جمع کرده به خواب رفته است.
  شاطر در حال رقص پا، کف دستش را به آب می زند. با رقص پا خمیر را این دست آن دست می کند. روی پارو می گذارد. صاف و صوفش می کند .توی تنور می بردوروی سنگ ریزه های داغ پهن می کند. پارو را از تنور بیرون می آورد. رقص پا و رقص پا و رقص پا.
  وردست شاطر با ریگ شکاف خاک های روی سنگریزه های توی تنور را پایین بالا می کند. چوب درازرا می برد داخل تنور نان را می گیرد نان رابیرون می آورد.وای دَدَم وای .این پسره هم گویا هوس جنگل آهی در سر دارد.
  تیزی نکِ چوب می خورد به دک و پوزه ی گربه.
  گربه از خواب می پرد. مردمک باریک چشماش گرد می شود. به دور و برش چشم می چرخاند. یک دم به ور دست خیره خیره نگاه می کند. براق می شود. موی گردنش ستیغ می شود. ای داد بی داد.
  از روی کیسه های آرد از روی تغارها و دم و دستگاه خمیر گیری و از وسط معرکه خیز برمی دارد جست می زند توی تنور. روی سنگریزه های داغ این طرف و آن طرف می دود. جلز و ولز و بوی جزغاله و جیغ و داد گربه از توی تنور.
  صف زن ها و مردها بهم می خورد. زن و مرد قر و قاطی می شوند. استاشاطر با پاشنه ی دست می زند پس گردن وردست و با سرزانو به پشت او و ایشان را خم و تاب دار می کند و پرتاب می کند.
  نانوایی تعطیل می شه دیگه کسی رغبت نمی کنه از از اون نانوایی نون بخره.
  یارو پسره وردست شاطرچند روز این ور و آن ور بی کس و کار. تا جنگل آهی راهی نیست. در هوای بهاری پیاده می تونی بری.
  آنان برفتند. آن که داستان بساخت نیز خواهد رفت.
  " ای عزیز فی الجمله درهای دنیا دوباره باز شد."
  از دور دست از پای درختان معقول ،این سوی دیوار حیاط خانه ها، حجاب شهر کوچک، سر و کله ی پسر جوان نردبان به دوش پیدا می شود.
  همان طور که بستنی قیفی اش رالیس می زند شاخه های گسترده درختان را ور انداز می کند. کفش کتانی و پاچه ی شلوارش از نم علف های پیلام مرطوب شده. از سراشیبی پایین می آید. می ایستدو با نگاه تار و تور به شاخه ی کت و کلفت خیره می شود.
  جنگل درسکوت . نه پرنده یی،نه تکانه ی شاخه یی، نه لرزش برگی.
  ارواح رفتگان به تماشا.
  بلند می شوی خودت را از زیر دست و پای او،از ضربه ی نردبان کنار می کشی. گوشه می گیری.
  پسر نردبان را به تنه ی آزاد دار تکیه می دهد. بستنی قیفی اش را تا ته می خورد. از پله های نردبان بالا می رود و طناب نایلونی را از جیب شلوارش بیرون می آورد.