Monday, March 15, 2021

  روی خطّ عابرپیاده

   پیرمرد زنش مُرده بود. آه ­و ناله می­کرد، یک‌دم مکث­ می­کرد می‌گفت، دلم می ­خواد روسریمو بیاندازم هوا و دوباره آه و ناله می‌کرد. زنش گفت، چرا این‌قدر وول می­خوری. صبح شد. بلندشو چای دَم کن. از خواب بیدار شد گفت، امروز چه روزیه؟ پیرزن گفت، شنبه. پیرمرد از تختخواب پایین آمده بود. پیرزن گفت، یادت رفته امروز چه روزیه؟ چطوری با هم آشنا شدیم؟ امروز سالگردشه. گفت، از شنبه‌ها خوشم نمیاد. پیرزن گفت، چرا؟ گفت، فردای شنبه، یکشنبه است. پیرزن گفت، باید بریم کناردریا. کناردریا، پیرزن با مایو بیکینی روی ماسه‌ها دراز کشیده، صدا می­زند، کجایی؟ پیرمرد با شورت شنا و عینک آفتابی، روی شیشه­ ی عینک برچسب ری­بَن، دست به تهیگاهش گذاشته و موج‌های بازیگوش با تاج سفید آرام می‌آیند و در ساحل پخش می‌شوند، پس می‌کشند و رُش‌های ریز لای انگشتان پای او در ماسه‌های خیس وول می‌خورند. پیرزن بی‌آنکه سگ­ خانگی دور و برش باشد، صدا می­زند، کجایی؟ بیا اینجا عزیزم. پیرمرد بی‌آنکه دور و بر پیرزن سگ خانگی باشد، می­گوید، چه سگ خوشگلی. اسمش چیه؟ پیرزن می­گوید، امیلی. پیرمرد می­گوید، امیلی خوشگله. تو از امیلی خوشگل­تری. پیرزن نیم‌خیز می‌شود. دست‌هایش را بهم می‌زند. با صدای بلند می‌گوید، اینو گفتی، عاشقت شدم. پیرمرد عینک‌اش را بر­می­دارد زیر پا می‌اندازد، له­ و­لورده­ اش بکند، عینک پَرش می­کند به لب­ و لوچه­ اش می‌خورد. می­گوید، هرسال همین بساطه. دیگه از این ادا اصول تو خسته شدم. پاشو بریم خونه.
   هر روز صبح، زن میانسالِ چادربه ­سر و دختر جوان، نبش کوچه­ ی ماشین‌رو می‌ایستادند. موتورسوار از راه می­رسید. دخترجوان آهسته سرتکان می­داد. خداحافظی می­کرد و سوار ترکبند موتورسیکلت می­شد. موتور سوارگاز می­داد و می­رفت. غروب، زن چادربه ­سر نبش کوچه می‌ایستاد. موتورسوار از راه می­رسید. دختر پیاده می­شد و کنار او می­ایستاد. موتور سوار چند تا اسکناس به زن می‌داد. گاز می­داد و می­رفت. دخترجوان از موتور پیاده می­شود و کنار زن می­ایستد. موتور سوار چند تا اسکناس به زن می­دهد. زن اسکناس‌ها را شمارش می­کند و اخم و تخم می­کند. موتور سوار تنوره می­کشد و دهن به دهن می­شود. دختر زار می­زند، مادر، خسته‌ام. ولش کن. چند تا پسربجه توی کوچه توپ بازی می­کردند. توپ را شوت می­کنند. موتورسوار سرش را خم می‌کند و توپ دولایه می­خورد به دک و پوزه­ ی دختر و یک قطره خون از دماغ او به چاه زنخدانش چکّه می­کند. 
  پسرجوان کنار راننده نشسته بود. گفت، پدر، سرعتتون زیاده. راننده گفت، کار دارم. عجله دارم. بیرون شهر از کنار دیوار قبرستان عبور می­کردند. پسر گفت، اینا همه کار داشتند. کارشون نیمه تموم موند. موبایل پسر زنگ زد. پدر چشم چرخاند و با صدای بلند گفت، جواب نده. مادرته. همان دَم کامیون ولوو از راه رسید و بی‌آنکه خوش ­و­بش بکند، موتور پژو را به صندوق عقب پژو چفت و بست کرد. سبک سنگین­ اش کرد و برداشت بُرد گذاشت بغل دست پاسگاه پلیس راه. تیم امدادگر با برانکار قاشقی و دستگاه تنفس و تبر و دیلم و ارّه ­برقی از آمبولانس اورژانس پایین می‌آیند. راننده کلیه­ هایش از شکاف شکمش بیرون ریخته است. پسرجوان هنوز جان دارد. او را بر می‌دارند و توی اتاق بیمار آمبولانس می­گذارند و آمبولانس با نشان ستاره­ ی شش گوشه­ ی حیات و رانندگی تدافعی و آژیر روشن، همان طورکه در فیزیک امواج، قانون اثرِ داپلر تافته است و بافته است، با بسامد صوتیِ بَم، ازصحنه­ ی حادثه دورمی شود.
  پیرمرد و پیرزن دست یکدیگر را دردست دارند و وسط خیابان، روی خطّ عابر پیاده، ول­ و­ویلان تلوتلو می­خورند. به چپ و راست نگاه می­کنند. پیرمرد جلو می­رود، پیرزن می­ترسد و عقب می­آید. پیرزن جلو می­رود، پیرمرد می­ترسد و عقب می‌آید. آمبولانس اورژانس با چراغ روشن و آژیر روشن و با بسامد صوتی زیر، به خطّ عابرپیاده می­رسد. عبور می­کند و با بسامد صوتی بَم ازخطّ عابرپیاده دورمی­شود. پیرمرد و پیرزن یکدیگر را بغل کرده‌اند. موتورسوار از راه می­رسد و ترمز می­کند. دخترجوانی روی ترکبند موتورسیکلت نشسته است. لوله­ ی اگزوز تِرتِر صدا می­کند. یارو، موتورسوار، همان طور که توی گوشی موبایل چک ­و­چانه می­زند، با سر اشاره می­کند پیرزن و پیرمرد عبور بکنند.

            مجموعه داستان‌های کوتاه: وادی صنوبرهای لرزان

No comments:

Post a Comment