Friday, October 19, 2018


  دوراز دوچشم آبی

 درراهروی بخش جراحی پشت صفحه ی شیشه یی پرستار و بهیار روی صندلی نشسته بودند. درته راهرو جلوی اطاق عمل پیرمردی به نرده های فلزی پله ها کاغذ سمباده می کشید. رنگِ خشک پوسته پوسته می شد و به لبه ی پلکان به زیر زمین می ریخت. پای نیمکت چوبی دوتا قوطی رنگ بود وقلم موی دسته باریک وپیچ گوشتی. پیرمرد با پیچ گوشتی سریکی از قوطی ها را برداشت و قلم مورا به ضد زنگ زد. تلفن زنگ زد،بهیار گوشی را برداشت.گوش داد با انگشت به کنتاکت تقه زد. تلفن را قطع کرد شماره گرفت،مریض داریم با خونریزی داخلی. پنج واحد خون میخواهیم. دوسی سی نمونه براتون می فرستیم . تقه زد شماره گرفت ، مریض با خونریزی داخلی داره می آد،اطاق عمل را آماده کنید. پنج واحد خون درخواست کرد یم.
  از پیچ راهرو صدای چرخ های برانکار می آمد و بچه یی که گریه کنان می گفت،مامان من می ترسم. دختر بچه یی روی برانکار نشسته بود. عروسک دستش بود. زنی پشت سر کارگر اورژانس می آمد گفت، خدا جان کار داره به کجا می کشه.
  پرستار و بهیار از جای شان بلندشده بودند. پرستار از بجه خون گرفت و لباس هایش را در آورد. زن دور برانکار می چرخید و به پشت دستش می زد،جواب شوهرم را چه بدم خدا جان . شورت بچه را در آوردند. عروسک را ازش می گرفتند، بچه گفت نمی دم. پرستار گفت نه جونم عروسک را اون تو نمی تونی ببری.
  بچه چشم هایش آبی بود. دست هایش را باز کرد بغل مادرش برودگفت،مامان جونم تو هم بامن بیا،می ترسم. گان تنش کردند. سرم به اش وصل کردند و برانکار را هل دادند بردند جلوی اتاق عمل.
  پرستار اتاق عمل دم در آمده بود. برانکار را کشید برد توی اتاق عمل و در پشت سرش بسته شد.
  زن هاج و واج مانده بود به پیرمرد گفت، شما بگید یه تکه آجر چیزی می کنه ؟
  پرستار و بهیار برگشته بودند سرجایشان. از نوک موهای قلم مواشک قرمز می ریخت روی کف راهرو.
  پیرمردگفت:"یک تکه آجردیگه چیه؟"
  "خودم هم نمی دونم. توی حیاط بازی می کرد . یه دونه پاره آجراز لبه ی  بام افتاد روی شکمش . ظهر شوهرم آمد خانه  با بچه بازی کرد . بعد از ظهر رفت سر کار خبر نداره."
  پیرمرد خم شد و با پارچه قطرات رنگ را از روی مرمر کف راهرو پاک کرد : "همین جا بشین . همه ی کارها درست می شه ."
  زن چشمانش را پاک کرد و لبخند زد : "اصلآ توی دلم هول و ولا نیست. یه تکه آجر که کاری نمی کنه."
  پیرمرد همان طور که رنگ می زد از پله پایین می رفت.
  "شوهر من هم نقاش ساختمانه. همین یه بچه را داریم. "
  پیرمرد گفت : " من نقاش نیستم کارم اون پایینه. کتره یی دارم رنگ می زنم. "
  "چه رنگی می خواهید بزنید ؟ "
  " یه دست ضد زنگ می زنم خشک بشه، بعدش رنگ طوسی می زنم."
  " چرا سفید نمی زنید،با رنگ دیوارها جور در می آد. "
  زن گفت : "کارتان یه طوریه که دور و برتان همه جور آدم می آد."
