Monday, August 6, 2018

در بزرگراه


   ماشين ماكسيماي­ سفيد عروس باگُلِ پرنده­ ي بهشتي و آنتريوم تزيين شده بود.­ داماد باكت و شلوارمشكي و كراوات پشت فرمان نشسته ­بود عروس بغل دستش.­ كارناوالی از ماشين های  سمند و زانتيا و پژو با چراغ های ­روشن پشت سرشان روان بود. ­داماد از تقاطع خیابان ردشد. چراغ ­راهنمايي ­­قرمز­­ شد. جلود­ار ردیف كاروان ­به وسط چهار­را ه ر سيده بود، ازچپ وراست ماشين­ ها ­يورش آوردند راه بندان شد و داماد ازصف كاروان جداشد­ و دراين غرغشه لاستيك جلو پنچر شد.
  داماد از بزرگراه كناررفت و زير نور چراغ معابرگازي ­پاي سنگ جدول ترمزكرد.­از آينه نگاه كرد­گفت، ­پشت سرمان ديّاربشري نيست.­ می مونیم يكي شاناز راه برسه­ لاستيك را عوض كنه.
  عروس بي­ آن­كه حرف بزند ازماشين پياده شد. بالباس سفيد پف دار و توربلند و سرشانه­ هاي برهنه زيرنور زرد، خواب و خيال بود .
  از نوك انگشتانِ دستكش هايش گرفت كشيد درشان آورد ­روي سقف ماشين گذاشت.­ از صندوق عقب جك و لاستيك زاپاس درآورد. ­همان طور كه داماد پشت فرمان نشسته بود،­ پيچ و مهره ها را­ شل كرد.­جك زد ماشين را هوا داد.­ تاير پنچر را عوض كرد. ­جك­­ زد  پیچ و مهره­ ها­ را ­سفت كرد. ­تاير پنچر و جك را گذاشت توي صندوق ­عقب.­ صف كارناوال شوخ و شنگ سر وكله ­اش پيدا شده بود دستكش هايش را­ دستش كرد.­ سوار­شد بغل دست داماد­ و راه­ افتادند .   

No comments:

Post a Comment