Thursday, August 2, 2018


    

باغ چای درتپّه های کتشال



     هر شب از سرشب می­ گویم خدایا، خداوندا، با این پسرچه بکنم؟ می گوید خدایا، خداوندا با این پدر چه بکنم.
   تک و تنها دراین بلاد رطوبت در چهار دیواری ­این خانه حبسم کرده می گوید بیرون نرو گم می شوی. من گم می شوم؟ من در ده سالگی پّر و پیاده از اردبیل رفتم کربلا، رفتم سامرا، رفتم نجف، رفتم کوفه، کوفه نگو بگو وامصیبتا. عکس­ های توی روزنامه­ ی ­پاره پوره را می گیرد جلویم می گوید نگاه کن. هرروز این همه آدم گم می شوند. می گویم پسرجان. این  ها بچه اند، زن اند، دیوانه اند. مرا قاطی این ها می کنی؟ من کلّ خاک عراق عرب و عجم را وجب به وجب زیرپا گذاشته ام. آی قبرت بو بگیرد نصیردایی، آی­ از این گور به آن گور بدوی نصیردایی. سرصبح دو تا خروس نیمچه داد دستم گفت ببر اونچی میدان بفروش برای شمایل خانوم سقّز بخر. رفتم اونچی میدان دیدم یاللعجب چه می بینی. اونچی میدان نگو، بگو اردبیل از انس و جنّ آب و جارو می شود. طبل وکرنا، چاووش بیرق سردست بلندکرده جار می زد عازم تربت پاک ایم و بگو بسم ا... زن ها اسپند دود می کردند و از پشت بام ها نقل و نبات می پاشیدند. مردی اسبش را هی کرد داد زد به زنش گفت خورجینم، اسبم را بدون زین و برگ آوردندگریه زاری نکن، گوربانِ علمدار ابوالفضل. دوتا جوجه را فروختم، چارق و سوزن و نخ خریدم قاطی قافله شدم. آمان آلله. از بس شمایل خانوم اذیت و آزارم کرده بود و از هردو سو یتیم بودم. تا منزل اوّل سینه زنان رفتم. چارق پایم را زد، سواره و پیاده رفت و من ماندم و دست ازدست جدا شد و شب شد و خوف اجامر و اوباش در دلم افتاد. در برّ و بیابان روی تخته سنگی نشستم. گریه کردم داد زدم دخیل­ام یا ابوالفضل. از پشت سرسواری آمد سرتا پا مکمّل. گفت سیاهی کیستی؟ گفتم زوّارم از کاروان عقب ماندم. گفت به عشق کی زنده ای؟ گفتم گوربان غیرتش بروم، ابوالفضل. خم شد دست بُرد زیر بغلم گرفت مرا برداشت انداخت پشت زین تاخت زد در منزل بعدی به کاروان رسیدگفت برو قاطی قافله بشو. حالاپسرچان، من گم می شوم؟
    توی بارکاس نشسته ای با ناخدا دست به یقه می شوی؟ می گویم سی سالت است. بیا به تو زن بدهم. این دختر صاحبخانه وقتی می روی سرکار، روی ایوان می ایستدکوچه را تماشا می کند، آواز می خواند. از قدیم گفته اند، دختر روی پلّه بایستد کوچه را نگاه بکند، شوهر می خواهد. می دانی به من چه می گوید؟ می گوید گاونر برای جنگ کردن اوّل از همه باید شاخ داشته باشد. هیهات. من می گویم بیا زن ببر، این آقا قصه­ ی گاونررا می گوید.
    مادرش موءمنه زنی بود. صاف صادق. پنجاه سال با من زندگی کرد، یک ریگ به طرفم پرت نکرد. بچه ها ازکوچه توپشان را می انداختند وسط سفره توی بشقابش، بلند می شد می برد دودستی می گرفت جلویشان. سرسفره­ ی ­عقد مرا دید، چشمانش پشت چادر تاب برداشت. از بس بلند بالا بودم و شکیل. من سی ساله بودم، آنا دوازده ساله. چهارتا شاه دیده ام، نخستین وزیر؟ بشمار برو تا صد. آن وقت ها با صدتومان می شد یک استان خرید.
