Sunday, August 5, 2018

     زیرخا ک وروی خاک


   شکوروعزیزمثل همه ی بروبچه های نوجوان گپ شپ وحرف وحدیث داشتند.شکوردرکش وقوس بودازدل خاک دفینه دربیاوردعزیزدراین خیال که راه بیفتد دوردنیاسیروسیاحت بکند، اما بدی اش این بود که شکورچندروزپیش مُرده بود وعزیزمادرزادازهردو پا فلج  بود.
  عزیزمی گفت، آهای جاروسبیل،بهتره بری درستوبخونی.
 شکوربه کُرک های نورسته ی بالای لب اش دست می کشیدومی گفت،دفینه درآوردم،زیرایناتیرآهن می زنم روش ساختمان می برم بالا.
  کاروبارش شده بودخواندن کتاب ازآستاراتااستارباد.کتاب راآورده بودقایم کرده بودزیرتخت خواب عزیز،کناربیل وکلنگ وفانوس.می گفت،اینجاوآنجاعلامت می دهد.بایدعلامت هاراپیدابکندوازروی حساب وکتاب برودگورچاله ی گنچ.
   عزیزمی گفت،می گیرنت می اندازنت زندان.
   شکوربی آنکه سرش راازروی گنج نامه ونقشه ی شرق گیلان بلندکندمی گفت،چه بهتر.می شم مثل پدرم.
  مادرعزیززمین می چرخیدیاروی شاخ گاوبود،درفکریک راًس گاوِجنگلی وسه جریب بیجاربود.
  یک روزغروب ازکنارزمین فوتبال بالامحله ی شانه سرمی آمدند،هواپیمایی بالای دکل مخابرات پیدایش شد.ارتفاعش راکم کرد،ازجایگاه ویژه ردشد،درزمین بازی پایین آمدوجلوی دروازه توقف کرد.
دوتامرد کنارپایه های تانکرآب توی نیسان نشسته بودند.ازماشین پریدندبیرون،دویدندچندتاکیسه ی نایلونی ازهواپیمادرآوردندانداختندپشت نیسان.شکوردویددست انداخت زیریکی ازکیسه هاکشیدببردطرف ماشین،یکی ازمردهاهُلش داد.شکورمثل فوتبالیستی که ضربه ی پنالتی رابه اوت زده است،سرش راپایین انداخت عقب عقب آمددستش راگذاشت روی ویلچرعزیز.
  صدای پت پت موتورهواپیمادرگوش عزیزپیچیده بود.وقتی شکوردویدکیسه راکول بگیرد،به خلبان خیره خیره نگاه می کرد،دادزد،نرو.شکورنرو.اوناقاچاقچی اند،فراری اند.
  خلبان انگشت سبابه اش رابالاآوردروی لبش گذاشت.هواپیماآن قدرسبک بودکه بادی که ازدریامی آمد،تکانش می داد.یاروخلبان سیگاری گوشه ی لبش گذاشت وبی آنکه روشنش کنددورزد،اززمین بلندشد،اوج گرفت وازبالای نوک دکل مخابرات آسمان شانه سرراترک کرد.
  شکورمی گفت درگنج نامه نوشته درویشی دورجهان درگردش است عمرنوح دارد.پرّوپیاده این وروآن ورعالم سیروسیاحت می کند.هرروزبه شکل وشمایلی درمی آید.اگرسرراه این درویش باشی،اگراین درویش رابشناسی وبگویی ای درویش من توراشناختم،دستت رامی گیردمی بردگورخوله ی گنج رانشانت می دهد.
  عزیزپیراهن سیاه تنش بود.دم غروب پای نرده های چوبی ایوان روی ویلچرنشسته بود،نقشه ی جهان نما روی زانوهایش پهن کرده بودوچرت می زد.موتورهواپیماپت پت می کرد،هواپیمااززمین بلندنمی شد.گاوجنگلی سرش راازتوی طویله بیرون آوردبه عزیزنگاه کردوسرش رابُردتوی طویله.
 آن روزبعدازظهرشکورعزیزرابرده بودکناردریا.شب دریاکولاک بود.خرت وپرت هایش راریخته بودبیرون وحالاخواب عاشقانه می دید.شکورکفش هایش رادرآورده بود.پاچه ی شلوارش رابالازده بودوازروی ماسه های خیس لب آب ویلچرراهُل می داد.می ایستاد.خم می شدوگوش ماهی های رنگارنگ رااززمین برمی داشت.سایه هاشان روی ماسه های خیس افتاده بود.
 عزیزگفت:"چراچسبیده ای دُم این دهان گاله.مگه اون همسن وسالته.یاروزن وبچه داره."
