Wednesday, October 17, 2018


  درخت  درویش و دلشکسته ها می آیند

  جلوی سینمای شهر سبزدخترها و پسرهای دانشجو و زن ها و مردها در ایستگاه تاکسی به صف ایستاده ماشین ها در آمد و شد سایه ی رهگذران روی آینه بند مغازه ها، بعدازظهر یک روز بهاری است.
  پسرجوانی نردبان چوبی زهوار در رفته یی را از نرده اش روی شانه اش گذاشته و سر صف ایستاده است. دگمه های پیراهنش را بالا و پایین بسته. طناب نایلونی سرخ سرکش یک سرش از جیب شلوارش بیرون زده است. زن میانسالی می گوید، با این بند و بساط می خواهی سوار تاکسی بشی؟
  پسر می گوید، می خوام برم دانشگاه.
  تاکسی مسیر دانشگاه آزاد از راه می رسد. صف تاب برمی دارد. سر و دم اش یکی می شود. اورا کنار می زنند. سوارمی شوند وتاکسی  راه می افتد.
  تاکسی درب و داغانی از آن ور خیابان به سوی فلکه می رود. فلکه ی شهر را دور می زند و جلوی سینما ترمز می کند. صف پیچ و تاب می خورد.
  پسر به راننده می گوید، سوار می شم از پنجره با دست نگه اش می دارم.
  راننده قرص سکوت خورده. خیره به روبرویش نگاه می کند و با انگشت روی فرمان ماشین ضرب می گیرد.
  دختر جوانی به نرده ی نردبان ضربه می زند. پسر را دور خودش می چرخاند. پسر سکندری می خورد به پیاده رو می رود می ایستد و چشم غره می رود زیر لب می گوید ،ای نیم دوشیزه ویک پازمین یک پاهوا راه می افتد.
  از زمین پشت تربیت بدنی از زمین فوتبال صدای فحش و ناسزا می آید. بازی ملوان و صنعت چای. پسر می گوید، محمدعلوی، تی فدا.
  کامله مردی با دروازه ی نیمه باز کلنجار می رود. می گوید، پسر جان با این مزن هردَم ؟بازی تمام شد.دروازه راباز می کند.تماشاچیان سرریز می شوند.پسرونردبان رامی تابانند روی آسفالت می روند.قیل وقال وقارت وقورت وغرغشه.
 از پای درختان حاشیه ی خیابان راه می افتد. وسط پیاده رو جدول بندی شده با گل و گیاه و بوته و درختچه. پسرک دوچرخه سواری از روبرو می آمد .فرمان دوچرخه به نردبان ضربه زد. پسرجوان تلوتلو خورد. پایش را گذاشت روی موزائیک تق و لق از رطوبت باران دیشب پریشب چرکاب لای موزائیک شتک زد به پاچه ی شلوارش. نردبان را گذاشت زمین نشست روی جدول باغچه. بادست زد به پاچه ی شلوارش خاک و خل را جنباند.
  پشت سرش در کرت های محصور با کیش، موج موج میخک و بنفشه و گل سوری. بالای سرش ماگنولیای بنفش با گل های شکوفا. در سرازیری چمن ساعت پت و پهن از کیش و گل و گیاه ، عقربه هایش از کار افتاده رأس ساعت چهار.
  شیروانی و نمای ساختمان کلنگی اداره ی راهنمایی رانندگی را نقاش رنگ زده بود هنوز خشک نشده بود. شیروانی رنگ قهوه یی روشن، نمای ساختمان سفید. افسر راهنمایی در محوطه ی حیاط پشت به خیابان، اداره ی نو نوارش را ورانداز می کرد. یک قطره رنگ قهوه یی با اکلیل چکه کرده بود روی آبچک سفید پنجره. افسر نردبان را از پیش پای پسر برداشت، برد تکیه داد به دیوار ابر صورتی رنگ را زد به رنگ سفید توی سطل پلاستیکی پای دیوار از نردبان بالا رفت ابر را مالش داد روی لکه ی قهوه یی آمد پایین عقب عقب از در و دروازه ی اداره به پیاده رو رفت و همان طور اداره ی ببین بترک شان را تماشامی کرد.
  پسر جوان بلند شد با تیزی آرنج یارو را از سر راهش کنار زد. نردبان را برداشت گذاشت روی شانه اش و راه افتاد.
