Monday, July 16, 2018



   سرت را روی علف ها بگذار ­
   با­اِنسی بالای شیطان کوه در بام سبز روی کُنده ­ی درخت نشسته بودیم و زیر پایمان شهر در آتش می سوخت.
   دَم غروب بود. شهر در دو طرف رودخانه و در حاشیه­ ی جنگل ­ شبیه درخت کریسمس بود. همان طور که خرس قطبی به تیغه ­ی خون آلودِ کاردِ مرد اسکیمو زبان می زند و خون خودش را می لیسد و خون از تنش می رود و زبان می زند و خون خودش را می لیسد، شهر سراپاگند، گند تمام عیار، به لهیب آتش به زخم های تنش زبان می زد، بی حرکت می ماند می پرید و در هوا زخم تنش را گاز می گرفت.
    همه چیز در سکوت می گذشت. صدایی هوای رو به مرگ را نمی لرازند. صدای هوا هم هوای رو به مرگ را نمی لرزاند.
   دور و برمان در ایوان صاف و صوف و سوت و کور و نکبتیِ رستوران بام سبزِ شمال چند تا کُنده ­ی درخت بود و ­نور­مُرده ­ی یک ردیف چراغ معابر گازی از حاشیه ی پلکان سنگی از پای کوه پیچ و تاب می خورد و تا با م سبز بالا می آمد.
   انسیه گفت : "بابا حالت خوبه؟ قرص ها تو خوردی؟ منو آوردی این جا توی این سرما، پرنده پر نمی زنه. چرا یک کلمه حرف نمی زنی؟"
   گفتم: "اون ساختمان آجری گُنده را می بینی با درخت های نارنج و پرتقال، شبیه خیمه و خرگاهه؟"
   انسیه گفت: "اونجا که دور و برش چند تا اسب دارند گردن یکدیگر را گاز می گیرند؟"
   گفتم خیمه و خرگاه و اسب ها بسوزند.
   یک آن نور آبی و سفید در سکوت منفجر شد و شعله ­ی سرخ چون گُل سرخ وا شد و دودودُخان به بالا یورش برد. اتوموبیل ها پشت و رو شدند و دست به دعا برداشتند. مردها دست هایشان را روی عورتشان گذاشته بودند بوقلمون های پر ریخته بودنداین طرف و آن طرف می دویدند و زن ها آتش در چادرشان افتاده بود. می دویدند و با بال های شعله ور بال و پر می زدند. اسب ها شیهه کشان به تاخت و تاز در آمدنداز مزرعه ­ی درو شده­ ی برنج رد شدند به حاشیه ­ی جنگل رفتند. آتش در شاخ و برگ درختان افتاد. جنگل آتش گرفت.
   انسیه گفت : "بابا. خانم ناظممان گفته توی قمقه تان نوشابه نریزید نیارید مدرسه، زنبور می آد کلاس."
   گفتم مدرسه ­ی راهنمایی ایثار و تمام مراکز آموزشی بسوزند.
   انسیه گفت: "سوری ورپریده می گه مامانت گذاشته رفته، توی خانه تان شب ها چراغ روشن نمی شه."
   گفتم خانه ­ی سوری و پوری و حوری و همه­ ی خانه ها بسوزند.
   خانه ها از هول شعله های پریشان آتش یکدیگر را بغل می کردند و چون بتّه های خار می سوختند و روی هم می غلتیدند. اتصّال درشبکه ­ی برق به گسترش آتش دامن می زد. کپسول های گاز مایع،دُمل چرکین می ترکیدند و اتاق ها از درون شکفته می شدند و پنجره ها روشن می شد و شیروانی و سفال ها و سربندی خانه ها به پرواز در می آمدند . کک توی تنبان ایستگاه آتش نشانی افتاده بود. ماشین های اطفای حریق با لوله های شُل و ول در خیابان ها تنوره می کشیدند و ماموران آتش نشانی شکل و شمایل شان شغال پخته بود پایین می پریدند و لوله های سفت و سخت آب را به سوی کانون آتش می گرفتند. شهر کتابِ صور قبیحه بود و در آتش می سوخت. یادم آمد زمانی در خط آتش، آتشِ دور و برم این طور بود. ته مانده­ ی آتش بزرگ . خاکستر گرم گوشت و استخوان. پا می گذاشتی رویش  زیر تخت کفش تو غبار می شد می رفت هوا.
   انسی گفت : "من مامانم را می خوام. تو از همه بد ت می آد. از عالم و آفاق بدت می آد. همش می گی نکبتِ عیار بیست"
   گفتم ایل و تبار اقدس از توی قبر بیرون بیایند.
   در حاشیه­ ی شهر قبرها زیر و رو شدند و ایل و تبار زنم از قبر بیرون آمدند. اقدس خلبانی که در کابینش دم و دستگاه دور وبرش را بی عیب و نقص می داند، حالا با یک تکان و لرزه هاج و واج مانده بود.
   گفتم زیمبول و زیمبول در کار نیست، اما برقصید.
   دست یکدیگر را گرفته بودند و در پرتو نورِ آتشِ جنگلِ شعله ور، دایره و ار از روی سنگ قبرها می پریدند وسایه ­­ی درشت استخوان و کفن هایشان بال خفّاش بودوروی خرابه­ های شهر افتاده بود. می رقصیدند و دور و برشان لهیب آتش زبانه می کشید و در بالای سرشان داس بلند و باریک مرگ چپ و راست هوا را شیار می داد.
   انسیه گفت : "زیمبول و زیمبول دیگه چیه؟ چرا حرف نمی زنی. دیروز هم منو بُردی لب رودخانه حوصله ام سر رفت. گفتم  بابا بریم خونه. سرت را گذاشتی روی زانواهات گفتی اروند رود. اروند رود."
   غبار نامحسوس، چشم انداز دور را در هم و برهم کرده است. روخانه از نور آتش بزرگ روشن است. عبور از اروند رود زیر انفجار نور سرخ و سفید وآبی .
   گفتم رودخانه بسوزد.
   رودخانه در بسترش الکل و تینر جاری بود یکباره گُر گرفت. تنه­ ی درختان ترکیدند و آتش به بالا دست و پایین دست فرار کرد و در بالا دست، سفید رود پیچ و خم داشت و زنجیره ­­ی کوه بود و در پایین دست دریا بود. دریا آتش گرفت.
   لهیب آتش به آسمان زبانه می کشید .آسمانِ شب اواخر تابستان دم به دم چون کپل اسب می لرزید و دود و دُخان به سوراخ سنبه اش سرک می کشیدند تا درز و دوز دُب اکبر و دجاجه و شلیاق را پیدا کند که هنوز در نیامده بود.
   انسی سرش را بالا گرفته بود و انعکاس زبانه های دور دستِ آتش روی موهای سبکش بال و پر می زد. گفت : "هوا داره تاریک می شه. توی آسمان یه دونه ستاره هم نیست."
   گفتم: "درازبکش سرت را روی علف ها بگذار و حالا آسمان را تماشا کن."

No comments:

Post a Comment