Wednesday, August 8, 2018


   شب مردگان شکوفا­
   عمه ماری شوهرش مرده بود واو ول و ویلان توی خانه از این اتاق به آن اتاق می رفت. شاید همین دوروبرها باشد. نکند سر پیری قایم باشک بازی می کند. ولی پیرزن شوهرش مرده بود و از دست کسی کاری ساخته نبود و از ما بهتران دست ها روی صورت بی صدا گریه می کردند.
   خب،­عمه ماری حالا روز و روزگارت این طوریه، سروناز در نوزده سالگی رگ دستش را تیغ زده با یکتا پیراهن سفید گذاشته رفته در فاصله ی  چهار سال نوری. شوهرت­،­حامد تزوال در وادی غریبان در گورش با چشم بسته شق و رق دراز کشیده و­آن مردی که یک پاچه­ ی شلوارش کوتاه تر از پاچه­ ی دیگراست، فرمانروای خوشه­ ی پروین ، شب­ ها­­پرنده­ ی­ دُم درازمی شود و از بالای سرت عبور می کند که در ایوان خانه ات روی صندلی گهواره­ یی­ ات نشسته­ یی بی ­آنکه پرنده ­یی­ از بالای سرت عبور کرده باشد.
   عمه ماری با دست و پای کج و ناراست، موهای بهم برآمده، لباس خواب یقه باز، غروب کنار صندلی شوهرش روی صندلی گهواره یی­ اش نشسته با نگاه تارو تور لانه­ ی پرنده یی­ ر­ا­در لابلای شاخه های درخت خوج حیاط نظاره می کند. درخت کج و معوج ،خوج های آبدارش به خواب پاییزی رفته­ اند. نرده­ ی ایوان پوشیده از گیاه تبج.
   پرنده با پر و برگ گل، کف لانه اش را فرش کرده بود. تر و تمیز به شکل فنجان.
   پیرزن با خودش می گوید، اون کجا رفته؟
   از خیابان یکطرفه اتوبوس عبور می کند صدای موسیقی می آید. چه داستانی. روزگار حواس پرتی.
  توکه­­ نمی­ دانی،می­ دانی؟آن­ ورکانال،باغ ­اداره­ ی بندربود. با خانه های ویلایی دور از هم و پنجره های کرکره دار با گل های آویز و داربست های انگور سیاه و خانه­ ی کاپیتان کشتی شهسوار. دخترها در روپوش مدرسه از پله های باغ گمرک پایین می آمدند. سرشانه­ ی پیرمرد قایق ران را مشت می کردند. زیر پایشان را نگاه می کردند یک پایشان را کف قایق می گذاشتند دست پیرمرد را ول می کردند .دست هایشان در هوا پرپر می زد و لوتکا به چپ و راست خم می شد. ماری می رفت روی سینه­ ی قایق می نشست. پیچ و مهره­ ی یکی از پاروگیرها شل بود و پارو لنگ می زد و قایق به چپ می خوابید. جریان آب قایق را تکان می داد. دخترها از جایشان جم نمی خوردند. این ور آب بلندمی شدندتوی قایق همش زیر پایشان را نگاه می کردندمی­ آمدند بالا روی لنگرگاه و خم می شدند نسیم دریا با دامن هایشان بازی نکند. توی صورت همدیگر می خندیدند و می رفتند دبیرستان مهدخت .
  ماری­ ازوقتی که ازبافتن گیسویش دست برداشته بودوموهایش را­ریخته بود روی شانه هایش ، شروع کرد به گفتن ، احتمال داره این طور باشه احتمال داره­این طور نباشه.­تو­انگشت ام را می خوای یا انگشتری­­ ام را؟
  حامد می گفت : "آخه دختره­ ی شیرین عقل، توی انگشت ات چی داری که به اش می نازی؟"
  ماری می گفت : "بابام کاپیتان کشتی شهسواره."
  با آن دندان های سیم پیچی شده توی صورت حامد می خندید و می گفت : "روی پیشانی ات نوشته باشه، احتمال داره به اش برسی. نوشته نباشه، نه."
   حامد می گفت : "باغت آباد دختر، گل گفتی. اگر هم نوشته نباشه با سگ و گربه جان می دم و به اش می رسم."
  سرشاخه­ ی درخت به شیشه های پنجره ضربه می زد و تاپ تاپ صدا می داد. انگار می گفت حالا شوهرش در میدان بلوار فرمان ماشین را چرخاند به کوچه­ ی ماشین رو پیچید و به خانه نزدیک می شود.
