Monday, August 6, 2018




         گربه 


     محمد سوري گفت، ­يارو عاقله مرد گربه ­ي خانگي اش­، ­گربه ­روس را بُرد بيرون شهر­،­ولش كرد توي بوته هاي چايِ پُر از ساقه ­هاي خار. ­اومد خونه ديد گربه زودتر­از ­او برگشته خونه­. پس گردن­ اش را گرفت داد دست راننده­ ي قلچماق كاميون آذربايجان­،­ گرجستان­، ­فلان بهمان ­بُرد ­آن طرف مرز آستارا ولش كرد. ­گربه برگشت خونه نشست روي ُدمش  دست و شكاف پنجه اش را ليس زد. ­انداختش توي گوني سر گوني را با نخ قيطان بست پرت كرد ­توي رودخونه.­اومد دید در تاريكي كز كرده كنار بخاري.
   يك شب سر سفره نشسته بود شام مي خورد­، ­گربه به بشقاب شيرش زبان مي زد. با خودش در شش و بش گفت­، ­اي خالق انس و جن. ­با ­اين بیضه ­ی سگ آبي چه كنم. يه نرمه توسري به اش زد. ­گربه ­از خوردن دست برداشت. ­سرش را بلند كرد. با مردمك باريك تارو توربه­ اش نگاه كرد. ­پشت كرد رفت و پيدايش نشد­.
   محمد سوري گفت­، ­حالا يارو غلتبان ­با زيپ شلوار باز با دكمه هاي پيراهن بالا پايين بسته راه مي افته شب ها اين كوچه­ اون كوچه ­اين در و اون در زار و زنبيل چك و پر مي زنه­، گربه­ ام كو­؟ ­گربه­ ام­ كو؟. 

No comments:

Post a Comment