Sunday, August 5, 2018



  غزال تامسون


  با نیم تنه ی بادگیر و دستکش های پشمی پارو به دست روی پاگرد پلکان دم درخانه خم شده بود برف های روی پله را پارو می کرد.
  برف بند آمده بود. پرده ­ی نازکی ازمِه روی شهرک ساحلی افتاده بود. قشرضخیم برف سرشاخه­ ی درختان را خم کرده بود. اینجا و آنجا کپه های برف روی هم تلنبارشده بود. هردم صدای خفیف تکه های برف شنیده می شد که از پشت بام خانه ها به خیابان می افتاد. نه آینده یی، نه روتده یی. خیابان سربداران با صف نا منظم خانه و مغازه هاش زیرسنگینی برف روی عقبه اش نشسته بود و زانو هایش را بغل زده بود. هوا هنوز بوی بارش برف  می داد.
  دخترجوانی ازکیوسک تلفن بیرون آمده بود و به موهای فلفل نمکی و حرکات آرام مرد میانسالِ پارو به دست نگاه می کرد.
  شلوارجین و چکمه های سبز چمنی به پا داشت. نوک بینی اش قرمز بود.
  یعنی چه؟ این دخترچطوری خودش را به اینجا رسانده. کی رفته توی باجه­ ی تلفن.
  دخترگفت: "خرابه. تلفن خرابه. باجه­ ی بعدی فلکه­ ی جانبازانه، یه عالمه راهه."
 مرد زیپ نیم تنه اش را بازکرد. دستکش هایش را از نوک انگشت هایش کشید درشان آورد.
  دختر با کف دست به کشاله­ ی رانش زد وگفت: "دکل مخابرات آسیب دیده، تلفن همراه آنتن نمی ده."
  مردگفت: "چرانمی آی ازخونه تلفن نمی کنی؟"
  دخترروسری اش را پایین آورد. آیا می شود به این مرد غریبه اعتمادکرد. چرانه؟ به دنبال مرد از راهرو­ سرد گذشت. از سقف بلند سرسرا چلچراغ سنگینی آویزان بود. مرد درِسالن را بازکرد. دختررا آهسته به جلوهل دادگفت: "بروکنارشومینه."
  در را به روی دختربست. زیرآویزه های چراغ بلور ایستاد و به طرح کف چکمه های دخترکه روی چوب فرش راهرو نقش بسته بودخیره شد.
  دخترکیف دستی اش را روی بازوی صندلی گذاشته بود. زیرلوسترقطره اشکی تابلوی مردی باکلاه حصیری از دیوار آویزان بود. خواننده­ ی اسپانیایی بود روی نیمکت چوبی نشسته بود و گیتار می زد.
  گوشی تلفن را برداشت. شماره گرفت و به بوق آن سوی خط گوش داد.
  ازآن سوی خط صدای رگه دار مردی بی آنکه مکث کندگفت، دیگر به او زنگ نزند. آنجا خط تلفن یکطرفه شده. دور و برخانه ی­ او آفتابی نشود. برف دوباره دارد شروع   می شود. عجله دارد باید هرچه زودتر از شهر برود. شماره­ یی­ را چند بارتکرارکردگفت، زنگ بزند به مردی به نام آق داش بگوید، افق دریا را آبیاری کن. 
  دخترگفت: "یعنی چه؟ این حرف هاچیه می زنی."
  پسرگفت:"داری گریه می کنی؟"
  دخترگفت:" نه، ولی دلم می خوادگریه کنم."
  پسرگفت: "اون کیه؟ کی پیش توئه."
  مرد میانسال به سالن آمده بود.کاپشن اش را در آورد و رفت توی نخ بخاری دیواری. درپوش کاربورات را برداشت. ولوم را در آورد و پیچ فیلتر را بازکرد.
  دخترگفت: "چی شده؟ توی این هوای وراشین کجا می خوای بری؟ چی را ازمن قایم  می کنی؟ حلقه­ ی­­ انگشترچی می شه؟"
  پسرگفت: "گفتن بعضی چیزها سخت و انجام دادنش آسونه."
  دخترگفت: " یه بچه­ ی پنج شش ماهه شیرخشکش را عوض کن ببین چه قشقرقی راه  می اندازه. من به تار و تور تو، به بدی خوبی ات عادت کرده ام، می تونم ازت دست بردارم، می تونم؟"
  مرد از وررفتن با کاربورات دست برداشته بود. چرخیدو دختررا وراندازکرد و اخم کرد.
  پسرگفت: "داری گریه می کنی؟"
  دخترگفت:"آره. آره. آره."
  پسرازآن سوی خط گفت: "ازکجاتلفن می کنی؟"
  دخترگفت: "ازتلفن همگانی."
  دختررو به دیوار ایستاده بود. روسری اش روی شانه هاش افتاده بود. موهاش بلند و صاف و شرابی بود.