  پیرمرد گفت : " آره همه جور آدم می آد. زن هایی که نمی تونند بزایند. مردهایی که دل و روده شان خراب شده. بچه یی که توی بشکه قیر داغ افتاده. تازه عروسی که خودش را آتش زده . آره همه جور آدم این جا می آد. "
  تلفن زنگ زد. بهیار گوشی را برداشت  گوش داد. روی کنتاکت تقه زد شماره گرفت،بیماربا قطع شریان گردن داریم. چاقو خورده. ده واحد خون می خواهیم. نمونه ی خون براتون می فرستیم. تلفن را قطع کرد و شماره گرفت،مریض داریم شریان گردنش قطع شده. ده واحد خون درخواست کرد یم. همان دم در پیچ راهرو یکی از چرخ های برانکار به آستانه ی در ورودی گیر کرد. مردی که دیده نمی شد فحش داد و مرد جوانی به بالای چارچوبه ی در پرید. آویزان شد از روی برانکار جست زد پرید راهرو. برانکار را از زیر بلندش کرد کشید جلو داد زد،هل بده سگ پدر.
  پرستار و بهیار از جا بلند شده بودند. پرستار وسط راهرو جلوی برانکار ایستاد.
  " وایستاسرجات. بخش را شلوغش نکن."
  مردجوان  داد زد : بروکنار زنکه با اون عینک ته استکانی ات. "
  بهیار به سینه ی مرد زد و از برانکار دورش کرد " این جا طویله است عربده می کشی؟ مردیکه ی دهاتی."
  مردجوان یک قدم عقب رفت. پاهاش برهنه بود گِل وچِل  مزرعه به پاچه ی شلوارش چسبیده بود. چندتا انگشترعقیق در انگشت هایش بود.
  دور گردن مردی که روی برانکار دراز کشیده بود پارچه ی سفید پیچیده شده بود و تمام خونی راکه ازش رفته بود درخودش جمع کرده بود. در گودی زیرگلو و روی موهای سرش خون دلمه بسته بود. بی هوش بود. نفس های کوتاه می کشید و می گفت : "امیر بی پدر،آب."
  کتش را در آوردندازرگ اش  خون گرفتند. پیراهن و زیرپیراهن و شلوارش را قیچی کردند درش آوردند گان تنش کردند. سرم به رگش وصل می کردند گفت، خوب شدم دخلت را درمی آرم. پابرهنه بود. کاسه ی زانو و انگشت های پاهاش له و لورده شده بود. برانکاررا هل دادند بردند جلوی اتاق عمل. سینه زنان گفت، صحرای کربلاست،آب. برانکار رفت تو و درپشت سرشان بسته شد.
  مرد جوان روی نیمکت پخش و پلا شده بود. پاهایش را دراز کرد. به پشتی نیمکت تکیه داد. سرش را عقب برد. دست هایش را در پس گردن به هم قلاب کرد و چشم هایش را بست.
  زن گفت: "آدم اینا را می بینه،مصیبت خودش را فراموش می کنه."
  پرستار و بهیار این ور و آن ور می رفتند. سیلندر اکسیژن،ماسک،دستگاه فشار خون و گوشی را از اتاق پشت استیشن آوردند به اتاق بیمارها بردند.
  پیر مرد گفت: "تو پسر خدا بیامرز احد توشه جونیستی ؟"
  مرد جوان تکان خورد. بلند شد آرنجش را به دیوار تکیه داد کف دستش را پشت گردنش گذاشت و دست دیگرش را به کمرش زد و به گل و چل پاهایش خیره شد.
  پیرمرد گفت: "شما دوتا مثل حاج نصیروممد  حصیردوباره افتادید به جان هم ؟"
  مرد جوان از زیر چشم به پیر مرد زل زده بودآهسته گفت:" چرا به آخور خودت دهان نمی زنی عمو"
  پرستار پایه ی سرم دستش بود به مرد جوان گفت برود بانک خون،خون بدهد. یارورفت طرف دستگاه آب سرد کن به سر و صورتش آب زد. کنار گلدان چمباتمه زد وبه لبه ی درِ اتاق تکیه داد.
  زن گفت: " آدم عبوس را مار ببینه صورتش را برمی گردانه."
  پرستار اتاق عمل کیسه ی خون دستش بود گفت، دایی اسد یه جسد دربیار می خواندبیاند تشریح کنند . به بهیارگفت، شاهرگ گردنش به یک تارمو بنده.
