Monday, October 22, 2018


  برگ درخت کریستال

  آن سال ها که با فولکس واگن قراضه ام ظروف کریستال بارکشی می کردم، یک شب نرسیده به آستانه فرمان ماشین به راست کشید و شربت خوری ها، گلدان ها، قندان ها و زیر سیگاری های بلور شروع کردند به لرزیدن.
  در شانه ی خاکی جاده ازماشین پیاده شدم.
  اوایل پاییز بود. هوا تاریک بود. از طرف دریا موج موج نسیم می آمد و عصاره ی درختان ته می کشید. قالپاق چرخ عقب را در آوردم. با آچار چهار شاخ زور زدم پیچ ها باز نشدند. این سوی پل آستانه در تاریکی شالی زار های درو شده کته پزی غرق نوربود. به سوی روشنایی رفتم . توی دکان زیر سبدی که شبیه ننوی بچه بود و از سقف آویزان بود مردی روی صندلی نشسته بود. پشت سرش روی تاقچه یک ردیف قلیان چیده شده بود.
  کته پز گفت: " ماشین را هلش بده بیار جلوی روشنایی. "
  گفتم: "کی زور این کاررا داره."
  مردی که زیر ننو نشسته بود از جایش بلند شد. پیراهن آستین کوتاه و جلیقه سیاه تنش بود گفت: " شب و روز عالم دروغ نیست. من ام سینه ستبر. دلاور دوران. یکه باش هر دو جهان."
  جلوی کته پزی وانت بار بود. پشت وانت بار پر بود از میله وسنگ قپان و کاه و زنجیر و تیرک و مالبند.
  پهلوان از پشت وانت بار طناب برداشت. دنبالش راه افتادم. کپلش گنده بود و پاهایش کوتاه. یک سر طناب  را به سپر جلو بست و سر دیگرش را به دندان گرفت و شروع کرد به کشیدن. دویدم ماشین را بغل زدم گفتم:" پهلوان ،مواظب باش. همه اش کریستاله. تلنگر بخوره می شکنه. "
  از لای دندان هایش گفت: " بی خیال باش داداش. "
  پشت فرمان نشستم و پهلوان را از رو به رو دیدم که با آن قد کوتاه و ریش دو شاخه طناب را به دندان گرفته بود و عقب عقب می رفت. ماشین را از روی لبه ی خندق بیجار تا جلوی قهوه خانه کشید و توی روشنایی نگه اش داشت و با پا به لاستیک ها تیپازد. ترمز دستی را کشیدم و پیاده شدم. پهلوان دو تا دمبل از توی وانت بار برداشته بود و در تاریکی دمبل می زد. بارانی یم را در آوردم. به پیچ مهره ها روغن زدم. با آچار چهارشاخ هر قدر زور زدم باز نشدند.
  گفتم: " پهلوان، بیا این پیچ هارا بازش کن. بارم شکستنی یه. همه ی راه را باید آهسته برم. دیرم می شه."
  پهلوان از تاریک در آمد. توی روشنایی سنگ قپان چند منی را به هوا پرت کرد و کتف راستش را زیرش گرفت. سنگ قپان چند منی را به هوا پرت کردو کتف چپش را زیرش گرفت. زنجیر دور بازویش بست. زور زد زنجیر را پاره کرد. آمد یک وری روی زمین دراز کشید پیچ مهره را به دندان گرفت و شروع کرد به پیچاندن پیچ ها با دندان. پیچ مهره ها زنگ زده بودند و باز نمی شدند.
  پهلوان با کتف خاک آلود از زمین پا شد. دست بُرد زیر ماشین گفت،یا هو مددی. زور زد ماشین را سر دست بلند کرد. ماشین یک وری شد و صدای جرینگ جرینگ کریستال ها برگ درختان را لرزاند. پهلوان رگ گردنش ور آمده بود پیچ هارا پیچاند. پیچ ها یکی یکی ناله کردند و باز شدند. پهلوان تف کرد و داد زد: "لاستیک را عوضش کن. "