    ازکربلا برگشتم گفتند بیا شناسنامه بگیر برو اجباری. پشت میزدو نفر نشسته بودند. یکی امنیّه، یکی بیطارِ ارمنی. امنیّه می پرسید اسم پدرت چیه؟ می گفتی فلان. می گفت سجلّت شد فلانی. می گفت اسم پدرت چیه؟ می گفتی بهمان. می گفت سجلّت شد بهمانی. قره ­ولی از گشنگی می­ مُرد و آقا باقر از سیری­ می ترکید، سجلّ­ قره­ ولی ­شد قره­ ولی­ بی­ غم، سجلّ آقاباقر، آقاباقرغمخوار. آی خال اوغلی، از این جا کاردنیا وارونه شد. پرسید اسمت چیه؟ گفتم کربلایی هدایت. گفت اسم پدرت؟ گفتم محسن. گفت از این پس شدی هدایت محسنی. گفتم پس کربلایی اش چی شد؟ بیطارِ ارمنی گفت دورگوخ بر. در را بستم. گفت چند سال داری؟ وای دَدَم وای. از ترس سربازی گفتم بارون، ده سال. امنیّه گفت ایشّک سَن سَن. بارون گفت شوت آرا. جلورفتم. بلند شد دهانم را بازکرد دندان هایم را وراندازکرد به امنیّه گفت بنویس سی سال. خوب بازکه همان شد. چه بهتر. ممنون و تشکر بارون. چه ده سال چه سی سال، معاف شدم و اجباری نرفتم.
    این پسر می گوید من هشتاد سالم است. می گویم پسرجان، از روی شناسنامه حساب نکن. هرچه من می گویم همان را پیراهن تن ات کن. می گوید با حساب وکتاب تو، پس من باید چهل ساله باشم. می گویم نخیر. توسی سالت است، من شصت سال. می گوید بیست سال است می گویی شصت سال دارم. می گوید مرا جای ادریس عوضی می گیری. من با کوچک، کوچک ام، با بزرگ، بزرگ. کدام ادریس؟ یعنی من حساب تخم و ترکه ام را ندارم؟ دختر را خاک کردم اردبیل درباغ بیشه. ادریس را خاک کردم بندرانزلی درخانم حوریّه. یونس هم که فرارکرد رفت آن طرف آب. مادرش هم که درتهران مسگرآباد خوابیده. خدایا، خداوندا، چرا مُرده های من این طورپخش و پلا شده اند. های هویش رفته وای وایش مانده. این یکی، آبیش هم که هرشب از سرشب می گیرد روی زمین می خوابد ظاهرش شاد است و باطنش ناشاد و با هیشکی ایاق نیست. هرکس این طوراست از مرض هزارچشمه می میرد. شب نصف شب بلند می شود تخت را تکان می دهد می گوید این وقت شب با کی حرف می زنی؟ می گویم با خدا. می گوید پس چرا بلند بلند حرف می زنی؟ من بلند حرف می زنم؟ یک نفردر پس سرم از من پرس و جو می کند، من به او جواب می دهم.