  مرد جوان آرنج هایش را روی زانوانش گذاشته بود و به دمپایی و شلوار پرستار نگاه می کرد. وقتی پرستار رفت به راهروی خالی خیره شد.
  زن گفت: " یه دکتر چه طوری به دوتا مریض می رسه؟"
  پیرمرد گفت: " دوتا تیم جراح داریم."
  مرد جوان بلند شد آمد جلوی اتاق عمل از پنجره سرک کشید گفت: " اون زنکه چی به ات گفت."
  پیرمرد گفت: " کلوخ به چاه چه اثری دارد."
  مرد جوان گفت: " حرف گنده تر از دهنت می زنی،مگه من زدمش."
  زن گفت: " چرا پاهاش درب و داغون بود؟"
  مردجوان گفت: "خبر چی را داری آبجی. کشیدمش روی زمین آوردم رساندم دم آسفالت"
  پیرمرد گفت: " بگو انداختی اش پشت وانت بار پاهاش آویزان بود کشیده شده روی آسفالت. "
  "وانت بارم کجابود پیرمرد. دوتا دسته چک دارم کونه هاش دست خودمه،سرهاش دست این و آن "
  پیرمرد گفت: " چرا نمی ری خون نمی دی."
  " برم خون بدم جان بگیره بلای جانم بشه؟"
  " مردحسابی،اون خونی که تو می دی مگه همان را به اش می زنند ؟"
  مرد جوان گفت: "نکنه خیال می کنی یه چیزهایی سرت می شه."
  پیرمرد گفت: " بلند شوبیا دنبالم،یه دقیقه با توکار دارم."
  پایین پله ها  پیر مرد در آهنی زیر زمین را باز کرد. وسط سالن کف زمین دوتا دریچه ی فلزی بود. پیرمرد درسالن را بست. خم شد یکی از دریچه ها را کنار زد و بوی دارو در سالن پیچید. چنگک چهارشاخ دسته بلندرا از دیوار برداشت و آب سیاه حوضچه را به هم زد. چنگک را بالا آورد و جسدی با سروگردن روی آب آمد.موهایش از ته تراشیده بود. از سینه تا شکم طناب پیچ شده بودووزنه به اش آویزان بود.
  مرد جوان گفت: " من این زن را می شناسم. خراب بود."
  پیرمرد گفت: " نه،تو این زن را نمی شناسی. اونایی که این تو اند مال این دور و بر ها نیستند."
  دراتاق بغلی دوتا دختر پینگ پونگ بازی می کردند.
  پیرمرد طناب را ول کرد. جسد رفت ته آب. آب را به هم زد و چنگک را بالا آورد. مرد برهنه یی دست هایش راروی عورتش گذاشته بود از آب بیرون آمد.
  "بیاپاهاشوبگیربیاریم بیرون."
  مرد جوان پاهای جسد را گرفت کشیدند بیرون و گذاشتند کنار حوض.
  مردجوان گفت: " بعضی ها از چه راهی نان می خورند."
  جسد مثل ماهی دودی بود. به پهلو افتاده بود و دست هایش را روی عورتش گذاشته بود.
  مرد جوان روی کفل هایش چمباتمه زد و توی حوض استفراغ کرد.
  پیر مرد پشت و شکم اورا مالش داد: " توگذرت به این جا نمی افته. ولی این شتریه که دم در خانه ی توهم زانو می زنه."
  مرد جوان رنگش پرید بود. بلند شد تلوتلو خوران به طرف دست شویی رفت. دستش را روی لبه ی دست شویی گذاشت. سرش را خم کرد. شیر آب را باز کرد و به سر و صورتش آب زد.کتش رادر آورد و روی سکو دراز کشید. کاشی های سفید سکو این جا و آن جا ترک برداشته بود.
  پیرمرد گفت: " این جا جای خوابیدن نیست. بلند شو برو بالا."
  مرد جوان گفت: "یک دَم امان بده."
  یکی از دخترها شوت کرد توپ آمد سالن. دختر آمد توپ را بردارد گفت، دایی اسد سرحوض را بذار بو می ده.مردجوان رادید گفت،می خوای کمک کنم بذاریم توی یخچال؟
  پیرمردگفت:"نه خانم دکتر،این یکی هنوزسفیل وسرگردانه."