  هاج و واج این طرف آن طرف ماشین می دویدم، جست زدم لاستیک را درآوردم عوضش کردم. پهلوان پیچ ها را محکم کرد. ماشین را ول کرد و در هرج و مرج ریزش کریستال ها دستش را حایل سقف ماشین کرد ماشین به خندق نغلتد.
  بارانی یم را روی شانه ام انداختم و کنار ماشین ایستادم. برگ های درختان هنوز می لرزید. شاید جانوری از زیر شاخ وبرگ شان عبور کرده بود. از شگفتی های آسمان فقط ماه دیده می شد.
  یکه باش هر دو جهان از سرازیری رودخانه پایین رفت. یکی از زانوهایش را زمین زد. در روشنایی خاکستری رنگ رودخانه مثل تابلوی زنده بی حرکت ماند. با دست از رود خانه آب برداشت. بلند شد خودش را تکان داد. از توی کته پزی بوی اسپند می آمد.
  روی تخت جلوی دکان نشسته بودم پشت به نی های باریک پرچین داده بودم که دسته دسته به دیوار تکیه داده شده بود. بند و بست یکی از دسته های نی باز شده و نی ها روی دسته های دیگر افتاده بود. در استکان چای سرد شده بود و لیموترش لعاب پس داده بود. حصیر به کف دستم نقش و نگار انداخته بود. به نی های خشک که به نازکی انگشت بود تکیه داده بودم و صدای جرینگ جرینگ کریستال ها در گوشم بود. یکه باش هردو جهان به روشنایی آمده بود. میدان گرفت. یک دستش را به کمر زد و با دست دیگر شروع کرد به میل زدن. یکی از نی ها ترک برداشت و گَرد نرم توی نی به پشت گردنم ریخت.
  دو تا گیلاس کریستال راکه سالم مانده بود از مخمل قرمزشان درآوردم. نور به شفافیت تراش های کمانی خوردهزار رنگ شد و به دور و برش پاشید. در گیلاس کریستال چای خوردیم. کریستال هایی که تراش ستاره های یکی شان سبز بود و یکی شان قرمز. کریستال قرمز ترک برداشته بود و نم چای پس می داد. انگشتم را آهسته روی شکستگی نا پیدا کشیدم.
  یکه باش هر دو جهان گفت: " به نظر نمی آد کار و بارت رانندگی باشه؟"
  گفتم: "چه طور مگه؟ "
گفت: "بدی این دنیا بیشتر از خوبی هاشه."
  گفتم: "گل گفتی. داستانش درازه."
  گفت: " من آدم هارا می شناسم. از دلشان خبر دارم."
  گفتم: "بهتره فکرش را نکنی."
  پهلوان لیموی خشک را با قاشق توی چای فرو می برد. لیمو از زیر قاشق بالا می پرید، با قاشق دوباره  توی چای  فرو می برد.
  بلند شد برود پیشانیم را بوسید و گفت:" غصه نخور، کریستال دلت می شکنه"
  کته پز گفت: " تاحالا ندیده بودم یه نفر هم آه بکشه هم لبخند بزنه. "
  ماشین را روی آسفالت انداختم و شیشه ها را بالا کشیدم.ماشین های که از رو به رو می آمدند چراغ می زدند. با نور بالا و با تاخت و تاز می رفتم. در شیخانه بر به وانت بار رسیدم. یکه باش هر دو جهان یک دستش از پنجره ی ماشین بیرون بود و با یک دست رانندگی می کرد. چراغ زدم. بوق زدم. ولی او سرش را برنگرداند و به جاده چشم دوخته بود. ازش سبقت گرفتم. به سمت راست کشیدم و از آینه به پشت سرم نگاه کردم. وانت بار با نور پایین می آمد و راننده اش دیده نمی شد. تا لیالستان باسبکبالی رانندگی کردم. هوا سرد بود. در سه راهی دیو شل از ماشین پیاده شدم. بارانی ام را از توی ماشین برداشتم. در تاریکی یکی از آستین هایش را پوشیده بودم و آستین دیگر را می پوشیدم که وانت بار از جلویم رد شد و نسیم گذرایی به صورتم خورد.


No comments:

Post a Comment