آه ای فرزند
آن
مرد بُز گالش از بالاي كوه از آسيا برِ چاك رود آمده بود. چاروق بدون پاشنه
به پا داشت. خورجين پشمي دستش بود با تصاوير و نقش هاي هندسي.
دكتر
خوشلو روپوش سفيد تنش بود. با نگاه تيره به او خيره شد و از زن و بچّه اش پُرسيد.
بُز
گالش دست بُرد از توي خورجين اش مار دو سر بيرون آورد به رنگ شعله ي آتش. مارييلاق.
برش گرداند زير شكم اش سفيد بود. گفت ماده است. نيش اش خاك و خاكستر مي
كند. براي دكتر سوغات آورده بود. بچه اش هم ديگرشكم روش نداشت .
سرهاي
مار مي چرخيد. به يكديگر زُل مي زدند. همديگر را زبان مي زدند. با هول و ولا رو برمي
گرداندند و به دور و بر خود فس فس مي كردند.
دكتر
گفت : " نمي ترسي نيش ات بزند ؟ "
بُز
گالش گفت : " من سينه شيرنخورده ام. سّم مار خورده ام. توره بادم. "
مار
را يك روز قبل از بارش باران به دام انداخته بود.
دكتر
شيشه ي خالي شير بچه دست گرفت، بُزگالش مار را توي شيشه كرد. روي شيشه رج به رج خطوط
افقي بود با اعداد لاتين. نقش و نگار كودكي هم نقرشده بود كه داشت مي خنديد. بُز گالش
سر پوش لاكيِ شيشه را سوراخ كرد گفت :" هر روز يكي دو تا پروانه، كرم ابريشم بخورد
بس اش است. گرسنه هم باشد چند هفته زنده مي ماند. "
دكتر
اخم كرده بود. گفت: " زنت چه مي كند ؟ "
بُزگالش
گفت: " در پشه بندِ جغله مغله ي ارباب، شب ها پشه مي كُشد. "
عجله
داشت راه بيفتد. از دوج كامانكار جا مي ماند و شب در جنگل گم مي شد.
دكتر
شيشه ي شير را به خانه اش آورد. چند روز به مار غذا نداد. مار نمي مُرد. چنبر مي زد.
سرهايش را بلند مي كرد و به كودك روي شيشه زُل مي زد.
مار
را در الكل غرق كرد و با کاردکِ داغ سوراخ سرپوش را كيپ كرد.
در
اتاق خواب شيشه را روي لبه ی پنجره گذاشته بود. شب ها چراغ را خاموش مي كرد و به بستر
مي رفت، نور چراغ برق كوچه روي برآمدگی پنجره مي افتاد.
درتختخواب سرد دو نفره سیگار روشن می کرد و به شیشه ی شیرنگاه می کرد.مار زنده به نظر
می آمد. به آرامی می جنبید. سرهایش را بلند می کرد و چهار چشمی به کودک
شیرخوارخیره می شد.
No comments:
Post a Comment