Thursday, August 16, 2018


  طعم تلخ صفراء

  چشم بازکردم دیدم هوش وحواسم مثل جدول مندلیف چندتاازخانه هاش خالی است ودوروبرم کش وقوس می رود.پرستارگفت،جنگ تمام شد. قدم به قدم روپوش خون آلودبودوآه وناله­ وپای دیوارگوشت واستخوان­ های له ولورده شده  لای چرخ دنده های جنگ.دوربین روی دست دربریدگی کناررودخانه پشت سرچندتارزمنده سینه خیزمی رفتم زیرگردن،ترقوه ام سوخت.به پشت افتادم آخ وواخم درآمد گلوله یی که صدایش رانشنیدم ازکمرگاه به پایین شکمم فرورفت ودرحوضچه یی ازخون زیرسایه مرگ زارونزار دست به سینه ماندم.دربیمارستان یک کمپرسی مگس خالی کرده بودند.پرستارگفت،آتش بس شد.چطوری تو؟
  سقف سالن بلندبود.تیرآهن وپنجره های شبکه داروسوراخ هواکش وحلقه ­ی سبد پرتاب توپ وپله پله سکوی سیمانی برای نشستن تماشاچیان.روی دوتانیمکت چوبی کناردیواردرازکشیده بودم.ازروی  نرمی گوش ازبینی  لوله به معده ام رفته بودوسرُم به ام وصل بود.جلوی پایم روی نیمکت،پسرجوانی به پشت افتاده بود.موهای تاج سرش به کف پایم می خورد.پسر­هنوزبه هوش نیامده بود.اززیرپتوسوندبه اش وصل بود.کیسه ی پلاستیکی ادرارش روی زمین افتاده بود.پسربه زبان ترکی نوحه می خواندخون می شاشید.ازنوحه خواندن دست برمی داشت سینه می زدوخون درسوندمکث می کردوقطره قطره توی کیسه ادرارچکه می کردوپسرنوحه می خواندوخون بافشارازسوندردمی شد.
  پرستارگفت،بیمارستان جانبود،آوردیمت این جابغل دست بیمارستان.
  درسقف سالن پرستولانه کرده بود.جوجه هاازفک درآمده بودندواین جاوآن جاپخش وپلابودند.روی حلقه ی پرتاب،روی میله های تخته وسبد.زیربال وپرشان خشک شده بودولی زردی دوطرف منقارشان هنوزپاک نشده بود.همین روزهاازهواکش بالای پنجره بیرون می رفتندوباپرواززیگزاک آسمان راپاراف می کردند.پرستوی ماده ازبالای پنجره به سالن می آمد.جوجه هاپرپرمی زدندوباسروصدای شان سالن رامی گذاشتندروی سرشان.
  پرستارگفت:"گلوله­ ی توی شکمت رادرش آوردندامااون یکی رفته پایین چسبیده به ستون فقرات ،دست می زدندمی خوردبه اعصابت.همون جامونده تاحرکت کنه،فاصله بگیره،درش بیارند."
  گفتم:"بهترازاین نمی شه."
  گفت:"دم ودستگاه فیلمبرداری­ ات راگذاشته ام زیرنیمکت."
  خوابیدم ودرخواب کف پایم سردشدوخواب دیدم جنگ تمام شده ودارم به خانه برمی گردم.ماشین ریوپُرازمردانی بودکه درجنگ نفس گیرمرگ رابه بازی گرفته بودندوحالاکه آتش بس شده بودشل وول درلاک خودفرورفته بودند.بروبچه های فیلمبرداری تلویزیون هم بودند ماشین ریوبانوربالادرتاریکی شب زوزه می کشیدوتانک هاوخودروها ونفر برهای زرهی درب وداغان ازچپ وراست جاده به عقب فرارمی کردندوازخاکریزهابه جاده تیر اندازی می شدوسروصدا می آمد،برگردید،جنگ ادامه دارد.
  سرمای کف پایم کم کم بالاآمددرکمرگاهم پخش شدوآن تکه فلزپادرهواچون تپش ناآرام نبض به ستون فقراتم ضربه زدوازخواب بیدارشدم.
