زن برفی
شب دير وقت قدم زنان با سر خوشي به سيگار دان هيل اش پُك مي زد و از شب نشيني به خانه بر مي گشت. برف باريده بود، بند آمده بود و دوباره نم نم مي باريد. تاج درختان كنار خيابان زير سنگيني برف خم شده بود. سطح آسفالت پوشيده از برف بود. نه آينده یی نه رونده یی . شب برفی بود و سکوت و مردی میانسال با شال گردن بلند و پالتویی که دکمه هایش باز بود.
درنبش خيابان نوغان زني روي سنگ جدول نشسته بود وزانوهايش را بغل زده بود. روسري اش روي شانه هايش افتاده بود.
مردگفت : " چي شده ؟ چرا اين وقت شب اينجا نشسته ای. "
زن سر بلند كرد . پچ پچ كنان گفت: " مي خوام برم شاه بلوط محله . جاده ي اداره ي نوغان بسته است . ماشين رفت وآمد نمي كنه ."
مرد گفت : " اينجا بشيني از سرما يخ مي زني. بلند شو بريم خونه. توي همين كوچه. تا فردا صبح گرگ با تو کار نداره."
زن سر برگرداند. برف روي جاده ي اداره ي نوغان تلمبار شده بود وهمچنان نم نم مي باريد.
مرد شُل و ول دست انداخت زير بغل زن بلندش كردگفت : " راه بيفت بريم. آنقدر سمن است یاسمن را نمی بینی."
از حياط وسيع پُر از دار و درخت عبور كردند. چراغ هاي خانه خاموش بود . چلچراغ سالن را روشن كرد . خانه سوت و كور بود .
گفت : " برو بشين كنار شومينه تن و بدن ات گرم بشه. مي رم برات يك فنجان چاي داغ بيارم. "
كلاهش را از سر برداشت . شال گردنش را بازكرد. پالتويش را در آورد و از جالباسي آويزان كرد و همان طور كه ازپله ها به آشپزخانه مي رفت زن را ديد كه روي قاليچه ی كنار شومينه كزكرده و خودش را به گرماي آتش سپرده است.
زن روي زمين كنار شومينه كز كرده بود. گرما ي آتش اورا در بر گرفت. گونه هايش گُل انداخت . برف دانه هاي سرو صورتش آب شد . روسري و مانتو و جوراب و لباس هاي زيرش آب شد . اندام تركه یی برهنه اش با آن پوست سفيد كه كُرك هايش در پرتو نور آتش طلايي شده بود آب شد . بخارشد. هیچ و پوچ شد و چيزي از او بر جا نماند .
مرد فنجان به دست به سالن آمده بود . پرتو آتش در نقش و نگار وگُل و بلبل قاليچه ي پاي شومينه مي رقصيد و موجِ شتابانِ سايه روشن ها در ديواره هاي گرم بخاري پخش مي شد .
در بالاي پله ها به درهاي بسته ي اتاق ها چشم چرخاند با خودش گفت، اون زن كجا رفت ؟
No comments:
Post a Comment