Sunday, August 5, 2018


   اسب های سدّجونکا

  همان طورکه در داستانِ قربانی، مالاپارته با اسوارتشتروم رفته بود تا آزاد کردن اسب ها را از زندان یخی شان تماشا بکند، آن روز صبح من و مش قربان هم رفتیم تماشای اسب های سدجونکا.
   بارانی که سه شبانه روز پیاپی باریده بود، شکوفه های درختان و توم بیجارها را لاش و لوش کرده بود و هیکل قناس اش را کج کرده رفته بود سر وقت پیله ی نوغان. رودخانه طغیان کرده بود و سیل پل ها و آبروها و خاکریزها را شسته بود و مزارع و جاده های روستایی و کانال آبرسانی را زیرآب برده بود.
   سرراهم مش قربان را از صفرابسته برداشتم رفتیم تماشای اسب های سدجونکا. یک پا زمین یک پا هوا دنبالش می رفتم گفتم: "نمی شه دوتایی بریم از رود خونه در شون بیاریم؟"
   گفت: "هرکی لب آب بره زهره ترک می شه."
  به طرف جنگل راه افنادیم. آسمان تیره  و زمین نرم و گل آلود بود. برگ درختان تکان نمی خورد. این جا و آن جا درختی افتاده بود توی گل و لای و ما هردو چکمه پایمان بود.
  مش قربان با آن جثه ریز ترکه یی چند قدم برمی داشت می ایستاد و دور و برش را ورانداز می کرد و راهش را عوض می کرد.
   گفتم : "این طوری که تو راه می ری شب می رسیم سدجونکا."
 از جنگل درآمدیم و به مزارع برنج رسیدیم. رودخانه را نمی دیدیم اما سر و صدایش را می شنیدیم. تا چشم کار می کرد آب بود و گل و لای و ما از مرز مزرعه ها می رفتیم.
   مش قربان ایستاد. به جلوی پایش اشاره کرد گفت: "قبرعیالمه، ننه گُل."
   من که پایم تا زانو درگودال لجن فرو رفته بود گفتم :"مطمئنی؟ این جا که همش گل و لایه."
   گفت: "چرا دریچه های سدرا نمی بندند؟  تازه داشت کفنش خشک می شد."
  حالا از مزرعه درآمده بودیم و از کنار رودخانه می رفتیم که مثل بولدوزر تیغه فولادی دور و برش را جر داده بود و از مغرب به شمال می رفت.
 مش قربان گفت: "خیلی خب. خیلی خب. منم می رم توی رودخونه هرروز هفتاد تا کولی می گیرم."
 گفتم: "مش قربان، دریچه های سد را ببندند دهات بالادست را آب می بره. سد می شکنه، آب هرچی سر راهشه می شوره می ریزه توی دریا."
  با این حرف و حدیث به سدرسیدیم و اسب ها را دیدیم. اسب ها در پایین دست سد، یکی جلو یکی عقب با چند قدم فاصله روی دو تا خرپشته که سراز آب بیرون آورده بودند و رگه هایی از خاک سبز داشتند ایستاده بودند. آب ازروی سد لب پر می زد. دریچه های سد باز بود و آب پشت سد به پایین دست تخلیه می شد. اسب ها اگر تکان می خوردند توی آب می افتادند.
 مش قربان گفت: "چهارتا بودند. دوتا شونو آب غلتوند باخودش بُرد. این دوتا مونده اند. رفته بودند بچرند سیل غافلگیرشون کرد."
  اسب ها سرشان را پایین انداخته بودند و چشم هایشان دیده نمی شد. با یال خیس همان طوربی حرکت زیرتاج سد ایستاده بودند و فشار آب غلتان غلتان کناره ی خاک پشته ها را می شست و می برد.
  گفتم: "در این سه چهار روز چی خورده اند؟"
   گفت: "جوانند. از جوانی شون می خورند."
  علی کیا آرنج هایش را روی دسته های صندلی گذاشته بود وا نگشت هایش را جلوی صورتش چپ و راست توی هم کرده بود. گفت: "دیشب هم روی یکی شون نفت ریختم آتش زدم."
