Monday, August 13, 2018



  یک پسرکی بود 

   
   یک شاخه­ ی گُل ارغوان در دست داری و میله­ ی پرچم را بغل زده­ ای.
   اسم تو ملک محمدّ است. صدایت می کنند ملکی. ولی اسم تو ملک محمّد است. سن شناسنامه ایت چهارده. سن عقلی­ ات یازده. بهره­ ی هوشت هشتاد و پنج . کلاس پنج ابتدایی آموزشگاه کودکان استثنائی ایّوب. طبق تقسیم بندی مرکز تحقیقات کُند ذهنی، تو مرزی هستی.
   تو صبح ها در خانه هوای نسیم جان را داری و بعد از ظهرها به مدرسه می آیی. نسیم جان سه سالش است. کور است. هر چه دستش بدهند می خورد. بهره­ ی هوشش بیست . نسیم جان آشیانه یی است.
   یک روز خانم مربّی به کلاس تان آمد و از تو پرسید، بگو ببینم ملکی، تو پدرت را بیشتر دوست داری یا مادرت را ؟
سوالات تست هوش دستش بود.
  گفتی، این دو تا سوال شد در یک سوال. ربطی به هم ندارند. پدرم بهتر از مادرمه. ولی من مادرم را بیشتر دوست دارم.
  خانم این پا و آن پا کرد شیشه­ ی عینکش برق زدگفت، حالا چرا پدرت را که بهتر از مادرته بیشتر دوست نداری.
  جواب ندادی. جواب می دادی چند و چون چک و پر زدنت  از روی جدول تست دستش می آمد. تو که ازگروه احمق ها نیستی. وانگهی، تو که پدر نداری.
  من مادرم را دوست دارم. هر وقت مادرم قوطی حلواشکری را روی علاء الدین می ذاره اسپندانه را دور سرم می چرخاند و مشت اش را محکم به پشتم می زند، داد می زنم دور سر نسیم جان هم بچرخان.
  رضاگُل با آن قد دراز سینه های بزرگ روی موتور هوندایش نشسته گاز می دهد و نمی رود. کر و لال ها دور و بر تور والیبال می پلکند. کودن ها ، جمجمه خربزه یی ها، مُنگل ها جلوی درحیاط ویلان و سرگردانند. این پردیس واویلا هم که نیم ساعت کش و قوس می ره یک کلمه از دهنش بیاد بیرون. زیر پنجره روی نیمکت نشسته عروسک دستش است منتظر مامانشه. کنارش آقا کمال روی پلّه ایستاده در بوقش می دمد، هزار هزار شفتالو. آقا کمال هر وقت پردیس واویلا را نیشگون می گیرد پردیس نیم ساعت بعد شروع می کند به ونگ زدن.
  شما چهار تا اگر عقل تان را روی هم بگذارید از خانم مدیرتان یک کودن بیشتر عقل دارید.
  شادی خوشگله کر و لاله. سر آقا ناظم داد می زند، توپ. گفتم توپ را بده.  آخه شادی جان، تو که اگه آموزش ندیده بودی این حرف زدن غلط انداز را هم بلد نبودی دختر جان، تو که حرف می زنی صدای خودت را هم نمی تونی بشنوی، حالا چرا داد می زنی. آقایون، خانم ها در دو قدمی ات نشسته­ اند در صد قدمی ات که ننشته اند.
  مربّی کرولال ها با لب خوانی و اشاره از پشت پنجره علامت می دهد، حالا چه وقت بازیه دختر؟
  شادی خوشگله با این که بهره ی هوشش از همه ما بالاتر است باز داد می زند، توپ. گفتم توپ را بده. آقا کمال که مامانش خیال می کند با آن انگشتان به هم چسبیده و بهره­ ی هوش شست اش تخم مرغ دو زرده­ ی انیشتین را لق کرده در بوقش می دمد و داد می زند ، هزار هزار شفتالو.
  من نسیم جان و گُل ها و ستاره ها را دوست دارم. هر وقت باران می بارد بر و بچه ها چترشان را روی سرشان می گیرند ولی من سرم را بالا می گیرم. من باران را دوست دارم.
  خانم مربّی مان همیشه سرم داد می زند، ملکی، باز داری کتابت را بوس می دی؟
  از بیرون از جایی صدای موسیقی می آید و صدای پُمپ آب.
   خانم مدیر آقای ناظم خانم مربّی تند تند از پلّه ها می آیند پایین. خانم مربّی می گوید، قبول ندارم. این ها که جوجه های ماشینی نیستند. خانم مدیر می گوید، ملکی، چرا میله­ ی پرچم را بغل کرده­ای، چرا نمی ری خونه.
  حالا صدای موسیقی قطع شده صدای موتور پُمپ آب می آید.
  از مش نایب که سطل و جارو را زمین گذاشته جلوی دهانش دستمال می بندد با دست خدا حافظی می کنی و از درِ مدرسه بیرون می آیی.