  در تاریکی دم غروب موهای سفیدش خاکستری شده بود . در مردمک چشمانش لانه­ ی پرنده ثابت مانده بود. انگشت روی نبض گردنش می گذاشتی می دیدی تمام کرده است. صندلی گهواره یی اش هنوز تاب می خورد و او با شاخه­ ی شعله وری در دست در سفر دور و درازی که در پیش رو داشت ،اکنون به آخرین کرانه­ ی منظومه­ ی شمسی، به محدوده­ی شوک نهایی رسیده بود.
  حامد تزوال زنش مرده بود و او با سر و وضع درهم و برهم زیر نور ستاره های پاییزی ، در صفحه­ ی زمین، روی سنگ قبرها قدم بر می داشت و به سوی دروازه­ ی گورستان غریبان می رفت. قبر او رادرهم فشرده بود.­کلاه­ رنگ ورورفته سرش بود. ریش و پشمی بهم زده بود. زنش عمه ماری مرده بود و از دست کسی کاری ساخته نبود و از ما بهتران دست ها روی صورت بی صدا گریه می کردند.
  روی پاشنه­ ی دروازه با دختر جوانی نفس به نفس شد. همان طور که از کنار هم رد می شدند چرخیدند و با چشمانی که تصویر اشیاء­از نی نی کم نورشان ­عبور می کرد به یکدیگر خیره­ شدند.­این دخترکی بود؟ پیرمرد گفت، سروناز کوچولویم.
   سروناز گوهری بود باید آن را در صندوق می گذاشتی و درش را سه کلیده می کردی. پیراهن بلند تنش بود از سر زانو پرچین شده بود. روسری گلدار رنگ کاهویی سرش بود. چشمانش گود رفته بودو پوست صورتش خشک و خاکستری بود.
   پیرمرد گفت : "کجا رفته بودی؟ بیرون شهر مهمانسرای آیدین؟"
   سروناز پیشانی اش سرخ شد. گفت : "مادر چه می کند؟"
  ازآن سوی دیوار آجری، شاخ و برگ درخت انار به کوچه آویزان بود با انارهای خشک که شکاف برداشته بودند. کارگاه سنگ تراشی درش بسته بود.
  پیرمرد گفت:"این کوچه اسمش راجی یه؟"
  دختر گفت : "نه کوچه­ ی­ راجی اون روبروست. این اسمش نیاکانه"
  پیرمرد گفت : "اون زن داره. دو تا بچه داره. اون ویولون ناکوکه."
  دختر گفت : "از کجا داری می آی؟"
  پیرمرد گفت : "از کوتوله­ ی سرخ کم نور ،از صورت فلکی حَمَل."
  دختر گفت: "من خانه نشین آلفا قنطور­­وس ام. مجموعه یی از سه ستاره."
  پیرمرد گفت : "کدام یکی؟"
  دختر گفت :" یکی ازاقمارپورکسیما"
  پیرمرد گفت : "خیلی سوت وکوره."
  دختر گفت: "چی خیلی سوت و کوره؟"
  پیرمرد گفت : "شنیده ام اونجا صدای موسیقی رقص سپهر را می شه شنید."
  دختر گفت: "آره اونجا صدای موسیقی رقص سپهر را می شه شنید."
  سایه شان جلوی پایشان روی زمین افتاده بود. سایه­ ی پیرمرد ناشی از انعکاس نور مریخ بود و سایه ی دختر ناشی از انعکاسی نور زهره.
  پیرمرد گفت: "اونجا چی می کنی. کار و بارت چیه؟"
دختر گفت: "توی اداره­ ی پست پاکت نامه ها را دسته بندی می کنم، پستچی می بره دم درخونه ها."
  پیرمرد گفت : "من برگ های درخت ها را از روی زمین جمع می کنم، می ریزم توی فرغون می برم آتش می زنم."
  حامد تزوال ماشین پراید مشکی اش را در خیابان درگاهی  جلوی داروخانه­ ی شبانه روزی پارک کرده بود. استارت زد ماشین روشن نشد. چند بار استارت زد، کلاچ گرفت، ماشین این رو آن رو شد، روشن شد و راه افتاد.
  ماشین ها از چپ و راست دررفت وآمد،آدم ها در روشنایی تابلوی نئون مغازه ها در پیاده روها پرسه می زدند. در و دیوار پوشیده از پوسترهای رنگی مردان خشن و عبوس بود . مرد جا افتاده­ یی از آن ور خیابان در پیچ و خم راه بندان شلنگ تخته انداخت، یک لحظه برو بر به او خیره شد و رفت پیاده رو توی باجه­ ی تلفن همگانی.
