Thursday, August 16, 2018


   جوانی
    یا
   دسته گُل دیروز پریروز ­
  
   آن­که ­­یکی­ دو سال ­از بر و بچه های دور و برش بزرگ تر باشد و ریش و سبیلش درآمده باشد، راه دور نرو، کسی نیست مگر نعمت دو راهی. پدرش اسب و ارابه داشت. نعمت دوراهی همه ­­اش یک تکه طناب دستش بود توی باغات چای و مزارعِ برنج دنبال اسب های سرگردان نیلی و کهر و اردبیلی این ور و آن ور سگ دو می زد. طناب می انداخت گردن شان جست می زد پشت اسب لخت در باغ و بُلاغ به تاخت و تاز در می آمد. غروب ها وقت و بی وقت می رفت بالای شاه نشین کوه پشت شاخ و برگ شمشادهای خودرو قایم می شد، چه مرگش بود این نعمت دوراهی ِنابکار.
   بلوار شهید مطهری عمود بر رشته کوه است. در دامنه­ ی کوه خانه های شهر همدیگر را بغل زده اند. اما شاه نشین کوه چیز دیگری است. ­­سنگ های بزرگ ­از بالا­به ­پایین ­غلطیده اندو مثل حلقه­­ ی­ گل­ که زن های هاوایی دور مچ پای شان دارند در پای کوه حلقه ­­وار جا خوش کرده ­اند. غروب ماشین ها تنگ هم در حاشیه­ ی­ بلوار­پارک­ می شوند. ­­پراید،­ دوو، پیکان، پاترول. زن و مرد پیر و جوان کنار تخته سنگ ها ­روی علف های هرز بند و بساط عصرانه شان را پهن می کنند. آن ور بلوار چند تا دکه است با صندلی و سایبان رنگارنگ آب میوه. بستنی . آدامش و سیگار و شکلات.
   همان طور که دنبال نعمت دوراهی چهار دست و پا از کوه بالا می رفتم گفتم : "غروب دیر­برم ­خونه ­بابام­ دعوام ­می کنه."
   نعمت دوراهی مثل بزکوهی از روی این صخره روی آن صخره می پرید گفت : "عجب خطایی کردم این بچه ننه را انداختم پشت سرم."
   افتان و خیران بالا می رفتم و دو تا پروانه دور سرم پرواز می کردند. پای درختان اقاقیا پوشیده از خاک برگ بود. قله­ ی کوه خراب شده بود و سنگ ها به پایین ریزش کرده بودند. از نفس افتاده بودم. دور و برمان همه جا  بوته های تو در توی تمشک بود و برگ های سبز و ابلق کیش. از آن بالا تا چشم کار می کرد مزارع برنج بود و زمین های رها شده ی چای.
   گفتم: "آمدیم این بالا چه غلطی بکنیم؟"
   نعمت دوراهی گفت: "آه و ناله اگر دوام داشت این دور و برها آن قدر بوده که هفت هشت تاش صنّار."
   گفتم: "آه و ناله برای چی؟"
   گفت: "می آند در دو قدمی ات، تو اونا را می بینی­ اونا تو را نمی بینند."
   تخته سنگِ صاف و صوفِ پوشیده از خزه را نشانم داد و گفت: "یه بار زن و مردی هن هن کنان این همه راه را آمدند بالا چی کردند؟ مرد وایستاد روی تخت سنگ نماز خواند."
   گفتم: "این شد یک چیزی."
   گفت: "حیف که نمی تونم قاه قاه به ات بخندم. چون که نمایش داره شروع می شه."
   دختر جوانی از پای کوه با نوکِ پا بالا می آمد. یکی از دکمه های روپوش بلندش باز بود و پیراهن صورتی رنگش دیده می شد. پشت سرش روی علف ها پتو پهن شده بود. روی پتو دو تا زن رو به روی هم نشسته بودند. یک شان پشتش به کوه بود. کنار آن دو تا زن، مردی به پشت دراز کشیده بود. پاهایش را خم کرده بود و دختربچه­ یی را روی زانوانش گذاشته بود. پاهایش را تکان می داد و دختربچه بالا و پایین می پرید. بغل دست مردِ الکی خوش تلفن همراه بود.
   نعمت دوراهی گفت: "حالا آن ور را نگاه کن. آن جا که ماشین ها پارک شده اند."
   پسر جوانی از عرض خیابان عبور کرده بود و به طرف کوه می آمدخم شد و تیغه ­ی علف را از زمین درآورد و لای دندانهایش گذاشت و به آسمان نگاه کرد.
   نعمت گفت: "ادا اصول را بذار کنار بیا بالا پسره ­ی پولدار عوضی."
   گفتم : "من از این کارها خوشم نمی­آد."
   گفت: "بلند شو سرت را بدزد بیا دنبالم."
   بلند شدیم رفتیم پشت بوته های درهم و برهم تمشک قایم شدیم.
