بازی
زن از بیرون، از خرید روزانه به خانه برگشته بود. کیسه های پلاستیکی
و نایلکس را درآشپزخانه روی میز نهارخوری گذاشت. درِ آشپزخانه را بست و دوباره
بازکرد. در راهرو روسری
اش را برداشت. بارانی اش را در آورد از
جارختی آویزان کرد. همان طورکه درسالن از پله های اتاق خواب بالا می رفت در آینه ی
روی دیوار به خودش دست تکان داد.
اتاق
خواب پسربچه پُر از اسباب بازی بود. شنل و نقاب و شمشیر زورو، سوپرمن، ماشین های
کورسی ریز و درشت که اینجا و آنجا پخش و پلا بودند.
زن
دَم درِ اتاق پسرک زیپ کیف دستی اش را بازکرد با صدای بلندگفت: "اگه گفتی
برات چه اسباب بازی خریدم؟ "
پسر
روی سه چرخه دور اتاق رکاب می زد. پایین آمد. سه چرخه اش را ول کرد داد زد:
"مردعنکبوتی."
زن
گفت:"نه، نه، نه" از توی کیف
دستی اش کُلت کمری برونینگ درآورد. ضامن اسلحه را آزاد کرد داد به پسرک گفت:
"بگیرطرف من"
پسرک اسلحه را به سوی زن نشانه رفت.
زن گفت: "دستت داره می لرزه. دست چپت را بگیر زیر مچ دست راست، اسلحه
پَرش نکنه."
پسرک دست چپش را زیر مچ دست راستش گذاشت.
زن گفت: "لوله ی اسلحه را یک کم بگیربالا."
پسرک لوله ی برونینگ را بالا آورد.
زن گفت: "یه ذره طرف راست."
پسرک زاویه ی اسلحه رااصلاح کرد. "
زن لبخندزد و گفت: "خب. حالاماشه را بکش."
تک گلوله یی که در خشاب اسلحه زندانی
بود قهقهه زد و آزادشد. زن به عقب پرید. سرشانه هایش به دیوار خورد و همان طورکه
چسبیده به دیوار، آرام سُرمی خورد و روی پاهایش چمباتمه می زد، درپشت سرش شیار روشن
خونِ گرم از روی دیوار به پایین کشیده می
شد.
No comments:
Post a Comment