    دیدم از پشت بام آب چکّه می کند سنگ را سوراخ کرده با خودم گفتم ازمن که گذشته، یونس باید درس بخواند. می گویم بگو ببینم این کتشال کجاست؟ می گوید خوشا به حال باغی که باغبانش شغال باشد. یک بارترکی می گوید. یک بارگیلکی یک بار فارسی. معلوم نیست رگ و ریشه اش توی کدام خاک و خاکستر است. من خودم هفت زبان بلدم. روسی، عربی، ترکی، ارمنی، فقط دراین ده سال که در این بلاد رشت اسیر این چهاردیواری  شده ام نشد زبان این ها را یاد بگیرم. این دختر صاحبخانه می­گوید کربلایی­، تی پسر چی بوبو. یعنی چی؟ نوشتن پاک کردن یوخ. چرا دروغ بگویم. خلاصه هرکی مریض می­شد، خناق، بواسیر، خنازیر می بردند پل بالقلی چای. صبح علی الطلوع باید می رفتی، چه تابستان چه زمستان وگرنه نمی شد. زمستان چه زمستانی. باه خال اوقلی. نه این که مثل این جا همش باران بیاید از آسمان به زمین از زمین به آسمان. شب می دیدی هوا خوب است. به به چه هوایی. می خوابیدی صبح بلندمی شدی می دیدی در و پنجره باز نمی شود. چه شده؟ شب گورهاگور برف آمده توی حیاط تلنبار شده رفته تا پشت بام. از حیاط به کوچه، ازکوچه به خیابان، از خیابان به فلکه زیر برف نقب می زدند مثال آق چاسی چان، تو بگو موش صحرایی. ازآن زیر می رفتند هرکس پی کارش. یا این که پالان دوز است. عرض کنم این که حمال است. یا درزی است. یا چارق دوز است. یا نوکر دولت است. روز روشن گرگ می آمد توی کوچه زوزه می کشید. چه خبره؟ آمان آلله. چوپان می آورند. شب آقا بیرون آبادی همانطورنشسته یخ بسته، همانطورچمباتمه زده چند نفرسردست گرفته اند دارند می آورند. عید می رفت مگر بهار ­می آمد؟ گاری ننه باید چهل تا کُنده ی هیزم می سوزاند آن وقت می شدگفت زمستان رفته.
    آخرگچ کاری هم  شدکار؟ پدرت گچ کاربود؟ مادرت گچ کاربود؟ من خودم درکربلا دکان کباب پزی داشتم یک روز به شاگردم گفتم اهلاً وسهلاً یاسیّدی. مراقب دکان باش. نوک پا بروم و برگردم. آمدم اردبیل گفتم نورنبی، کَرَم علی. حالا عقل َرس شده ام. نصیردایی ارث و میراث مادرم را بده. گفتند کجای کاری کربلایی. نصیرخان کوچ کرده رفته بندرانزلی. من حساب کتاب سلام علیک هایم را هم دارم. با مکّاری آمدم آستارا، رضوانشهر، انزلی ­با بارکاس آمدم پیربازار. لب صیقلان گانتورداشت با هشترخان و بادکوبه داد و بستان می کرد. گفتم نورنبی، کَرَم علی. ده­ تا گوسفند مادرم را بده. گفت بارکاس خریدم توی دریا غرق شد. آی اسمت غروب بکند نصیرخان.
    آمدم اردبیل، جنگ شد. راه ها بسته شد. دکان بازکردم. پشم گوسفند وحنا و گِل سرشور می فروختم. مادر مرحومش را عقد شرعی کردم. موءمنه زنی بود. موقع مُردن گفت نمازم قضاء شد. هرچی می گفتم، می گفت حرف حرفِ تو باشد دعوا مرافعه نباشد. دکانم آتش گرفت. با فقر می ساختم دردسر نداشت. یک روزدیدم نان و قاتق جلوی زن و بچه هایم می گذارم آن قدرکم است، نگاهش می کنند تمام می شود. گفتم آنا چرا نشسته ای. قرقی شیروان را پشت سرگذاشت. بلند شو برویم دنبال ارث و میراث مادرم. اسباب اثاثیه و زن نه ماه حامله را برداشتم شب رسیدیم قبرستان انزلی. آنا گفت به مکّاری بگو یک کم صبرکند، کار زنانه دارم. از قاطر پیاده شد رفت توی قبرستان. با مکاری پای دیوار قبرستان نشستیم، چپق چاق کردیم. بلبل ها می خواندند و قاطرها ضرطه درمی دادند. خلاصه، دیدم آنا دیرکرده. بلند شدم رفتم دیدم کنارحوض نشسته با سنگ بند ناف این آبیش را می بُرد. ترسید و زار زد وای کربلایی جلونیا آبرویم رفت. آبیش شیر می خواست و شیرآنا خشکیده بود و مُرده ها از ونگ ونگ آبیش توی قبرپشت و رو می شدند. نصیردایی گفت چرا آمدید دَم دهان لوله­ ی توپ؟ روس ها دارند می آیند. برگردید بروید اردبیل. هاتارام پاتارام،عالم و آفاق را با جوالدوز به هم دوخت. گفتم با کور داری از یک کاسه دوغِ آش می خوری، کورنمی بینه درسته، ولی خدا که می بینه. مال و منال  مادرم را بده. گفت درکتشال باغ چای خریدم. این کتشال دیگرکجاست؟ گمانم دور و بر آستانه اشرفیّه باشد. آی عقلت ضایع بشود گوشت تنت را گاز بگیری نصیردایی. زنِ نه ماهه حامله می گفت درد دارم، این ملعون می گفت من هم همین درد را دارم. گِردکان پرت می کرد طرفت درظاهر برداری بخوری، گردکان را می زد توی سرت، سرت می شکست. هرکی نگاهم می کرد می گفت مالت را دزد برده، شکل و قیافه ات چرا این طوری شده.
   یادم نیست چه درد و مرض داشتم. می رفتی بالقلی چای. فایتونچی، ارابه چی یا هرکه سوار اسب بود و از روی کُرپی می آمد نگاهش می کردی هراسبی دایره­ی بالای هر چهار سُم اش سفید بود می پرسیدی چی بخوره؟ می گفت مثلا خون خرگوش. مثلا کوهان شتر. مثلا گوشت خوک. خوب مریض است دیگر. مادرم دستم را گرفته بودگفت این هدایت چی بخوره. لامذهب گفت شاش اسب. پسرجان ما این طور بزرگ شدیم. دست و پایمان زخم می شد، تنبان بچه را می کشیدند پایین می گفتند جیش کن. زخم خوب میشد. تارعنکبوت، نان کپک زده می گذاشتند روی زخم، خوب می شد. میّت توی مرده شورخانه آب سرد می خورد به تن و بدنش، عطسه می کرد بلند می شد می نشست، دور و برش را نگاه می کرد می گفت چه خبره؟ این جاکجاست؟ توی قبرکفن اش را پاره می کرد، سنگ لحدکه نبود، کوزه بود. کوزه های روی قبرش را کنار می زد، بلند می شد می آمد خانه اش، مجلس عزای خودش. روس ها آمدند حکیم و دوا هم آوردند. به به چه حکیمی. می گفتی ایزدراستی تاواریش می گفت ایزدراستی تاواریش. یک بار این آبیش از دهانش پرید گفت گاراپیشیک طوری زدم پسِ گردنش کلّه پاشد. گفت نزن بچه است. عقل ندارد.
   آبیش می گوید یک شب از دست تو فراری می شوم می روم جبهه ­ی جنگ. جبهه  ­ی جنگ دیگه چیه؟ کی با کی در جنگ و جدال است؟ عثمان پاشا به احمدشاه پیغام داد به انگلیس راه نده از عراق عجم به عراق عرب حمله کند. احمدشاه پیغام داد من جنگ منگ بیلمیرم. آقا چشمت روز بد نبیند. انگلیس کشتی و توپ و تانک آورد ایلدروم بیلدروم می آیم تهران را می گیرم. استالین پیغام داد به رضاشاه به هیتلر راه­ نده بیاید قفقاز، تبریز را بمباردمان می کنم. رضاشاه پیغام داد من جنگ منگ بیلمرم. آقا چشمت روز بد نبیند. روس ها طیاره فرستادند آسمان از طیاره سیاه شد، اردبیل را بمباردمان کردند. سالدات ها ریختند شهر، خاراشو، خاراشو. سالدات عقل دارد بفهمد سیب روی درخت هنوزکال است؟ گفتم آنا چه نشسته ای. دنیا دارد کن فیکون می شود. دست آنا را گرفتم تُف کردیم پاشنه­ ی پایمان فرارکردیم رفتیم شام اسبی، توهم بغل مادرت. مادرت ترسیده و شیر ندارد. حالا بیا. خدایا، خداوندا، این وقت شب آبیش هلاک شد. پسرجان تو شیر سالدات ها را خورده ای بزرگ شده ای. گفتم ای دل غافل، ازکجاپیدا کنم. سالدات سرش را آورد توی طویله گفت نه وار، نه یوخ. کی خوابیده کی بیداره؟ دیدیم تُرک است. گوربانام، زبان پدر بابایی. دکمه­ ی پالتویش افتاده بود. مادرت گفت پسرجان بیا دکمه ات را بدوزم. سالدات رفت توی کلاهخودش برای تو شیر آورد.