  دخترگفت:"چرااستادمون نمی آد.حوصله مون سررفت ازبس بازی کردیم."
  توپ رابرداشت رفت وصدای توپ شنیده شد که به راکت و میز می خورد.
  "من گفتم. زنم گفت. زنش گفت. دوست گفت. دشمن گفت. مگه کوری نمی بینی قدم به قدم بساط ماهی فروشی یه. آن قدر عرصه را به ام تنگ کرده دلم نمی آد بچه ام را بغل کنم."
  پیرمرد گفت: " توکه زدی لت و پارش کردی، چرا آوردیش بیمارستان."
  "گردنش را گرفت دوید رفت حیاط. زنش دوید دنبالش از پشت سر هلش داد افتاد زمین چانه اش خورد لبه ی حوض. اگه زنش هلش نمی داد نمی آوردمش."
  در اتاق بغلی چند تا دختر و پسر بازی کن هارا تشویق می کردند. ازنور گیر همکف حیاط بیمارستان دانشکده نور باریکی روی دست های جسد افتاده بود.
  مرد جوان از سکوپایین آمد کتش را انداخت روی دستش : " چرا منو آوردی این جا ؟"
  به چشمان همدیگر خیره شدند و بی حرکت ماندند. انگار روی شقیقه ی یکدیگر تپانچه گذاشته بودند. مردجوان آه کشید و سرش را تکان داد. جسد را دور زد و از سالن بیرون رفت.
  پیرمرد دریچه ی حوض راکشیدوصدای برخورد آهن به آهن در سالن پیچید. وقتی از سالن بیرون آمد و در را پشت سرش کیپ کرد،جسد برگشت و به پشت افتاد. همان طور دست هاش روی عورتش بود.
  پیرمرد با پیچ گوشتی سر قوطی رنگ را برداشت. قلم مو را به رنگ طوسی زد. رگه هایی از رنگ سرخ لای رنگ طوسی بود.
  پرستار مرد از اتاق عمل بیرون آمد و گفت: "اون خانمی که این جا بود چه شد؟"
  پیرمرد گفت: " چه می دانم،رفته توی اتاق بچه اش."
  "نه برو ببین رفته توی اتاق اونی که رگش بریده."
  " مگه چی شده "
  " دایی اسد،یا تو به اش بگو،یا بگم دکتر بیاد  حرف بزنه "
  " چی به اش بگم؟ "
  " همون حرف همیشگی."
  "کدام حرف همیشگی؟"
  " بچه اش مُرد. بگو بچه ات مُرد. "
  از نوک موهای قلم مو رنگ طوسی روی کف راهرو چکه می کرد.
  "آجر افتاده روی کبدش رگ و پی نافش را پاره کرده. زودتر باید می آورد. "
  روی نیمکت کنار لباس های بچه عروسک به پشتی نیمکت تکیه داده بود. سرش خم شد از پهلو روی نیمکت افتاد و گفت، ماما. موهایش طلایی بودوگرم کن صورتی رنگ تنش بود.
  پیرمرد قلم مورا زمین گذاشت. عروسک را برداشت و تکان داد. چشمان عروسک بالا و پایین رفت و گفت، ماما.
  پسر بزرگ احد توشه جو کیسه ی خون و سرم به دستش وصل بود. ماسک اکسیژن روی دهان و دماغش بود و پتو را کشیده بودند روی سینه اش. پسر کوچک احد توشه جو پشت کرده به در اتاق روی تخت بغلی دراز کشیده بود. یکی از آستین های پیراهنش را تا کرده بود و دستش از آرنج روی شانه اش خم شده بود.
  زن وسط اتاق سرپا بود. آرنجش را روی میله ی تختخواب گذاشته بود. پیرمرد را دید لبخند زد و گفت:" پرستار گفت دیگه خطرنداره. خدا به زن و بچه اش رحم کرد."
  پیرمرد دست هایش را روی گودی پشتش گذاشته بود. عروسک گفت، ماما.
  زن گفت: " اون صداچی بود."
  پیرمرد بانوک پا به لنگه ی در زد. یک قدم عقب رفت و گفت: "مادرجان بیا بیرون گوش کن ببین چه می گم."

No comments:

Post a Comment