  هنوز از مدرسه بیرون نیامده بودم که یک گلّه گوسفند لای دست و پایم پیچید، هل ام داد و به سراشیبی خیابان بُرد. بوی گوسفند کوچه را پُر کرده بود. لاغر و بدون پشم، انگار دنبال کاری می رفتند. زمین را بو می کردند مثل آشیانه یی ها به این ور و آن ور نگاه می کردند عقبی با پوزه به دنبه­ ی جلویی می زد. آن که جلوتر بود می لرزید. بر می گشت و به پشت سر خود نگاه می کرد. یکی شان با سُم روی زمین خط می کشید. خط بی معنا. چوپان چماقش را روی شانه اش گذاشته بود از کنار گلّه می رفت. چماق و دست چوپان از توی گرد و خاک کوچه بیرون آمده بود.
  دستم را دراز کردم گوسفندی را که پوستش خراش داشت نوازش کنم سربلند کرد ­آه کشید و تنم لرزید و به نظرم آمد آدمیزادی به ام نگاه می کند. یکی یکی تنشان را به پایم مالیدند. از جوی آب پریدند و از خیابان رد شدند و رفتند طرف دادگستری. چوپان از جوی آب می پرید پایش به سنگ حدول خورد، فحش داد و با چماق به سنگ زد.
  ساعتِ مناره ساعت ده را نشان می داد ولی ساعت پنج بود.
  در نبش کوچه­ ی شادکام دختربچه یی ایستاده بود دستش را بالا می بُرد زنگ درِ خانه را بزند دستش نمی رسید.
  مردی از راه رسید. از پشت زیر بغل دختر را گرفت از زمین بلندش کرد. بچه ترسید بنا کرد به شیون و زاری. مرد بچّه را زمین گذاشت. انگشت هایش را این طرف و آن طرف کلّه اش گرفت زبانش را درآورد. انگشتانش را تکان داد و رفت پی کارش.
  زنگ در را زدم. زنی جارو دستش بود در را باز کرد. بچّه با انگشت به من اشاره کرد. زن بچّه را بغل زد داد زد، چی کارش کردی پدر سگ.
  از لای در کودکی را دیدم توی ننو مثل آدم های بزرگ به بازویش تکه داده بود و به پرنده­ ی توی قفس نگاه می کرد.   زن با جارو به سرم زد و در را بست. خون به صورتم دوید. عقب عقب رفتم و پسرکی شلوار کوتاه پاش بود با دوچرخه از پیاده رو آمد تند از کنارم، ازلای دست و پایم رد شد.
  پای دیوار باغ سوگواری­، دو تا مرد جوان روی چهار پایه ایستاده بودند. موهای یکی از ته تراشیده بود و حلقه­ ی گُل از گردنش آویزان بود. آن یکی بلندگو دستش بود جلوی دهان اولّی گرفته بودد. دخترها پسرهای جوان هلال ماه بودند. دخترها جلوتر ایستاده بودند. جوانی که حلقه­ ی گل گردنش بود از آینده حرف می زد ازش سر در نمی آوردم. دست هایش را بالای سرش می بُرد به هم گره می زد و تکان می داد. همه دست می زدند صدا به صدا می دادند. مردی پشت سرم ایستاده بودو تخمه­ ی آفتابگردان می شکست پوستش را می ریخت پس گردنم. برگشتم نگاهش کردم. مرد جا افتاده یی بود سوراخ های دماغش پُر ­از مو. پاکت تخمه را جلویم گرفت به ام چشمک شد. از لای دست و پای 
زن و مرد خودم را خلاص کردم از پلکان پُل پایین دویدم و در شنبه بازار از راسته ی ماهی فروشان سر درآوردم. ماهی شور، ماهی سفید، اینجا و آنجا کارد و تخته­ ی خون آلود. یک کپّه ماهی روی زمین ریخته بود. هنوز زنده بودند. دهان و گوش هایشان باز و بسته می شد.
  وسط دریا دو تاکشتی روسی کنار هم بدنه شان رو به موج لنگر انداخته بودند. موج قایق ماهی گیری را بغل کرد پیچ و تابش داد و به تخته سنگ های مکعّبی حفاظ موج شکن زد. پدرت روی آب به سجده رفته بود و در کف های چرخان،نیم تنه ی  بادگیرش پُف کرده بود. علی اقبال بامبوی بلند دستش بود ­سرش نیزه­­ ی درشت دو پَر . با چکمه هایش تا خشتک شلوارش، پاهایش را باز کرده بود و روی تخته سنگ ایستاده بود. موج سر در پی موج گذاشته بود. در دهانه­ ی موج شکن ها از روی آب شیرین رودخانه رد می شد. پهن می شد. کناره اش می شکست و قوس بر می داشت. موج پس می نشست سر و کلّه­ ی علی اقبال از آب بیرون می آمد، سرشانه و دست و نیزه و ماهی. آب پایین می رفت و خزه های روی تخته سنگ تاب بر می داشت. قلاب را زد به تن پدرت. قلاب گیر کرد. دهانه­ ی موج شکن پایین تر از آب دریا و رودخانه بود. علی اقبال روی تخته سنگ ها شلنگ تخته انداخت. موج گرداب مرگ را ترازدریا و رودخانه کرد. علی اقبال ماند و قلاب و خزه هایی که یک وری می شدند.
