ديدار
دربخش جرّاحي بيمارستان در اتاق عمل روي تخت به پشت
دراز كشيده بود و سرُم به اش وصل بود. تيم جرّاحي دور و برش حاضر به يراق
بودند. دكتر آمپول بيهوشي دستش بود گفت، چطوري
تو؟
گفت، پنجره بازه سردمه.
گفت، چند سالته؟
گفت، چهل سال.
گفت، شغلت چيه؟
گفت،كارشناس چاي.
گفت،چندتا بچه داري؟
گفت، زن و دختركم مرده ا ند. چرا اينا را مي پرسين؟
دكترداروي بيهوشي به سرُم تزريق كرد و گفت، از يك
بشمار تا ده.
شروع كرد به شمردن. به عدد هشت رسيد اوف کشید داد زد،
دخترکم دارم ميآم. قاه قاه خنديد و بيهوش شد.
دربخش جرّاحي دريكي از اتاق ها روي تخت به پُشت
افتاده بود. دست و پايش را به تخت بسته بودند. چشم هاش نيمه باز و نگاهاش تیره
و تار بود. كش و قوس مي رفت بلند شود، ناي بلند شدن نداشت. زار زد، نه.نه. دختركم
دستمو ول نكن وگريه كنان به هوش آمد.
No comments:
Post a Comment