  دوتامردتوی سالن آمده بودندوپشت به دیواربه ام زل زده بودند.آن که سنی ازش رفته بودیکی ازپاهایش رابالاگرفته بودوشلواش رادرمی آوردگفت،چشم حضورت رامی چرخانی هرآن چه می بینی خیال می کنی همه اش همین است.
  پتوی جوان آذری تاشده بودوبالش راگذاشته بودندرویش.سوندوکیسه ادرارش روی زمین افتاده بود.ازخودم پرسیدم آن جوان چه شد؟به خودم گفتم تخت خالی شدبردیم بیمارستان.خودم به خودم گفتم که این طور.
 آن دوزورآورازتوی ساک شان حوله ،زیرپیراهن،جوراب ،شورت وصابون درآوردندگذاشتندروی نیمکت راه افتادندرفتندته سالن. پهلوان گرمکن پوشیده بودوپسرجوان دوبنده ی قرمزتنش بود.عضلات قوی،بدن کارکرده،جسم وجان زنده.ازتوی انبارتکه تکه اسفنج آوردندوسط سالن کنارهم چیدند.روکش زردرنگ راکشان کشان آوردندپهنش کردندروی تکه های اسفنج.رفتندروی تشک خم وراست شدند،پشتک واروزدند،بالاپایین پریدند،عضلات شان راگرم کردندوروی تشک نشستند.
  پهلوان سیگارروشن کردوگفت،توآمدی اینجابازویت راقطورش کردی برای سرکوبی مظلومان نیست.پهلوان اونه که یاوردیگران باشه ازیک نان تا دلش بخواد.
  جفت پرستوبه سالن آمده بود.بادم سیاه وسینه ی سفیددرفضای سالن باجلوه های صوتی قوس برداشت ویکراست رفت سراغ جوجه یی که روی حلقه ی پرتاب نشسته بود.
  تمرین کشنی درسکوت پیش می رفت.مربی میدانداری می کردوپسرجوان دفاع می کرد.روی سروگردن یکدیگرکارمی کردند.مربی تعادل دوبنده ی قرمزرابه هم زد.گارداورابازکردوروی تشک ولوکرد.
  درخشش نورصبحگاهی ویک رشته کوه درچشم اندازفراخ منظروزن ودحترکم،کش وقوس رفتم،آن تکه فلزپرتابه امان نمی داد.
 دوبنده قرمزجنب وجوشش رابیشترکرده بود.مربی اوراکول اندازکردوبافن باراندازدرکنارتشک به پل برد..پهلوان به اهن تلپ افتاده بودو نفس نفس می زدگفت:"این طورمبارزه بکنی اخطارپیاپی می گیری."
  کشتی گیرجوان گفت:"پای حریف رامی گیرم نمی تونم اونوبه افت نزدیک کنم."
  حالااین کشتی گیرجوان بودکه میدان داری می کردوپهلوان رفته بودتوی لاک دفاع.شاگردمربی اش راول نمی کرد.باحرکت آکروباتیک اوراازتشک جداکرد.روی کف پاچرجاندوزمین زدوبه پل برد.
  دردرخشش نورصبحگاهی ازیک رشته کوه شبیه دُم تمساح بالامی رفتم.همان طورکه برآمدگی های کوه راپشت سرمی گذاشتم،اززاویه سرپایین درخط افق چشم ،نمای  نهایی جنگ کم کم نزدیک می شد.افق روشن،زمین بارور،درختان خاموش باسرشاخه های سفیدوزن ودخترکم بادست های بازبه شیوه ی اسلوموشن به سویم می دویدندوپشت سرشان آتشی که به خانه ام افتاده بودخاموش شده بودواین جا وآن جادودودُخان ازخرابه هاش به هوامی رفت.
  چشم بازکردم.کشتی گیرهارفته بودند.سکوت بودوتاریکی.
  درگوشه ی سالن ورزش ،پای دیوارروی دوتانیمکت چوبی درازکشیده بودم ودهنم پُرازطعم تلخ صفراءبود.
  یک رشته نورباریک،نورکدام ستاره؟ازشبکه ی حفاظ پنجره ی سالن روی کیسه ی ادرارجوان آذری افتاده بود.
  زیرنگاه چندتاپرنده به پشت افتاده بودم،ازتشنگی له له می زدم ودوروبرم تاریکی.

No comments:

Post a Comment