  مرد از روی لبه­ ی شومینه بلندشد. از پشت سر به دختر نزدیک شد و به صدای جرقه های ریز موهایش گوش داد. عطری به خودش زده بودکه بوی فروتنی می داد.
  دختردست روی دهانه­ ی تلفن گذاشت. سرش را برگرداند.گوشه­ ی داخلی چشم هایش نم و نمناک بود.گفت: "دست و پام یخ زده."
  پسرگفت: "پس چرا صدای ماشین نمی آد؟"
  دخترگفت: "ای بالش زیرگوش، مگه نمی بینی برف چی کارکرده."
  تلفن قطع شد. دخترهنوزگوشی دستش بود. رُز آویزان بود که چفته اش را از زیرشاخه های خوابیده اش برداشته بودند.گفت: "زنتون خونه نیست؟"
  مرد دوباره با بخاری دیواری درشش و بش بود.گفت: "اون هیچ وقت خونه نیست."
  دخترشماره گرفت. بوق اشغال می زد. گفت، این یارو دیگه چه مرگشه. اسمش چی بود؟ داش ماش؟
  صدای اتومات بلند می شد اجاق روشن نمی شد. داش ماش شنید سرش رابلند کردیک دَم خیره به دخترنگاه کرد. گارد طلایی جلوی بخاری راکنارزد. چندتا از هیزم های نسوز روی منقل را جا بجاکرد. لوله­ ی آلومینیومی گاز بود و سیم ترموکوپل و سیم فندک. کبریت را روشن کرد. دستش به کاربورات نمی رسید. دخترشعله­ ی کبریت را روی ترموکوپل نگه داشت و مرد ولوم را چرخاند. صدای اتومات دم به دم بلند می شد، آتشدان روشن نمی شد.
  دخترگفت: "شیرگاز دستگیره اش بازه؟"
  مردگفت: "آره."
  دخترگفت: "شاید گاز قطع شده."
  مردگفت: "نه. آبگرمکن دیواری روشنه."
  دخترگفت: "نوک سیم پیلوت سوخته، اونجاکه جرقه می زنه."
  مردگفت: "می تونی یه باردیگه اون حرف وحدیث راکه توی تلفن گفتی تکرارکنی؟"
  دخترگفت: "کدوم حرف و حدیث؟"
  مردگفت: "همان بچه­ ی پنج شش ماهه و شیرخشکش."
  دخترگفت: "کدوم بچه­ ی پنج شش ماهه؟"
  مردگفت: "فراموش کن."
  دخترگفت، برق کوی خزر روشنه اما تلفن خانه شان قطع شده.
  نوک انگشت اشاره اش لک افتاده بود. گفت، چربه. به این زودی پاک نمی شه. مرد با دستمال کاغذی انگشت اورا پاک کرد. دخترگفت،خیلی فشارمی دید.
  دخترگوشی تلفن را برداشت و همان طورکه شماره می گرفت گفت: "اون خوشگله؟"
  مردگفت: "کی؟"
  "زنتون."
  "نه زیاد."
  بوق اشغال می زد.گفت: "وای این باباچقدرچک وچانه می زنه."
  گوشی را گذاشت وگفت، می رم فلکه ­ی جانبازان.
  روی آبچکان پنجره پرنده یی مثل کلاف کانوا گلوله شده بود. با بال های نارنجی ­و سینه­ ی سرخ، صدای درِکوچه بلندشد، پرزد و رفت.
  حالا این مردچهل ساله باشانه های شل و ول روی لبه­ ی سرد شومینه کزکرده، چین به لب آورده است. چه اتفاقی افتاده .آیا اورا آزرده خاطرکرده بود؟ آن دخترجوان شبیه غزال تامسون بود درمِه صبحگاهی تک و تنها درعلفزار بیکران.
  تاریک روشنی دم غروب بود. پشت پنجره درآسمان باد در بادبان کشتی ابرها افتاده بود.
 تلفن زنگ زد.گوشی را برداشت. صدا قطع و وصل می شد. مردی با صدای پُر زور با مأمورکشیک اداره­ ی برق دهن به دهن شده بود.  صدای زن روی خط آمده بود. مرد بدزبانی می کرد. صدا دم به دم قطع و وصل می شد. زن می گفت، گفتم گوشی را بذار. مردمی گفت اداره برق مادرش زن خیابانیه. زن داد زدگوشی را بذارمردکه­ ی لچک به سر. مردگفت یک لحظه امان بده گرگ سیاه. چراغ روی دیوار روشن شد مکث کرد و خاموش شد. یارو می گفت مأمورکشیک مادرش خیابانیه. زن زار زد، ای حیوان بیمار گوشی را بذار. بعد سر و صدا خوابید و صدای خش و خش توی گوشی پیچید که حرف و حدیثی برآن سوار نبود انگار باد برف دانه ها را از سرشاخه های مُرده­ ی درختان رفُت و روب می کرد و این طرف و آن طرف می برد. 

No comments:

Post a Comment