  از کوچه ی مریم بانو نبش بستنی فروشی آل بویه راه می افتی چپ و راستِ کوچه ساخت و ساز می بینی. خانه های ویلایی را می کوبند آپارتمان می سازند. مهد کودک گل ها. آنجا گاز پیک نیکی پر می کنند. دانشگاه آزادو ایستگاه تاکسی. توآنجا کاری نداری. می پیچی سمت راست، اسمش جنگل آهی.
  درختان معقول، آن سوی دیوار حیاط خانه ها، حجاب شهر کوچک و جنگل کوچک. هوا هوای بعد از ظهر بهاری. یک توده دست کاشت درخت آزاد نورپسند با شاخه های پیر و جوان. زمین خالی از شاخه و تنه ی خشک. بوی جوانی می آید.
  علف های پیلام مرطوب از نم باران دیروز پریروز پاچه ی شلوارت را لیس می زند. از سراشیبی پایین می روی و صدای سنگین و دورگه ی کشدار می شنوی، یاهو درویش. کجا با این شتاب؟
  آزاددار می بینی تنومند وکهنسال با پوست فیلی رنگ، شاخه هاش کرک دار. برگ هاش تخم مرغی با چتری ورآمده در تاج سر.
  از دیر باز گفته اند، آدم پیر دم دستت نبود پای درخت پیر بنشین. تو هم پای این درخت آزاد روی  پاشنه ی پایت می نشینی و می گویی، ای شیخ، من درویش نیستم، با کلمات سر و کار دارم داستان می بافم.
  سکوت. خش خش شاخه ها و لرزش برگ ها.
"ای باوفا، انگاربامنقارپرنده آمده ای." 
  "از جایی می آیم که گرگ ها در آن زوزه می کشند."
  "پس اینطور.ای در طلب کمال ساعی. ثمره ی شجره ی  تو کلام است. از دو گروه آدم دوری کن. آدم های نادان، آدم های دانا. دوتا مرد و یکتا زن خودشان را حلق آویز کرد ند."
  "از کدام شاخه؟ همون که بالای سرمه؟ چه شاخه ی کت و کلفتی."
  خش خش شاخه ها ولرزش برگ ها.
  " گل به جمالت. اون شاخه را آمدند بریدند آتش زدند خاک و خاکستر شد و حضرت مولانا فرمود، از ما بنماند جز غباری."
  " داستان هر سه تاشون یادمه."
  داستان دانشجوی غریب غرباء
  پسر دانشجو کشته مرده ی دختربود از فلان شهر. دختر دانشجو کشته مرده ی پسر دانشجو بود از بهمان شهر. چنان که افتد و دانی هر دو غریب غرباء در شهر کوچک ساحلی. پسر مریض می شود. مرض هزار چشمه می گیرد. خصیه هایش را در می آوردند. دخترمی گوید، من به شکل انفجاری از رحم مادرم به دنیا آمدم. پسر می گوید، تو منو می خواستی یا؟ دختر می خندد و می گوید، الوداع محبوبم.زمین صافه.روزی گوشه وکناره هایش به هم می رسه،کروی می شه.آن روزهمدیگررامی بینیم.
  ای عشق، آن ریش دوشقه آن سبیل چخماقی ات چی شد؟
  پسر می ماند و جنگل آهی و سایه روشن های روشنایی اش.
  او برفت. آن که داستان بساخت نیز خواهد رفت.
  داستان زن سیاه چشم دهاتی
  از دهات همین دور و برها. حبیبه دم غروب در حیاط به مرغ و خروس دانه پاشیده بود، روی ایوان نشسته به تماشا. حبیبه بچه دار نمی شد. نوروز علی رفت کوه بنه زن برد. زن برایش بچه آورد شب ها خانه نمی آمد. یکتا خروس گردن لختی و چندتا مرغ . یکی از مرغ ها جوجه هاش  دور و برش جیک جیک می کردند. مادره نک می زد دانه را سبک سنگین می کرد می انداخت جلوی جوجه هاش.
  حبیبه سرش را می گذارد روی نرده ی چوبی ایوان می گوید، ای سیاچومه، سیاچومه، سیاچومه.
