Tuesday, June 26, 2018




   شب چاقوی دنده ای

   سرماازنوک انگشتان پابه زانوهاولگن خاصره اش خزیده بود.درسینه وسرشانه وگردنش پخش شدوپیرزن نصف شب ازخواب بیدارشد.
   دست بُردبالای سرش کلیدبرق رازدچراغ روشن شد.
   طنین صدای خشن مردی دراتاق کش وقوس رفت،چراغوخاموش کن.
   پیرزن لحاف راکنارزد.برگشت وپاهایش راروی دمپایی پای تختخواب گذاشت.
مرد جوانی باچاقوی تیغه بلنددَم درایستاده بود.برف دانه های ریزروی موهاوبرآمدگی شانه هاش نشسته بود.گفت:"تکون بخوری رگ جانت رامی زنم."
   پیرزن گفت:"چطوری اومدی توی خونه.خودم سرِشب درِحیاطوکیپ کردم."
   پسرجوان پوزخندزد:"ازروی خُرده شیشه های روی دیوار."
   پیرزن گفت:"برووایستاکناربخاری گرم بشو."
   پسریک لحظه به شعله های بخاری خیره شدوگفت:"توچی کاره ای به من امرونهی می کنی."
   پیرزن گفت:"یک کورقوقوی بی سروسایه."
   پسرگفت:"النگوهاتودرآوردی کجاقایم کردی."
   پیرزن گفت:"توی حیاط رخت می شستم گذاشتم لب حوض کلاغ اومدنوک گرفت،پَرزدورفت."
   پسرگفت:"امروزخودم دیدم.توی بازارروزداشتی عرق کوت کوتومی خریدی."
   پیرزن گفت:"سردی ام شده.دهنم پُرازآب می شه."
   پسرگفت:"نکنه می خوای بگی همه شون بدلی اند.به مفت نمی ارزند."
   پیرزن گفت:"نصف شب هوای به این سردی چراکاپشن،چراپالتوتنت نیست."
   پسرگفت:"چراگپ شب می زنی پیرزن.کاپشن،پالتو."
   پیرزن دمپایی هایش راپوشید.دست گذاشت روی زانوهایش ازجابلندشد.
   پسرگفت:"یک قدم دیگه برداری خونت پای خودته."
   پیرزن درِکمدرنگ ورورفته رابازکرد.پالتوی بلنداتوکشیده راازچوب رختی برداشت گفت:"بیااینوبپوش ببین اندازته؟"
   پسراخم کرده بودوباخودش درشش وبش بود.کناربخاری پیرزن اورابه پشت برگرداند.پالتوبه دست پشت سرش ایستاد.پسرپالتوراتنش کردوگفت:"این خرقه ی درویش مال کیه؟صاحب مُرده پزش عالی جیب اش خالی قدوقواره ی منه."
   پیرزن دمپایی اش رادرآورد.چراغ راخاموش کرد.روی تختخواب روبه دیواربه پهلوخوابیدوهمان طورکه لحاف راروی سرش می کشیدگفت:"داری می ری درِحیاطوپشت سرت کیپ کن."

   پسرجوان باپالتوی بلندمشکی بالای سراودرتاریکی ایستاده بودوچاقوی تیغه دنده یی هنوزدستش بود.

No comments:

Post a Comment