   نعمت گفت: "آن طورکه این دو تا دارند می آند، پای این تخته سنگ به هم می رسند."
   گفتم : "حالا می فهمم چی تو آن کله ی آت آشغالته."
   گفت: "بی پدرها قرارمدارشان را گذاشته ­­اند هیشکی خبر نداره."
   گفتم: "من می خوام برم.دیرم شده."
   گفت: "نمی تونی بچه جان. تکان بخوری دختره می بینه رم می کنه."
   دختر به پای درخت لیلکی رسیده بود. ایستاد نفس تازه کرد و به بالا دست، به انبوه شمشادها نگاه کرد. گفتم واویلا. ما را دید. دستم را فشار داد گفت، خفه خون بگیر.
   نفس در سینه ام حبس شد و بیرون نیامد. یک نفر دور و برمان بود.
   چشم چرخاندم و دو تا پای قلمی دیدم در شلوارِ لیِ برفکی و کفش اسپرت و دست برهنه یی که خوشه ­ی سبز تمشک را لای انگشتانش له می کرد.
   دختر او را در انبوه بوته ها و درختچه ها نمی دید. یارو دختر را زیر شاخ و برگ لیلکی نمی دید. ما چند قدم بالاتر کز کرده بودیم ­و هر دو تا را می دیدیم. دختر را سمت راست، تمام قد از بالا کنار تنه ی شیار دار اقاقیا و پسر را سمت چپ ، از کمر به پایین بغل دست مان .در جیب روی کفل پسره تلفن همراه بود.
   دختر چند قدم جلو آمد. پسر از تخته سنگ دور شد. بایک وجب فاصله از کنار هم رد شدند. پسر لا به لای لیلکی ها گم و گور شد و دختر به بوته ­­های تمشک رسید.ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد.
   نعمت دو راهی آهسته گفت : "الاغ تمام عیار، یک کم بپیچ سمت راست، چند قدم برو پایین تر."
   پسر دوباره برگشته بود جای اولش. دختر پشت کرد از کوه پایین رفت. پسر گویا دختر را دیده بود. در شیب تند سکندری رفت. درختچه ها و صخره های سر راهش او را به سمت چپ کشاندند و از دختر دورشد و با قدم های تند و کوتاه، شمشاد ها و بوته ها و لیلکی ها را پشت سرگذاشت و در پایین سرازیری به علف های بلند اویارسلام رسید. ایستاد و هاج و واج به دور و برش نگاه کرد. گفتم: "پاشو بریم. نمایش تمام شد."
   نعمت دوراهی گفت: "نه پسرجان. نمایش تاز­­ه­ داره شروع می شه."
   مردی که با دختربچه بازی می کرد، بلند شده بود رفته بود جلوی دکه­ ی بستنی فروشی و ­آن دو تا زن همان طور رو به روی هم نشسته بودند و به جلو خم شده بودند. دختر دو لا شد تلفن همراه را برداشت و از کوه بالا آمد.
   پسر دوباره آمده بود پای تخته سنگ. تلفن همراه پسر زنگ زد. پسر در تلفن گفت، ای بابا. کجایی تو. از دست تو خون دماغ شدم.
   شاخه را تکان بدم می بینی؟
   خیلی خب. خیلی خب. هر چه تو بگی.
   پسر پایش را ستون کرد و با کف پا لیز خورد و از سرا زیری پایین رفت.
   گفتم: "من دارم می رم. دیگه دیرم شده."
   از پشت بوته های تمشک درآمدم.دولا دولا شاخه ها را دور زدم و بوی عطر به دماغم خورد و صدای دختر را شنیدم. در تلفن می گفت، من می ترسم. می خوام برگردم.
   نه، نه. سر و صدا نکن. عالم و آفاق می فهمه.
   بابام داره بر می گرده. ای وای­ خداجان چه غلطی دارم می کنم.
   نعمت دوراهی گویا در چشم انداز بی در و پیکر اسب صاحب مرده یی دیده بود. پشت سرم شلنگ تخته انداخت از شیب تند پایین­ آمد گفت، پسره عینهو نان بیات. دختره هم از ترس داره زهره ترک می شه. بهتره  فلنگو ببندیم.
   از کنار آن دو تا زن که روی پتو نشسته بودند رد شدم. داشتند هندوانه می خوردند. ­هندوانه ­ی توزرد. دکه ­ها ­چراغ شان تک تک روشن می شد. در پای کوه برگشتم به یال و کوپال شاه نشین کوه نگاه کردم. برگ های جوان شمشاد ها رو به تیرگی می­رفتند. لا به لای شاخه های ساکتِ لیلکی لکه­ ی صورتی رنگ دیدم. ­کمی بالاتر شاخه­ یی تکان خورد و برگ ها لرزیدند. یک دم مکث کرد، دوباره تکان خورد و لرزید و دیگر آن لکه­ ی صورتی رنگ را ندیدم.