Sunday, July 22, 2018


    مراسم  خاكسپاري  

    كنار درِمرده شوي خانه ­پشت به ديوار، تنگ هم ايستاده منتظر بوديم مرده شوي ها­دي نيازيان رابشورد ولباس آخرت تن­ اش كند.
   پيرمردي بغل دستم­ ايستاده بودكلاه كپي سرش بود. بغل دست پيرمردپسر ده دوازده ساله شلواركتان پاش بود.هر سه پيراهن مشكي تن مان بود.
   جلوي پايمان كونه­ هاي سيگار ­روي زمين افتاده بود.
   بعداز ظهر جمعه­ ي يك روز پاييزي بود. قبرستان سوت وكور بود.برگ درختان­ ريخته بود. روي يكي از درخت هاچندتاگنجشگ ازاين شاخه­ به­ آن­ شاخه­­ مي­ پريدند.
   پير مرد يكباره به گريه­ افتاد­گفت، اي ­احد واحد، اين مصيبت بااين پسرك چه كنم.
   پسر گريه كردگفت،  بابابزرگ، گريه­ نكن.
   در و ­دروازه­­ ی­ آهني قبرستان ولنگ واز مانده بود. دردور دست يك رديف شمشادمقّدس بود. دوتا مرد روی كپه­ ي خاك نشسته بودند سيگار مي كشيدند. دم دست شان بيل وكلنگ بود.
   ماشين پاترول­ بي سروصدا ازبر آمدگي جلوي دروازه رد شد به قبرستان آمد. راننده فرمان چرخاند با دنده­ ي يك انبوه درختچه هاي كيش راپشت سر گذاشت وپاي ايوان بقعه­ ي آسيد مرتضي ترمز كرد.
   زني كنار راننده نشسته بود. زن درِ ماشين را باز كرد وپياده شد.باراني جير مشكي بالاي زانو تن اش بود. يقه­ ي باراني را بالازده بود. عينك تيره­­ به ­چشم­ داشت . زن يك­راست به طرف پسرك آمد.
   پسر بغل پيرمرد ­يله­ شد ­و دست­ هايش ر­ا ­دور كمر پير مرد­حلقه­ كرد.
   زن خم ­شد تاج سر پسررا بوسيد وموهايش را نوازش كرد. از پنجره­ ي مرده شوي خانه سرك كشيد. راه افتادرفت کنارگودال­ قبر. كفش هاي پاشنه بلندش روي سنگ قبرها ­تاق­ تاق­­ صدامي كرد. خم شد قبر راورانداز كرد.كيف دستی اش را باز كردبه­ گوركن­ ها­پول ­­داد. از­همان جا ­با­دست به راننده ­اشاره كرد و به ­سوي­ دروازه­ ي قبرستان­ رفت.
   راننده ­دنده ­عقب­ رفت. پوزه­ ي­ ماشين­ رابه­ طرف دروازه ­چرخاند و دم دروازه پیاده­ شد. کت اسپرت تنش بود.درِ ماشين را براي زن بازكرد. زن سوار شد ورفت.

No comments:

Post a Comment