   آذربایجان. آذربایجان. ای­ خاک تولعل و مرجان.
    دموکرات ها دسته دسته از نمین، نیار، انزاب می آمدند شهرتفنگ شان با بند تنبان از شانه هاشان آویزان بود. خربزه را می زدند استخوان زانویشان می شکستند سر پا می خوردند می گفتند، یاشاسون. می گفتیم گارداش، کی را می گویی زنده باد؟ می گفتند یولداش، برو از استا شاکر بپرس. استا شاکر رفت روی چار پایه سخن رانی بکند، گفت درسنوات گذشته... خلق الله صلواة فرستادند. آمد پایین گفت بهتره بروم بیست سی سال بعد بیایم سخن رانی بکنم. دشت مغان قحطی می شد مغانی ها زن، بچه، پیر و جوان می ریختند توی شهر، درد و مرض می آوردند. هر روز جلوی دکان نانوایی جنگ و مرافعه بود. صبح می رفتند سلّاخ خانه زیرگلوی گاو، گوسفند تاس می گرفتند خون گرم را سر می کشیدند، از بس گرسنه بودند. چوپورنبی موزر درآورد تاتاراخ، زد مخ چِرمنصور را ریخت توی دهانش. چِرمنصور دَم درحمام کلّه پاشد. توی دلم گفتم آخ بالام گوربان. شاعر فرمود از مکافات عمل غافل مشو. نشان به آن نشان، فرقه پاشید. سال بعد، همان ماه همان روز همان ساعت همان جا، کریم کَندی موزرکشید شاتاراخ،زد مخ چوپورنبی را ریخت توی دهانش. توی دلم گفتم آی کریم کَندی شاعر فرمود از مکافات عمل غافل مشو. خون خون را جوش می آورد. این کارتمام شدنی نیست. از هابیل و قابیل مانده.
   آی خوره بگیری، دهن دماغت بریزد نصیردایی. این پسر می گوید چرا تو شب ها شصت هفتادسال پیش یادت می آید ولی روزها،دیروز پریروز یادت نمی آید؟ من تا صد سال را رد نکنم از تماشای عالم وآفاق سیر نمی شوم، دل از دنیا نمی کَنم. پسرجان قلب من عراده­ ی توپ است. نصیرخان دار و ندارش را در قمار باخت، دوره­ ی مصدق رفت تهران چهارراه مخبرالدوله مغازه ی خشک شویی بازکرد. بی خبر بخار می داد بیرون خانم های تهرانی می ترسیدند. یک شب همین پسرم آمد روزنامه آورد گفت نگاه کن. دیدم چه می بینی. یاللعجب آن هم درماه رجب. عکس نصیردایی را انداخته اند توی روزنامه، از یابنده تقاضا می شود به فلان بهمان آدرس اطلاع بدهند. نگو با پیجامه و دمپایی رفته نان بخرد، یک سال، دوسال، پنج سال. نخیر. نصیردایی آب شده رفته توی زمین. خلاصه یک روز می بینند یک حصیر و یک دایی نصیر. با پیجامه و دمپایی، حصیرکهنه را لوله کرده زده زیر بغل، مخبرالدوله ایستاده این ور و آن ور را نگاه می کند. نصیرخان توکجا؟ این جاکجا؟ حال احوال؟ کیف میف گارداش؟ می گوید خانه ام را نمی دانم کجاست. این آبیش می گوید بله، نسل ما صد سال عمرمی کند ولی آخرعمر حواس پرتی می گیرد. می رویم بیرون دیگر برنمی گردیم. می گویم پسرجان، این ها که گم می شوند، گم نمی شوند. همه جمع می شوند یک جا. این دور و برها باید جایی باشد، باغ و بولاغ. هشت دربهشت. این طرف آب چشمه، درختِ پیش پیشی. آن طرف گُل محمدی، ختمی، حُسن یوسف. دور هم نشسته اند گُل می گویند گُل می شنوند. وقتی یکی سر و صورتش را می خاراند شلتاق می کند، می گویند پاشو برو سرخانه و زندگی ات مزاحم نشو، یارو سروکله اش دوباره پیدا می شود.
