Saturday, July 21, 2018


   شاخه­ ی شکسته­ ی آویزان­

   کَتی در طبقه اول پاساژ در بالای پله برقی مکث کرد. چه چیزی داشت اتفاق  می افتاد؟ ساک دستی صورتی رنگ دستش بود. چند تا کلاف کانوای سوپر کریستال زیتونی، رنگ مورد علاقه اش ، توی ساک دستی بود. ­همان طور­که ­از پله ­برقی پایین­ می آمد در زاویه­ ی 45 درجه او را دید. حالا بعد از ده دوازده ماه بهاروند را می دید دستش را روی دستگیره ­ی متحرک پله گذاشته بود و بالا می آمد. با آن که سرش پایین بود کتی بهاروند را شناخت. موهای تاج سرش ریخته بود. بارانی بلند مشکی تن اش بود که یکی شماره براش بزرگ بود. نجیب و آقامنشِ بی سروصدا. مثل آن روزها که زنش پریسا در ایوان خانه شان به سرشانه های کُت خوش دوخت مارک بوس او دست می کشید، روی پنجه ی پاهاش بلند می شد و گونه هایش را می بوسید.
   آن زن پریسا، شلخته  و بی بند و بار و هرزه  و بی سر و پا نبود. زنی بود کوتاه قد. پوست صورت اش رنگ طلای سفید. لب هاش قرمز روناسی و لمبرهاش پهن. نه. آن زن کشتی­ ی بدون قطب نما نبود.
   کتی آن دو را از پنجره ­ی آشپزخانه شان می دید. دیوار حیاط  خلوت کتی و راسی دیوار حیاط جلوی آن زن و شوهر بود. درب حیاط  خانه­ ی کتایون و راسی  به  کوچه­ ی ماشین رو 24 باز می شد و در خانه ­ی بهار وند و پریسا به کوچه­ ی ماشین رو26 ریگفرش حیاط ، درختان نارنج  و گلابی و خرمالو، ایوان وسیع با ستون های چوبی و آویزه های گل، پنجره های مشبک، هال و سالن پذیرایی و آشپزخانه­ ی­ اوپن .
   حالا در کوچه­ ی 26 درخانه­ ی بهار وند، پیر زنی سکونت دارد. پیر زنی خپل توپر با چارقد ترکمن حاضر به یراق با قرص نیتروگلیسیرین و قرص فشار و قرص قند در کیف کانگورویی که دور کمرش بسته است. عصا به دست به چپ و راست لنگ می زند و در پیاده رو خیابان راه می رود. سگی دارد به نام لوسی از نژاد تریر، شب ها روی ایوان می خوابد .
   یک بار کتی پیر زن را دید با دمپایی کهنه و پاهای ولنگ واز، جلوی دکان تعمیر کفش ایستاده و به عصایش تکیه داده است.
   پیرزن گفت : "فکر کردم به گربه حساسیت داره ولی شب هایی که گربه سرو صدا راه نمی اندازه باز هم  واق واق می کنه. گفتم شاید از تاریکی می ترسه از ایوان آوردمش توی اتاق، باز هم  واق واق می کنه."
   می گفت : "ناخن ها و پنجه های دست و پایش را گاز می گیره. همش زیر دمش را لیس می زنه ."
   کتی گفت : "پارس شبانه. یه عروسی براش راه بیاندازید دیگه پارس نمی کنه."
   فشار ملایم آج های پله­ ی آلومینیومی را  در کف کفش های سبک اش احساس می کرد. صدای خفه­ ی موتور گیربکس را از زیر پله ها می شنید . ارتعاشات قطعات مکانیکی زانوهایش را می لرزاند. بهاروند به چه فکر می کرد؟ به آن زخم کهنه ­ی تیغ دو دَم تیزِ یمانی که هنوز التیام نیافته بود؟ این زخم ها هیچ وقت خوب نمی شوند . اتاق بخیه در اورژانس بیماستان بازکیاگوراب. ضد عفونی، بی حسی، بخیه، پانسمان، پنبه ­ی الکلی. نه. درد این زخم ها هیچ وقت ساکت نمی شود.
   سوپر وایزر بخش جرّاحی بیمارستان قوام بازکیاگوراب. همراهان مهاجم بیمار های دَم مرگ. یک شهر کوچک. یک بازار روز شلوغ. شوهرش راسی. چند درخت کیوی وانبه در باغچه­ ی حیاط. یک تختخواب دونفره. بوی عطر ورسوز. این بود سهم کتی از زندگی .
   درخانه­­ ی جوانان، گروه موسیقی سنتیِ شمشال برنامه اجرا می کرد. کتی با پرستار اتاق عمل آمد روی صندلی بنشیند مچ پایش پیچ خورد پاشنه­ ی یکی از کفش هاش درآمد. ­نوازنده ها ­دختر ­و پسر می نواختند و کتی ماتم گرفته بود شمسی جان  حالا چطور برگردم خونه. مرد جوانی کنارش نشسته بود بلند شد پاهای تماشاچیان را کنار زد رفت بیرون با چسب فشاری برگشت سالن. نشسته بودند کنار هم خواننده با سوز و گداز از دیلمان و مه صبحگاهی و شکستن دل می خواند و راسی خم شده بود کفش اورا چسب کاری می کرد .
   همان هفته­ ی اول عروسی پی برد در رفتار جنسی اطلاعات چندانی ندارد و راسی حد و مرز عشق و غریزه­ ی جنسی را نمی شناسند. راسی می خندید و می گفت ، تو باید سازنده ­ی فیلم های کارتونی بودی یا کتاب شعر چاپ می کردی جایز می بُردی .