  شکورشیشه ی عطربه اندازه ی بندانگشت پیداکرده بود.توی شیشه چندقطره عطربود.سرشیشه رابازکرد.بوکرد.هنوزبومی داد.گفت:"ازدست خانم های روسی افتاده توی آب."
 عزیزگفت:"همه می دونندیه وجب خاک این ورآن وربشه،ژاندارم هادستوردارندتیردرکنند."
  غروب ازلب آب برمی گشتند،دَم ایستگاه مینی بوس ازراه رسیده بودمسافرهاراپیاده کرده بود.مسافرهارفته بودند.پیرمردی گاری دستی راکشان کشان آوردکنارجدول خیابان.روی گاری چندتاگونی بودپُروپیمان.پشت سرگاری دوتامردمی آمدند.یکی شان کلاه کاموایی سرش بودوآن یکی تقنگ دستش که روبه پایین گرفته بود.چرخ گاری به سنگ جدول گیرکرد.گاریچی زورمی زدچرخ ازجدول بالانمی آمد.مردی که اسلحه دستش بوداسلحه اش راروی گونی هاگذاشت وازپشت سرزورزد.مردکلاه کاموایی ایستاده بود،چپ وراست جاده راوراندازمی کرد.
 شکوردویدگاری راهُل داد.گاری ازجدول ردشدوسط آسفالت رفت.مرداسلحه اش رابرمی داشت،سکندری رفت.مردی که کلاه کاموایی سرش بودانگشتش راگذاشت زیرچانه ی  شکور،به اش چشمک زدوگفت،آب انبارچل تاپلّه داره.
 گاری وگاریچی ودوتامردرفتندآن ورپیاده رو.دروازه ی حیاط بانک رازدند.رفتندتوودروازه پشت سرشان بسته شد.
  شکورپساپس آمدودستش راگذاشت روی ویلچر.گفت،یاعلمدار،این همه پول وسه تاآدم ریغو؟
  سگِ بیابانی دُمش راجمع کرده بودلای پاهایش،می رفت وبرمی گشت وپشت سرش رانگاه می کرد.
  عزیزویلچرش راچندقدم جلوبردوگفت:"نکنه ازفردامی خوای بیایی دَم ایستگاه کشیک بدی."
  "منوباش دارم زیرخاک دنبالش می گردم."
  "راه بیف بریم.هواداره تاریک می شه."
 شکوربه گوش های عزیزعطرزده بود،گردنش رابغل گرفت عزیزگفت:"خوبه.خیلی خوبه.سگ راسرپلوخوری می گیرن.برت می داره می بره این دهات آن دهات.خودش می شینه کنار،توبراش زمینوچال می کنی،ژاندارم ها رسیدندمی زنه به چاک تورامی ده دَم چک تفنگ."
 موج سردرپی موج پس می رفت ورُش های ریزلابه لای انگشت های پای شکوروول می خوردندودرماسه های خیس فرو می رفتند.
  شکوریک تکّه چوب نرّادسوخته پیداکرده بودازاین وروآن ورش سروته میخ کت وکلفتی بیرون آمده بود.گفت:"گنج پیداکردم،خودم دستت رامی گیرم می برم دوردنیاسیروسیاحت."
  عزیزگفت:"آخه این همه می گی زنبیل بده گّل بچینم،چی آمده دستت؟"
  گداعلی شکورراانداخته بودپشت سرش وبرده بودپایین محله ی شانه سر.
 پایین محله یی هاراازداس های دندانه دارکه به کمرشان می بستندمی شدشناخت.دورتادورزیارتگاه پایین محله قبرهای چندصدساله ی زیدی هابود.ازتوی یکی ازقبرهادسته ی کوزه یی ازخاک بیرون آمده بود.سال هاسربه سرزیربادوباران همان طوریک وری مانده بودودسته اش ازقبربیرون بود.پایین محله یی هاسرراهشان به کوزه می رسیدند،گوشه می گرفتند،دورمی زدندودوباره می آمدندروی باریکه راه.
  گداعلی رفته بودمرده شورخانه قایم شده بود.چراغ خانه های پایین محله یک یک خاموش شد،گفت،گناهم گردن کافریادت نره.شکوردویده بودطرف کوزه. کوزه ی دودسته خاک قبرراول نمی کرد.زورزده بود،پایش رفته بودتوی قبر.گفت،گناهم گردن کافر.زورزدورگ وریشه اش راازخاک شانه سردرآوردودویدطرف رودخانه.گداعلی کوزه راقاپیددستش راکردتوش.خاک نرم آمدلای انگشت هاش.یارسول،سکه های زیرخاکی هم مگرغبارمی شود؟کوزه راانداخته بودندتوی رودخانه وهمانطورکه درتاریکی لا به لای بوته های چای می دویدند،گداعلی ازپشت سردادمی زد،آخه عنتراوقلی،چرادستت رانذاشتی زیرکونش.