  حامد تزوال با خودش بی صدا گفت، این قورباغه­ ی پیر اینجا چه می کنه.
  در میدان بلوار فرمان را چرخاند و به کوچه­ ی ماشین رو پیچید و به خانه­ ی کوچک ویلایی اش نزدیک شد.
  پیرزن زنجیر شب بندِ پشت درِ هال را چفت نکرده بود. کلاه و بارانی ش را از جارختی آویزان کرد. به ایوان آمد و از پشت سر به پیرزن که در تاریکی گم شده بود نزدیک شدو  گفت، من اومدم.
  پیرزن صندلی اش تاب می خورد.­غرغر کرد،چرا این قدر دیر.
  پیرمرد گفت: "هوای به این سردی با پیراهن یقه باز؟"
  دست انداخت زیر بغل زنش، از جا بلندش کرد. دمپایی راحتی به پا داشت . دست انداخت دور کمر پت و پهنش، او را به خودش فشار داد و با خود به آشپزخانه برد.
  چراغ آشپزخانه روشن بود. پیرزن شارهای لوستر را توی ظرف چینیِ سه پایه­ یی پر از آب ریخته بود، گذاشته بود کنار سینک ظرفشویی ، خیس بشود، بشورد. پیرمرد گفت،شراب الماس.
  پیرزن گفت: "چی گفتی؟"
  پیرمرد گفت: "دلم هوس سنگک سرقرمز کرده."
  پیرزن لبخند زد و خال های ریز گوشه­ ی چشمش در چین و چروک گم شد. گفت : "سنگک سنگکه، سرقرمز دیگه چیه؟"
  حامد تزوال کف دست و پشت دست و زیر ناخن هایش را با صابون شست، پشت میز نشست و عمه ماری یک کاسه­ سوپ مرغ جلویش گذاشت.
  پیرمرد خم شده بود دست هایش را با ظرف سوپ گرم می کرد گفت : "آبشو توی ظرف دیگه بریز توش نان تیلیت کنم."
  پیرزن گفت: "سالاد می خوری؟"
  پیرمرد گفت: " آره."
  پیرزن گفت: "نگفتی کجا رفته بودی."
  پیرمرد به نان تیلیت شده در آب سوپ ،نمک و  فلفل می زد گفت: "رفتم مسجد بیگم آباد، مجلس ترحیم."
  پیرزن  گفت: "یه روز هم نوبت ما می شه."
  پیرمرد گفت: "تا اون روز خیلی مونده، دوست من ."
  پیرزن گفت: "اون لبخند لبِ اسکله ات چی شد؟"
  آشپزخانه اوپن بود با پیشخوان از مرمر سفید .در اتاق نشیمن کنار شومینه روی میز کوچکی که شبیه کالسکه­ ی بچه بود در قاب عکس پایه دار، عکس سروناز بود. پولیور پشمی یقه اسکی تنش بود و رفته بود توی نخ پرنده یی که در گودی دستش بود و آیدین در سالروز تولدش به اش هدیه داده بود. آنجا در حیاط خانه،جلوی نرده های سفید باغچه ایستاده بود و آن لحظه­ ی سرخوش گذاری سروناز را در عکسی که ازش گرفته بود، منجمد کرده بود. آیا سروناز دوباره پرنده را در قفس زندانی کرده بود؟
  سروناز گفت: "بابا من باید برم دیرم می شه."
  پیرمرد گفت: "پرسیدم رفته بودی مهمانسرای آیدین؟"
  دختر جوان گفت : "رفتم اورژانس بیمارستان زخم دستمو پانسمان کردم."
  پیرمرد گفت: "این همه سال هنوز خونریزی می کنه؟"
  سروناز چشمانش را با پشت دست پاک کرد و همان طور که به کوچه­ ی نیاکان و به دنیای بی رمقِ خاک و خاکستری پشت می کرد، گفت،بایدبرگردم.خیلی راهه.دیرم می شه.
  از کوچه­ ی نیاکان تا خیابان درگاهی راهی نیست. دیوارهای ترک خوره و خانه های زهوار در رفته با سربندی سفالی که باد و باران و رطوبت فرسوه شان کرده بود و انگار کم کم در زمین فرو می رفتند. در کمرگاه خیابان مغازه ها و بازار میوه فروشی،آدم های سفیل و سرگردان در پیاده روها. گویا شهر کوچک ساحلی عزادار بود. روبرو آن طرف خیابان ،مسجد بیگم آباد.ردیف به ردیف کفش و چارق در پلکان و پاگرد. از بلند گوی صدای مدحت متوفی می آمد. مردانی کفش هایشان را در می آورند از پله ها بالا می رفتند، مردانی از مسجد بیرون می آمدندو کفش هایشان را می پوشیدند و می رفتند پی کارشان. حامد تزوال فرمان ماشین راکج کرد پیچید سمت چپ و به سوی میدان بلوار رفت.