  بلند می شود می رود تلنبار طناب گردنِ ناز گل را باز می کند می آید طناب به دست دم در تلنبار می ایستد می گوید، هوا تاریکا بودره. از کوطرف جنگل آهی شنن؟
  " ای نیکو خصال عجب حکایت هایی از خود می بافی."
  " حالا داستان دکان نانوایی را گوش کن پسرخاله."
  " اگر چه ای عزیزاز راه رسیدی نعوذ بالله، گفتم این شد چهارتا."
  " نه، نفر بعدی توی راهه."
  " چی فرمودی؟»
  داستان گربه و دکان نانوایی
  جلوی دکان نانوایی سنگکی زن و مرد صف کشیده اند. شاطر و وردستش با زیر پیراهن سفید و پیشبند سفید و دمپایی سفید. ترازو دار چمباتمه زده سنگ ریزه ها را از توی آردوخرده های نان کف دکان جدا می کند ودر تنگبیز می ریزد. کیسه های آرد سفید سبوس دار مازندران موج موج تنگ هم سوار کس به کس.
  میانه روزِ روز بهاری. یک گربه ی باتلاقی روی یکی از کیسه های آرد دست و پایش را زیر شکمبه اش جمع کرده به خواب رفته است.
  شاطر در حال رقص پا، کف دستش را به آب می زند. با رقص پا خمیر را این دست آن دست می کند. روی پارو می گذارد. صاف و صوفش می کند .توی تنور می بردوروی سنگ ریزه های داغ پهن می کند. پارو را از تنور بیرون می آورد. رقص پا و رقص پا و رقص پا.
  وردست شاطر با ریگ شکاف خاک های روی سنگریزه های توی تنور را پایین بالا می کند. چوب درازرا می برد داخل تنور نان را می گیرد نان رابیرون می آورد.وای دَدَم وای .این پسره هم گویا هوس جنگل آهی در سر دارد.
  تیزی نکِ چوب می خورد به دک و پوزه ی گربه.
  گربه از خواب می پرد. مردمک باریک چشماش گرد می شود. به دور و برش چشم می چرخاند. یک دم به ور دست خیره خیره نگاه می کند. براق می شود. موی گردنش ستیغ می شود. ای داد بی داد.
  از روی کیسه های آرد از روی تغارها و دم و دستگاه خمیر گیری و از وسط معرکه خیز برمی دارد جست می زند توی تنور. روی سنگریزه های داغ این طرف و آن طرف می دود. جلز و ولز و بوی جزغاله و جیغ و داد گربه از توی تنور.
  صف زن ها و مردها بهم می خورد. زن و مرد قر و قاطی می شوند. استاشاطر با پاشنه ی دست می زند پس گردن وردست و با سرزانو به پشت او و ایشان را خم و تاب دار می کند و پرتاب می کند.
  نانوایی تعطیل می شه دیگه کسی رغبت نمی کنه از از اون نانوایی نون بخره.
  یارو پسره وردست شاطرچند روز این ور و آن ور بی کس و کار. تا جنگل آهی راهی نیست. در هوای بهاری پیاده می تونی بری.
  آنان برفتند. آن که داستان بساخت نیز خواهد رفت.
  " ای عزیز فی الجمله درهای دنیا دوباره باز شد."
  از دور دست از پای درختان معقول ،این سوی دیوار حیاط خانه ها، حجاب شهر کوچک، سر و کله ی پسر جوان نردبان به دوش پیدا می شود.
  همان طور که بستنی قیفی اش رالیس می زند شاخه های گسترده درختان را ور انداز می کند. کفش کتانی و پاچه ی شلوارش از نم علف های پیلام مرطوب شده. از سراشیبی پایین می آید. می ایستدو با نگاه تار و تور به شاخه ی کت و کلفت خیره می شود.
  جنگل درسکوت . نه پرنده یی،نه تکانه ی شاخه یی، نه لرزش برگی.
  ارواح رفتگان به تماشا.
  بلند می شوی خودت را از زیر دست و پای او،از ضربه ی نردبان کنار می کشی. گوشه می گیری.
  پسر نردبان را به تنه ی آزاد دار تکیه می دهد. بستنی قیفی اش را تا ته می خورد. از پله های نردبان بالا می رود و طناب نایلونی را از جیب شلوارش بیرون می آورد.

No comments:

Post a Comment