Monday, August 6, 2018


    ديدار


   دربخش جرّاحي بيمارستان در اتاق عمل­ روي تخت به ­پشت­ دراز كشيده بود ­و سرُم به­ اش وصل بود. ­تيم جرّاحي دور و برش حاضر­ به­ يراق بودند. ­دكتر آمپول  بيهوشي­ دستش بود گفت­، چطوري تو؟
   گفت، پنجره بازه سردمه.
   گفت، چند سالته؟
   گفت، چهل سال.
   گفت، شغلت چيه؟
   گفت،كارشناس چاي.
   گفت،چند­تا ­بچه ­داري؟
   گفت، زن­ و دختركم مرده­ ا ند. ­چرا اينا ­را مي پرسين؟
   دكترداروي بيهوشي­ به­ سرُم تزريق كرد و­ گفت­، از يك بشمار تا­ ده.
  شروع كرد به شمردن. ­به­ عدد ­هشت رسيد ­اوف کشید داد زد، دخترکم­ دارم­ مي­آم.­ قاه قاه خنديد و بيهوش شد.
   دربخش جرّاحي دريكي­ از ­اتاق ها­ روي تخت به پُشت افتاده بود.­ دست و پايش را به تخت بسته بودند. چشم هاش نيمه باز و نگاه­اش تیره­ و تار بود. كش و قوس مي­ رفت بلند شود، ­ناي بلند شدن نداشت. زار زد، نه.­نه.­ دختركم ­­دستمو ­ول نكن وگريه كنان به هوش آمد.

No comments:

Post a Comment