  شکورازته دل خندیدوگفت:"توی اون هول وولاچه طوری می شد دیدته اش سوراخه."
  عزیزگفت:"پایین محله یی هابفهمندکارکارتوئه،واویلا."
  عزیزسرش روی نقشه ی جهان نماخم شده بود.گردنش کج مانده بودوسینه اش خس خس می کرد.موتورهواپیمازورمی زد.هواپیماتکان می خورد.ازشاخه ی درخت حیاط فانوس آویزان بود.یک دسته ساردرآسمان چپ وراست رفتندوآسمان راپاراف کردند.اززیرسیم برق ردشدندوروی درخت نشستندوپرنده یی ازشاخه بلندشدوغیّه کشید.
  یک شب لامپ سقف اتاق نورش روی دیوارچرخیدومدادروی تاقچه قل خوردافتادزمین.همان دَم ضربات خشن رگه دارویلچرراجلوعقب برد.به دیوارزد.برش داشت ازاتاق روی ایوان برد.مادرعزیزنمازش راقطع کردبلندشد دویدخودش راروی ویلچرانداخت دادزد،نترس پسرم.نترس.
   چراغ خاموش شدوازجایی صدای پای اسب آمدکه چهارنعل می رفت.
  مادرگفت،تاخت بزن.تاخت بزن.مگه می شه ازغضب خدافرارکرد.
 فرداصبح زودپیکان وانت فرمان گرفت ازدروازه ی حیاط آمدتو.هنوزترمزنکرده بودشکورپریدپایین وپشت سرش گداعلی.گداعلی مثل ماری بودکه قورباغه غورت داره باشد،بالاتنه اش چاق بودپایین تنه اش لاغر.شکورازپله هادویدبالا.اززیرتخت بیل وکلنگ وفانوس درآورد.صورت عزیزرابوسیدوگفت،دیلمان زلزله آمده.قبرهای آتش پرستان زیروروشده اند.
  عزیزدادزد،نرو.شکورنرو.
شکورازپله ها دوید پایین. گداعلی دور زده بود. موتورماشین روشن بود.دادزد،فانوسوبذارزمین.شکوربرگشت وفانوس راازشاخه ی درخت آویزان کرد.جست زدپشت پیکان ویاعلی ازتومدد.
  دراسپیلی بیل وکلنگ راانداخته بودته درّه.ازآستاراتااستاربادوگنج نامه ونقشه ی شرق گیلان رادرآوردپاره پوره کردریخت دور.می گفت،دختربچه یی دستش اززیرخاک بیرون بود.انگارسرکلاس درس بود،انگشتش رابالاگرفته بودمی گفت،آقامعلم منوازاین زیربیاربیرون.
  گداعلی زده بودپس گردنش برده بودسرقبرآتش پرستان ساسان.
 عزیزشکوررادیددرقبرش ازروی دنده غلت زدبه پشت خوابیدوگفت ­چراپیراهن سیاه تنته؟یاروزدبه پشتم خوردبه گونی پّرازاسکناس.توی کوچه می دویدم.این بارزدبه پشت گردنم صداشونشنیدم،اززیرگلوم درآمد.ولی من نمُردم. دست کشیدزیرگلویش گفت ببین صاف صافه.درتاریکی قبرصورتش رالای دست هایش گرفت وگریه کرد.
  آلمان زردواسترالیابنفش وبرزیل سبزواقیانوس آرام آبی بود.پرچم های پای نقشه،روی یخ های قطب جنوب تنگ هم چسبیده بودندونقش ونگاربرگ وپرنده وماه وستاره داشتند.پرچم سیشل موج دریابود.
  لوله ی  اکسیژن رابه خودش وصل کرد.دگمه ی دستگاه رازدودرپهنه ی آسمان نفس عمیق کشید. دورملخ رایک نواخت کرد.به پایین نگاه کردودارودرخت ومزارع رازیرپای خوددید.راه ها،رودخانه ها،مرزمزرعه ها.پاهایش راروی فرمان پایی گذاشته بود.فرمان راچرخاندارتفاع راکم کردوزیرموتورچپ مادرش وگاوکم خوراک رادید،اماسردرنیاورددرپی چه کاری اند.چرخ زنان فرودآمد.مزرعه وخانه ودرخت وفانوس درخلاف جهت حرکت عقربه های ساعت چرخیدند.پوزه ی هواپیمارابالابردواوج گرفت.آسمان شانه سرراترک کردوبه دسته یی پرنده رسیدکه مهاجرت می کردند.ازصدای موتورهواپیماپراکنده شدندودرآن دورها زیرپاره های ابردوباره به شکل عددهشت درآمدند

No comments:

Post a Comment