گربه
محمد سوري گفت، يارو عاقله مرد گربه
ي خانگي اش، گربه روس را بُرد بيرون شهر،ولش كرد توي
بوته هاي چايِ پُر از ساقه هاي خار. اومد خونه ديد گربه زودتراز او برگشته خونه. پس گردن اش را گرفت داد دست راننده ي قلچماق كاميون آذربايجان، گرجستان، فلان بهمان
بُرد آن طرف مرز آستارا ولش كرد. گربه برگشت خونه نشست روي ُدمش دست و شكاف پنجه اش را ليس زد. انداختش توي گوني سر گوني را با نخ قيطان بست
پرت كرد توي رودخونه.اومد دید در تاريكي كز كرده كنار بخاري.
يك شب سر سفره
نشسته بود شام مي خورد، گربه به بشقاب شيرش زبان مي زد. با خودش در
شش و بش گفت، اي خالق انس و جن. با اين بیضه ی سگ آبي چه كنم. يه نرمه توسري به اش زد. گربه از خوردن دست برداشت. سرش را بلند كرد. با مردمك باريك تارو توربه اش نگاه كرد. پشت كرد رفت و پيدايش نشد.
محمد سوري گفت، حالا يارو
غلتبان با زيپ شلوار باز
با دكمه هاي پيراهن بالا پايين بسته راه مي افته شب ها اين كوچه اون كوچه اين در و اون در زار و زنبيل چك و پر مي زنه، گربه ام كو؟ گربه ام كو؟.
No comments:
Post a Comment