   جوان که بودم در محلّه­ ی اوش دکان نعره می زدم، در محلّه ­ی عالی قاپو شیشه های در و پنجره ی شیخ صفی چهچه می زد. روز عاشورا شمر میشدم. زره سیمی برتن. چکمه ی اشقیا بر پا. کلاهخود از فولاد با پَر بلندکرکس و دستمال قرمز آویزان. شمشیر و خنجر. سوار براسب سیاه، سپرکرکدنی را روی سر می کشیدم تاخت می زدم طرف خیمه ها. یک سال پیرزنی دهنه­ ی اسب را چسبید ول نکرد. داد می زد پدرسگ. چرا این قدرجور و ستم می کنی. خلایق ریختند پیرزن را از لای دست وپای اسب کشیدند بیرون گفتند گاری ننه، این که شمرنیست. شبیه شمراست.
    عشایر جرأت نمی کردند از دم در حیاط خانه ام رد بشوند. چماق شان را قایم می کردند.خانه ی همسایه را می دیدی یک سبیل برگشته یی از کوچه پریدآمد روی دیوار. تفنگ اش را آویزان کرد کوچه، یکی یکی لوله­ ی تفنگ را دست گرفتندآمدند بالا. می پریدند حیاط. آی ننه، آی باجی، کی خوابیده، کی بیداره. فرش بود، لحاف تشک بود، چراغ بود، آینه بود، هرچه بود چپو می کردند بار می کردند پشت اسب، قاطر، گاری. حالا از جایی که قایم شده ای، از قناس دیوار، از توی چاه، از مبال بیا بیرون خانه ات را آب  و جاروکن. بعد می دیدی، آمان آلله غم غم زاییده. مرد خانه دانگ، سرفه کرد. یک سرفه می کردی یعنی زنگ خطر. دو تا پشت سرهم می کردی یعنی آماده باش. چندتا پیاپی سرفه می کردی و نفس توی سینه ات حبس می شد، یعنی زود برو تشت بیار و زن خانه هم خون واخلاط از لب و دهان یارو پاک کند.