  پیرزن دستش را از روی میزنهار خوری دراز کرد، گونه­ ی شوهرش را نیشگون گرفت وگفت : "شومبول مومبولتو بنازم آقا حامد."
    پیرمرد از جا بلند شد و گفت : "نکنه می خوای ماچ و بوسه راه بندازی."
  پیرزن گفت: "بوسه ، بوسه است. ماچ چه جورشه؟"
  حامد تزوال ظرف ها را شست، آب کشید، در شیشه یی کابینت  را باز کرد و ظرف ها را در آبچک کنار هم چید. قاشق چای را توی قوری چرخاندو در فنجان های چینی سفید چای ریخت. یخچال را باز کرداز ظرف کریستال پایه دار هفت هشت دانه کشمش سبز برداشت گذاشت توی بشقاب بلوری کنار فنجان ها. همان طور که پاهایش را روی زمین می کشید به ایوان آمد و فنجان ها را روی تارمی چوبی جلوی ایوان گذاشت. با نوک پا برگشت اتاق خواب، کشوی دراور را باز کرد، شال گلدار ماری را دست گرفت آورد انداخت روی سرشانه ها و دور گردن و روی سینه­ ی او که روی صندلی گهوارها یی اش  خوش وبش جا خوش کرده بود.
 شب شبِ پاییزی بود و هلال باریک ماه در آسمان می پلکید. حامد تزوال با پاهای باز و عمه ماری پشت دست روی ران هایش  در ایوان خانه کنار هم روی صندلی تاب خور رو به شمال نشسته بودند. خوشه­ ی باز کندوی عسل. عیوق و ستاره های پر نور جبار. دلِ دلنواز راه شیری از دریای پاییزی سربرآورده بود. چه داستانی. کشتی شهسوارحمام و دستشویی اش توی سالن بود. از راه ولگا-دن رفت یونان حمام و دستشویی را جابه جا کنند. دو تا ناوچه­ ی توپدار تا خط افق دریا بدرقه اش کردند. ناوی ها در اونیفورم سفید و سردوشی سرمه یی و افسرها با اونیفورم سفیدو نوار طلایی روی شانه و سرآستین ،روی عرشه­ ی کشتی صف بسته بودند و به ناوی ها و افسران که روی عرشه­ ی ناوچه ها به صف ایستاده بودند، سلام نظامی دادند. کاپیتان کشتی،شهسواررااز اسکله جدا کرد. در خلیج جلو کشید و دماغه اش را به طرف دریای یازده هزار ساله­ ی خزر گرفت. از دهنه­ ی موج شکن ها و از خط دریا و خلیج عبور کرد. سوت کشید­ود­ر پی خود خط سفید روی آب و حلقه های دود در آسمان به جا گذاشت که با نرمه بادی قاطی رنگ آب و آسمان شد.
  حامد می گفت: "الهی آن لوتکا برگرده بیفتید توی آب، همه تان خفه بشید از بس از دست تو دختر ول و ویلان دلم خونه."
  ماری می گفت: "هر وقت نور ماه را روی دریا دیدی، منو به یاد آر."
  حامد می گفت: "آسمان بری، زمین بیایی، من و تو باید از یک کوزه آب بخوریم."
  ماری می گفت: "شب بخیر عزیز دلم."
  حامد می گفت : "دختره­ ی خل و چل و فوتور."
  ماری کف دست کوچکش را که فقط با گل های باغ اداره بندر ور رفته بود زیر موهای پشت سرش می زد می خندید و می خندید و می خندید و می گفت: "توهمان ضمیر ناخودآگاه منی."
  ماشین آمبولانس باچراغ راهنمای خاموش روی سقفش بی صدا از کوچه عبور کرد. در اتاق نشیمن تلفن زنگ زد و قطع شد. چایی یکی از فنجان ها در نعلبکی سرریز کرده بود. از فنجان ها دیگر بخار بلند نمی شد و در تاریکیِ شاخ و برگ درختان حیاط، از ما بهتران دست ها روی صورت زار زار گریه می کردند.

No comments:

Post a Comment