  در دهانه ی سفیدرود، در ایوان طبقه ی دوم  خانه ی علی کیا نشسته بودیم. شب بود و درآسمان نه ماه بود و نه ستاره و مصب و دریا درچند قدمی مان بود.درکنار مصب شعله های طلایی آتش که از غروب زبانه می کشیدکم کم خاموش می شد و بوی لاشه از هوا می رفت. دریا بالا آمده بود و تاج سفید موج ها از پس تاریکی دیده می شد. موج از پی موج پیش می آمد، از سیم های خاردار دور تا دور حیاط رد می شد، در هرج و مرج کف های براق به پایه های خانه می خورد، سبک می شد، دوباره به دریا بر می گشت و پشت سرش خرت و پرت های دریا بود و نهال های سرنگون شده ی صنوبر و کیوی.
 علی کیا شلوار کتانی یشمی و پیراهن سفید آستین کوتاه تنش بود. روی آستین پیراهنش شکاف کوچکی بود و درکنج شکاف دکمه ی ریزمثل چشم گنجشک. این بارکه دور و برمان را آب فراگرفت، با دست به دریا اشاره کرد وگفت، احمق بی همه چیز.
 چراغ  اتاق ها و گوشه وکنار باغ و حیاط روشن بود. در آن نزدیکی ها نه خانه یی بود و نه جنبنده یی. این جا و آن جا تپه های شن بود و دور و برشان چندتا خار تیغه بلند. از لا به لای شاخ و برگ درختان ، ازسمت کوه نور چراغ های شهردیده می شدکه هرچه از شب می گذشت یک یک خاموش می شد.
 علی کیا به پشت دست هایش نگاه کرد. برشان گرداند و به کف دست هایش خیره شد و گفت: "کی باورش می شه. این خونه را خودم با دست های خودم ساختم خودم پی کَندم. خودم تیرآهن بلندکردم. آجر چیدم. سربندی یش کردم. خودم در و پنجره شو درست کردم. چاه کَندم. لوله کشی کردم. سیم کشی. سفت کاری. نازک کاری. آن همه نهال کاشتم. همه را با این دست ها کردم."
 نسیم دریا موهایش را پریشان کرده بود. به نقطه یی از دریا که پشت سرم بود و نمی دیدم نگاه کرد و با انگشت ازپایین به کمرسیگارش زد: "آن نهال های صنوبردراصلاح نباتات صفرا بسته کاشتی، حالا باید بزرگ شده باشند."
 گفتم : "اصلاح نباتات بار و بندیل برگرفت و رفت گرگان. اراذل  و اوباش ریختتند درخت ها را بریدند."
 به سیگار خاموشش پک زد و با خودش گفت، بار و بندیل برگرفت. اراذل و اوباش ریختند درخت ها را بریدند.
   قیافه اش زیر نورلامپ مهتابی تیره شده بود. گفت: "تو زبان خارجی بلدی ببین توی این کاغذ چی نوشته."
 روی میزکنارچوب پنبه و بطری خالی یک تکه کاغذ تا کرده بود. تویش نوشته بود، ناتاشا- آلکسی. ما عاشقیم 1970
 علی کیا به صندلی روبرویش که کسی رویش ننشسته بود خیره شد. پایش را که روی پا انداخته بود آهسته تکان داد وگفت: "که این طور. حالا اگر نمُرده باشید خیلی مایل ام بدونم چه می گید."
   داشتم کاغذ را تا می کردم گفت: "بنویس گورپدر هر دوتا تون."
   نوشتم، ننه گُل- مش قربان. می گویید ما عاشقیم، منظورچیست؟ 1370
  علی کیا گذاشتش توی بطری، سرش را با چوب پنبه بست و از روی ایوان پرتش کرد باغ. موجی که کف هایش را جا گذاشته بود و پس می رفت برش داشت از لای سیم های خاردار ردش کرد و برد توی تاریکی دریا.
   با هردو دست چشم هایش را مالاند و گفت: "بازهم برای بچه ها قصه می نویسی؟"
   خم شدم و لیوانی را که دستم بود روی میزگذاشتم و دوباره به پشتی صندلی تکیه دادم.
  علی کیا هوا را بوکرد. زیرلب فحش داد و از جایش بلندشد. باچشمانی که دور پلک هایش قرمزشده بود به دهنه ی رود نگاه کرد و گفت، آره. سر وکلّه ی یکی دیگه پیداشد.

No comments:

Post a Comment