گوشه گیرسایه ها
سرایدار پیر با انگشت به سقف اتاقش، به تخته بند بالای سرش اشاره کردگفت، طبقه ی دوم آپارتمان سمت راست.
از پله ها بالا رفتم. در پاگرد تنگ و تاریک طبقه ی دوم زنگ درِ سمت راست را فشاردادم. صدای پُرطنین مردی از پشت درشنیده شد، کیه؟
گفتم، من ام. همانکه دیروز تلفن کرد.
صدای چرخیدن کلید در قفل بلند شد. خودش بود شازده اوجاقی با ابروان سیخ سیخ، کت و شلوار مشکی و پاپیون. باسه تا پادرکفش های جیر برّاق گفت، چهار دقیقه دیرکردید.
پشت سرش از راهرو باریک به سالن رفتیم. روی تخته بندکف سالن پا قدم هایش مثل سم جانوران صدا می داد. با دست اشاره کرد روی نیمکت مبلی نشستم. زانوهایش را خم کرد روی سه پایه ی پاهایش نشست گفت، خب. که گفتید شهربازی.
سالن نیمه تاریک بود تابلوی های نقاشی روی دیوار، قالیچه ی ترکمن وسط سالن، ظروف و قاشق های نقره در آینه بند دولابچه. اینجا و آنجا گلدانهای عتیقه یبراق، مجسمه ی بزرگ برنجی شیوا کنار قفسه یکتابها.جلو درگاه شیشه یی پرده ی ضخیم تا پارکت سالن آویزان بود.
دو دقیقه ی دیگر از وقت طلایی تان هدر رفت.شد شش دقیقه.
با دستپاچگی دفتردستکم را درآوردم گفتم، همان طورکه گفتم آمدم قرارداد ببندیم شب ها بیایید شهربازی برای بچّه ها برنامه اجراکنید.
درسایه ی شیوا دست هایش را روی زانوهای دو پای جلوییاش گذاشته بود و بانگاه مِه و میغ به ام خیره شده بود گف، برای بچّه ها ؟
گفتم، روزنامه ها خیلی سرو صدامی کنند. درچهارگوشه ی عالم مشهور می شوید. ازکشورهای خارج میآیند می برندتون توی سیرک بین الملل.
گفت، لنگرکارتان اینجاست. من روزنامه نمیخوانم. ازخانه بیرون نمی روم.
گفتم، گویا در انجیل آمده خداوند مخلوقاتی مثل شمارا دوست دارد.
گفت، انجیل نه، تورات.
کپسول چشم هایش تکان نمی خورد. همان طورکه خیره خیره نگاهم می کرد گفت، که اینطور. پس قرار داد می بندیم مارا می برید شهربازی سیرک بین المللی ادا و اصول دربیاوریم .
با صدای بلند گفت، خوش اندام، بانوی من. وقت صرف چای و بیسکویت است.
از پشت قفسه ی کتاب ها صدای قدم هایی روی کف پوش بلند شد. پرده کنار رفت. زن میانسالِ گردن درازی به سالن آمد سه تا دست داشت. دریک دست قوری آب جوش، دریک دست استکان و نعلبکی و دست دیگر پیش دستی و بیسکویت. از سمت راست به ام نزدیک شد. آب جوش توی استکان ریخت. چای کیسه یی را کنارش در نعلبکی گذاشت. خم شد به ام تعارف کرد. پشت کرد رفت از سمت چپ به شازده نزدیک شد. نخ و کیسه ی چای را توی استکان پایین و بالا برد. پیش دستی و استکان را به شازده داد. بغل دستش روی صندلی راحتی نشست و به پشتی صندلی تکیه داد. چندلاخ از موهایش روی صورتش ریخته بود.
چای دراستکان لب پر می زد. پیش دستی و استکان را روی میزعسلی گذاشتم گفتم، فکرنمی کردم همسراختیارکرده اید.
گفت، چطورمگر.
گفتم، خطا نکنم، حضرتعالی فرزند هم دارید.
گفت، چرانه؟ مگرچه اشکالی دارد.
باصدای بلند گفت، مد دیار پسرم. بیا اینجا آقا می خواهد ما را ببرد شهربازی برای بچه ها ادا و اصول در بیاوریم.
ازپشت قفسه ی کتاب ها سرو صدا بلند شد. پرده کناررفت. مرد جوانی جست و خیزکنان به صحنه آمد. سه تا دست و سه تا پا داشت. دریکی از دست هایش پَرِ گَردگیری بود. پَرِگَردگیری را به سرو صورتم مالید و روبرویم کنارشازده روی سه پایه ی پاهایش نشست و به ام چشمک زد.
شازده گفت، چرا با خودتان عکاسباشی نیاوردید عکس خانوادگی ازما بیاندازید.
دفتردستکم جلوی پایم پخش و پلا شده بود. با آتش بیارمعرکه، با هیولایی در درونم دست به گریبان بودم. گفتم نکند وقتش است نوهّ تان هم وارد صحنه شود.
گفت، چرانه. خب، پس گفتید برای بچه ها برنامه اجراکنیم.هان؟
ازجا بلند شدم. زانوهایم خم شد دوباره نشستم. با صدای بلند گفت، شیوا، دخترِ پسرم. بیا سالن آقا می خواهد ما همه مان برویم شهربازی دلقک بازی دربیاوریم.
No comments:
Post a Comment