Saturday, October 20, 2018


 آوای سرزمین وَرن

  زنم آن پسربچه ی ریقو را از درِ حیاط خلوت به آشپز خانه می آورد و به اش غذا می داد. پسرک ریزه میزه بود. می گفتم سلام، خیره خیره نگاهم می کرد.
  سال ها بعد که زنم مرده بود و من موهای سر و صورتم ریخته بود و مرگ چون ورزاو سیاه دور و برم پرسه می زد، یک شب بدری را دیدم پشت پنجره ی اتاق ایستاده بود و پس زمینه اش چند تا مرد و زن دهاتی بود در خانه ی گِلی زیر روشنایی فانوس نشسته بودند و سیب زمینی می خوردند. زنم با چفت و بست پنجره کلنجار می رفت و پنجره باز نمی شد و به پشت سر من اشاره می کرد. بیدار شدم و زن جوانی را بالای سرم دیدم. با موهای ارغوانی و چشمانی که تا به تا بود. زن دوید رفت آشپزخانه و صدایش را شنیدم که می گفت ،پیرمرده داره می میره. مردی با صدای دورگه بی آن که مکث کند گفت، نه من همیشه این جا نان خورده ام تو شیر نداری شیر بچه چه می شه بیایی جلو با مشت می زنم چانه ات دهنت بره آبشاردوباره برگرده سرجاش این طور حرف می زنی. صدایی بود خشن چون تیغه های سبز سنگ دیوریت، مانده از قرون و اعصار که غلتان غلتان آمده بود و بستر رودخانه صیقلش نداده بود.
  پسرک دست چپش را روی میز می گذاشت و بازویش را دور بشقاب حلقه می کرد. با هر لقمه یی که برمی داشت یک آن نگاه سردش را به در آشپز خانه می دوخت. آرام می شد. به یک نقطه خیره می شد. لقمه اش را می جوید. قورت می داد. پلک می زد و همزمان با بالا آوردن دستش از توی بشقاب دوباره به در آشپزخانه چشم می دوخت. این بچه از چه می ترسید؟
  زنم بالای سراو می ایستاد و با چشمان مرطوب سرش را تکان می داد.
  یک بار پسرک غذا نمی خورد. بدری وسط تاج سرش را بوسید. با هم پچ پچ کردند. زنم گفت چرا زودتر نگفتی و گریه کنان رفت از یخچال برایش شیر آورد.
  زنم می گفت: " آینده ی این بچه چه می شه؟ این بچه ده سالشه."  
  گفتم: " بدری جان نگو ده سال، بگو ده هزار سال."
  زنم دستش از لبه ی تختخواب آویزان بود. دستش را گرفتم دوباره به این دنیا برگشت. چشمانش را باز کرد. لبخند زد و گفت یه لیوان آب برام بیار. بلند شدم گفت نه دستم را ول نکن. مرد آماردی شامش را خورده بود. سر پا بود. در تاریک روشنی آشپزخانه گردی شانه اش را به چهار چوب پنجره تکیه داده بود سیگار می کشید و به آن تکه از آسمان که خالی از ماه بود نگاه می کرد. زنم گفت شامش را خورده؟ آه کشید. پلک زد . دو قطره اشک گوشه ی چشمش بود، پخش و پلا کرد فرستاد سرچشمه اش و گفت ماه به ماه سِرم یادت نره. مواظب کلیه هات باش. لیوان به دست بالای سرش ایستاده بودم و آب در لیوان می لرزید و زنم لبخندزنان همان دورو برها بود و  پنجره را باز نمی کردم و بدری مانند دستمال ابریشمی سر و صورتم را مالاند و از پنجره بیرون رفت.
  متوتوروکسات موها را می ریزد و کم پشت می کند. دل درد، استفراغ، خواب آور است. سلول های بد و خوب را با هم می خورد و هر آنچه هست کدر می شود و موج بر می دارد و تن آدم خرابه می شود و پوست و استخوان می شوی.
  بدری می گفت ،اگر جوان بودم از سربازی معاف می شدم.
 این بود قصه ی ما در باره ی راز بقاء.
  حالا که بدری مرده، در سایه روشن ایوان روی صندلی جنبان می نشینم. روی پاهام پتو می اندازم. به کتاب و مجله و کامپیوترنوک می زنم و همان جا خوابم می برد.
  آن پسرک ریقوی ریزه میزه حالا برای خودش مردی شده است. با ابروان برجسته و پر پشت. شب ها صدای زن از آشپزخانه می شنوم.
  مثل سایه ی ابرِ فشرده که دم غروب از روی شالیزار بی در و پیکر عبور می کند، درِ حیاط خلوت را باز می کند. آهسته از سرسرا رد می شود و به آشپز خانه می رود.
  بدری ازم می پرسید، چرا هی می گه کوکو،کوکو؟