    یادم نیست چه درد و مرضی گرفته بود این آبیش. بلند می شد سرپا بماند، می افتاد زمین. شاش اسب خورده بود خوب نشده بود. مادرش شب پیراهن سبز تنش کرد بغلش زد با لحاف تشک برد سقاخانه. چارقد سبز انداخت دورگردنش دخیل بست به ضریح سقاخانه­ ی ابوالفضل. گوربان غیرتت بروم علمدار ابوالفضل، دخیل­ ام. نگو زن نصف شب خوابش می برد. گفتم آخر پخمه آنا. سقاخانه جای خوابیدن است؟ توی خواب چه می بیند خدا می داند. صبح بلند می شود می بیند یارسول ا... چارقد باز شده، آبیش بلندشده دارد شمع ها را فوت می کند. گفتم آخرزن ناعقل. اگرنخوابیده بودی، اگرگریه زاری می کردی، هرحاجتی می خواستی آقا می داد. از هشت سالگی تا هشتاد سالگی هرچه از آقایم ابوالفضل طلب کردم به من داد، الّا این یکی. گفت حاجتم رواشد. گفتم آبیش که جای خودش. می گفتی این نصیردایی ظالم زندیق مال و منال ما را بدهد. این پسر می گوید چرا پرت و پلا می گویی. نصیردایی بیست ساله که مُرده. مُرده که مُرده. درست است من سواد ندارم ولی تجربه دارم. تجربه بالاتر از سواد است. این حرف را درگوشت گوشواره کن. دراین تاریکی شب حرف افلاطون، دقیانوس زدم.
   درتهران خیابان شاه بساط سیگارفروشی داشتم. روی دیوارصندوق پستی بود. هر جانداری رد می شد آمان الله. دانگ سرش می خورد مثل آب از لوله ی آفتابه خون فواره می زد. یک روز دخترجوانی خم شد گفت پدرجان پاکت پستی داری؟ دخترمردم سرش را بلندکرد، دانگ سرش خورد دلم کباب شد. دیدم این طور نمی شود. رفتم اداره پست ازدم درسگ شدم هرکی جلوآمد پر و پاچه اش را گازگرفتم. یک روز هم رفتم شهرداری گفتم چماقت را قایم کن. من برای یک گنجشک هفت سال جنگ و مرافعه می کنم. آقای شهردار شما چرا روز تاسوعا، عاشورا صحرای کربلا است، از مردم پول آب می گیری؟ من سوراخ سنبه های اداره جات را خوب بلدم. حالا دور ز مانه عوض شده. به عرض حال مردم رسیدگی می کنند. بروم آستانه اشرفیّه، شکایت بکنم این نصیردایی قمار باز دار و ندارم را خورده، فی الفورمی گویند یاالله کربلایی خوش آمدید. بفرمایید این هم باغ چای شما درکتشال وحق به حق­دار می رسد. شناسنامه دارم. سند دارم .مدرک دارم. یعنی خودم. حیّ و حاضر زنده ام، کربلایی هدایت محسنی. ولی مگراین پسر می گذارد .می گوید تورا حضرت ابوالفضل العباس ، کربلایی. تا سر شب کار کرده ام. بگذار یک چُرت بخوابم. تو روزها می خوابی،  شب ها ولمان کن با آن بارکاس ات دردریای خزر و با این باغ چایت درکتشال. می گویم بارکاس را نمی گویم که پسر. بارکاس در دریا غرق شد. باغ چای را می گویم. باغ که غرق نمی شود. باغ چای هرسال باران می خورد، آفتاب می خورد، بوته هایش اوج می گیرد به اندازه­ ی بغل دو تا مرد. لابدیک خانه ­یی، اتاقی، ایوانی، چیزی آن جا هست. می رویم تویش می نشینیم ، من زمین را شخم می زنم، توچای می چینی. می گوید آخر پدر آمرزیده. مگرتو می توانی زمین شخم بزنی؟ می گویم خیلی خوب. تو شخم می زنی، من چای می چینم. چه بهتر ازاین. استغفرا... مگرحالیش می شود. هرچه می گویم ناله­ ی غاز است وآقا دوباره خر را از دُمش توی طویله می برد.
   زمستان یک نفرروی پوست سمورخوابید، یک نفرکنارتنور. شاعر فرمود، شب سمور و شب تنورگذشت. بلند بشوم از تخت بیایم پایین چراغ را روشن بکنم ساعت را نگاه بکنم ببینم اذان شده؟ چشمم سوندارد. نیفتم روی این آبیش، جوجه­ ی اضافه ­ی حاجی لک لک. هیهات. حیدربابا، دنیا یالان دنیادی.

No comments:

Post a Comment