  سه روز بعد دریا پدرم را انداخت خشکی. شکمش بالا آمده بود. دهانش کف کرده بود. از ته دریا دو تا مشت ماسه توی مشت هایش بود و از علی اقبال اثر نیز­ه روی استخوان کتفش. چند تا زن دست های مادرم راگرفته بودند. دست و پا می زد خودش را توی آب بیندازد داد می زد، خوردی ساکت شدی؟
  به مادرت گفتی گریه نکند و اشک چشمت را با سر آستین کتت پاک کردی.
  بازار آن قدر پیچ و خم داشت شتر با بارش گُم می شد. جلوی دکان برنج فروشی پیرمردی یک مُشت برنج از گونی برداشت در گودی کف دستش ریخت با انگشت به همش زد به برنج فروش گفت، به من می گی این حَسن سرایی درجه­ ی یکه؟ هفتاد سالمه مرد. خیال می کنی عقل هفت ساله ها را دارم؟
  از بازار در آمدم و برج ساعت را دیدم و گاوی که روزنامه می خورد. ازوسط خیابان می رفتم آن طرف خیابان سپه به ته خیابان نگاه کردم. در میان پُشته خورشید داشت غروب می کرد.
  چادر سیاه ایتالیایی. فیل ها و اسب های دست آموز . شیر و پلنگ توی قفس. بشتابید. سیرک بزرگ ایتالیا در میان پشته ی­­ انزلی. مرد آتش خوار. آکروبات بازها. میمون هایی که به تماشاچی ها سیگار و آدامس تعارف می کردند. توی سگ ها و دلقک ها و خرها، دخترک ده دوازده ساله. آنقدر خوشگل بود نگاهش می کردی صورتش لک بر می داشت. دامن چین دار تنش بود. پا برهنه بود. سوار بر اسب سفید از چپ به راست دور می زد. دست هایش را باز می کرد سر پا می ماند. به پشت دراز می کشید. گردن اسب را بغل می زد پاهایش را آویزان می کرد و دور می زد. از آن بالا نور هم دور می زد.
  آن روز دخترک با چند تا مرد و زن جلوی غُرفه­ ی گیلان بامبو ایستاده بود. مردها شلوار کوتاه پایشان بود و زن ها کلاه حصیری سرشان. به بستنی قیفی اش زبان می زد. از جلویش رد شدی، پشت کرد و بستنی اش را قایم کرد.
  ماشین بوق زد. تُرمز کرد راننده داد زد، پدر سگ چرا نمی ری پیاده رو. گلدسته ها صدای اذان می آید. چراغ ها­ی بُقعه­ ی آقا سید حسین روشن است. چند تا مرد دور حوض چمباتمه زده اند و دارند وضو می گیرند. عکس ماه روی آب زلال افتاده است و کبوترها تند تند این ور و آن ور می روند و به زمین نُک می زنند. همین جا بنشین تا مادرت بیاید. به بدی های این دنیا که بیشتر از خوبی هایش است سرتکان بده و لبخند بزن. روزهای تلخ بی شماری در پیش رو داری. روزهای بی پدر. از گریه کردن تو وبد و بی راه گفتن من کاری ساخته نیست.
  مادرم از درحیاط بقعه آمد تو . از پشت نرده ها گفت، ملک جان زود باش برو خونه. نسیم جان تنهاست. می ترسه.
  از لای نرده ها دست هایم را دراز کردم. مادرم دستم را گرفت گفت، برو خونه قربونت برم. نمازم دیر می شه.
  از پشت بُقعه به کوچه­ ی مروارید رفتم. در کوچه­ ی مروارید خانه یی هست که دیوار آجری و درِ چوبی دارد. در حیاطش شب ها عکس ماه، همان ماه، روی آب حوض می افتد. پایین پلّه هایش درخت بید مشک است.
  خم می شوی به سر و صورتت آب بزنی در آب لرزان تصویر پسرکی را می بینی که به مرز­ی های دور و برش لبخند می زند.
  از پلّه ها بالا می روی. حالا نسیم جان صدای پاهایت را شنیده. نسیم جان تو را از صدای پاهایت می شناسد. چراغ را روشن می کنی و به گوشه­ ی اطاق به آشیانه­ ی نسیم جان می روی. مادرت دست و پاهایش را به تختخواب بسته است. لخت و پتی در تختخوابش دراز کشیده
گُل ارغوان را بالای سرش روی طاقچه می گذاری تا دستش نرسد و نخورد. دست و پایش را باز می کنی. خم می شوی چشمانش را ببوسی نسیم جان دهانش را باز می کند و از جای خالیِ دلش می گوید­، ­آ.

No comments:

Post a Comment