  می گفتم،گرسنه است و سیر نمی شود.
  در شمال راگا در سرزمین ورن، در دامنه ی کوه درفک دهقان آماردی دم در خانه ی سنگی کم ارتفاعش کنار شعله های آبی آتش نشسته است.
  خانه سقفش از چوب جنگلی است و با تخته سنگ شکسته و ملاط گِل به کوه چسبیده است. از لای لنگه ی در گرز و پیکان مفرغی و دوک پشم ریسی پیداست و دیگ کوچک سفالین خالی.
  دور و بر مرد آماردی در تاریکیِ شب دره ی گوهر رود است و درختان وحشی جنگل و در آن پایین تپه ی  مارلیک، آرامگاه سلاطین و شاهزادگان باشکاف های بزرگ،نهانگاه  مار و موش و رود آمارد چون کلاف باز شده ی کانوای سفید.
  دهقان آماردی با دامن کوتاه و پای برهنه، با صورت پهن و بینی برجسته و تیزی آرنج روی زانو و مشت گره کرده زیر چانه کنار شعله آتش به دیگ سفالین خالی خیره مانده است و از باغ توت کوتر کوهی با صدای حزن انگیز می خواند کوکو، کوکو.
  دهقان آماردی با خودش می گویدای پرنده، شیرت روی آتش کف کرد و سر رفت.
  همه چیز عوض شده. شیوه ریزش برگ درختان در پاییز عوض شده. پرندگان دیگر آشیانه نمی سازند. درهوای آفتابی باران می بارد.
  در چهارراه شاه عباسی در خم کوچه پای دیوارچهارشنبه بازار است. نه آینده یی نه رونده یی. دم ظهر است. لیله، زن تالشدولابی کنار بساط اشیاء سفالینه اش چمباتمه زده است. سبد هایی به شکل لک لک، گمج، نمکدان، گاو کوهان دار با گوش های سوراخ شده. لیله، زن تالشدولابی با لچک سیاه و روسری سفید و پیراهن نیمه بلند و شلیته ی لیفه دار و جلیتقه ی ساده، نان و ماست می خورد و کوترکوهی بی آن که دیده شود با صدای نرم می خواند کوکو، کوکو.
  زن با خودش می گوید ای پرنده، شیرت روی آتش کف کرده و سر رفت.
  دردی حس نمی کنم. صاعقه یی دم به دم از درونم عبور می کند و نادیده ها را روشن می کند. این چه دیدنی غم انگیزی است که با ذهن دیده می شود؟
گفتم، دارم می میرم.
  دستی زمخت دستم را گرفت. دوباره به این دنیا برگشتم و چشمانم را باز کردم. مرد آماردی بود. با آن نیم تنه ی مشکی روی شانه اش مثل عکس سیاه و سفید بود ودوربین تکان خورده بود.
گفتم، ولش کن. سر و ته اش ناله ی غاز است.
  دست در دست بدری دوتا دستمال ابریشمی بودیم.رقصان پیچ و تاب می خوردیم و گیتی شبیه دیوار بلندکاهگلی  بود یا موج دریا بود یا شلواری که یک پاچه اش کوتاه تر از پاچه ی دیگر بود و در مکندگی افق حادثه ی سیاه چاله دست افشان بودیم.
  بدری گفت، اون جا را نکاه کن. گرگ و میش دارند از یک کاسه آب می خورند.
  گفتم، پشت سرت در خاکدانی زمین، شیر خشک مای بوی را نگاه کن.
  مردی میانسالی با شکل و شمایل مشت زن ها در حاشیه ی پیاده رو پشت به خیابان با پاهای باز روی چارپایه نشسته بود و چند تا قوطی شیر خشک جلوی پایش بود.
  زن جوانی از دهنه بازار روز در آمد و کنارقوطی های شیر ایستاد و گفت "بچه ام هرچی شیر می خوره سیر نمی شه."
  یک دم به چشمان هم خیره شدند. چشمان زن تابه تا بود. چادرش را باز کرد بالا گرفت و روی سرش کشید. پیراهن گشاد تنش بود. کمربندش بازبود.
  زن گفت " گرانه، خیلی گرانه."
  مرد گفت "برو از جای دیگه ارزان بخر."
  زن اخم کرد. پشت کرد رفت جلوی جعبه آینه ی طلافروشی. توی ویترین گوشواره و گردن بند و انگشتری ها چون کمان تاتار. زن پا پی طلا نبود. به سایه ی قوطی های شیر که روی شیشه ی آینه بند افتاده بود نگاه می کرد.
  مرد با خودش گفت،دوباره بر می گرده. پیر و جوان هر روز همین بساطه.
  زن دوباره برگشته بود. خم شد یکی از قوطی های شیر  را برداشت. سبک سنگین کرد و گفت " حالا نمی شه یه جوری ارزان تر بدی؟"
  مرد گفت"بذار سرجایش، برو پی کارت حیا کن."

No comments:

Post a Comment