   طراح و محاسبه­ ی کامپیوتری سازه ها، نظارت، اجرا، کارگاه بلوک و کرومیت. راسی صبح ها در کارگاه راسی بعد از ظهرها در دفتر مهندسی. آن رگ های نازک پشت دست هاش. آن درد خفیف بیماری کولون در زیر گُل ناف اش. رنگ آبی کم رنگ چشم هاش که رنگ چشم آدم های فروتن است. آن پاهای گرم. شب ها به خُر و پف اش در خواب گوش می داد و لبخند می زد. با خودش می گفت، ای خدا که بشارت دادی، آنگاه که بهشت نزدیک آورده شود.
   خانه یی که اتاق هایش در های آنچنانی نداشت و حس می کردی مال خودت است.
   یک روز راسی کتی را با ماشین اش به خارج شهر به بیمارستان می برد بهاروند را سوارکرد.
   نبش خیابان 26 منتظر تاکسی بود. بوی اودوکلن اکو دیو یدوف در ماشین پیچید و خط لبخند صورت کتی عمیق شد. یک وری نشست و بی آن که صورتش را برگرداند گفت: "حال خانمتون چطوره ؟"
   بهاروند گفت: "رفته انزلی پیش مادرش ."
   پس اینطور. آن دو موج شکن عاشق و معشوق. مرغان دریایی که بی آن که بال بزنند ناگهان اوج می گیرند و دوباره فروتن می شوند. لالایی شکستن امواج شب ها در رختخواب جاری می شود. باید هم زنی مثل پریسا انزلیچی باشد.
   راسی از مسابقه­ ی  شطرنج به روشی سوئیسی حرف زد. از اتصالات دار بست و تیر آهن و شیشه و سیم جوش حرف زد. گفت با کتی رفته بودند عروسی آخر شب یک لنگه کفش زنانه دم در اتاق خواب عروس و داماد جا مانده بود.
    بهاروند ساکت بود و حرف نمی زد. شاید لبخند می زد. شاید عروسک باربی را که کتی یادش رفته بود از روی صندلی عقب بردارد، دست گرفته بود و نوازش می کرد.
   در فلکه­ ی اصلی شهر پیاده شد . کتی شیشه را پایین آورد گفت: "پس کی واسه تون شام و نهار درست می کنه. "
   راسی گفت: "یک شب بیایید خونه­ ی ما. شراب دست ساز دارم. لعل مذاب، خون کبوتر."
   بهاروند خم شده بود نفس اش به پیشانی کتی می خورد. لبخند زنان گفت: "من مشروب نمی خورم . پریسا می خوره خیلی کم."
   از آن فاصله­ ی بند انگشتی بطور گذرا به چشمان کتی نگاه کرد. از روی سنگ جدول به پیاده رو رفت. ایستاد و دست تکان داد.
   آن زن. آن زن انزلیچی. چطور کتی پاپی نشده بود. نگاه های طولانی، هاله یی از اندوه شبح گون در دور و برش، حواس پرتی. یک بار از کتی پرسید ما کی با هم عروسی کردیم ؟ موسیقی، موسیقی. یک روز گفت بهتر نیست بریم گلرودبار کرم ابریشم پرروش بدیم؟  آن عشق بازی های ناگهانی و سریع و یکطرفه با رنگ و بوی حیوانی. چطور کتی پاپی نشده بود.
   دم دمای صبح از خواب بیدار می شد و خوابش نمی برد. به نیمه­ ی خالی تختخواب دست می کشید و تشک خوشخواب را پت و پهن می دید. چشم هایش مه آلود و نگاه اش کدر بود. از قفسه ­ی حمام  تیغ صورت تراشی را بر می داشت به درخشش تند لبه اش خیره می شد. به بچه ها سلام می کرد.
   یک شب در بیمارستان کشیک بود. کنار تخت دختر جوانی نشسته بود و اشعار و­­­ردز ورث را براش می خواند که، اکنون  باید حسرت روزهای گذشته را بخورم. کتاب را بست و گفت  نه اینطور نیست. دختر که قرص برنج خورده بود و مرگ او را پس زده بود گریه کنان گفت چرا خانم دکتر، همین طوره.
   شمسیه از اتاق عمل در می آمد جلوی آینه ­ی دستشویی ماسک را از روی دهن و دماغش بر می داشت می گفت: "وقتی دکتر زینعلی با تیغ جراحی می زنه دل و روده­ ی این مرد های فیل میزاب را می ریزه بیرون، دلم خنک می شه. "
   کتی لبخند می زد می گفت: "نه. اینطور نیست. من دیگه به اش فکر نمی کنم."
   شمسی می گفت: "چرا رد پایشان را نمی گیری. شاید رفته اند دوبی، قبرس."
   یک شب نصف شب تلفن زنگ زد. از خواب بیدار شد. به پهلو یَله شد. گوشی تلفن را برداشت گفت، بله ؟
   صدای خش خش از راه دور می شنید. کسی حرف نمی زد.
   یک آن نرمه­ ی گوش هاش داغ شد و ستاره های ریز جلوی چشمش جست و خیز کرد. کف دستش را جلو دهانش گذاشت، راسی بود .
   آنجا چه خبر بود؟ کتی راسی را می دید همان طور که عادتش بود کف دستش را روی دیوار گذاشته به جلو خم شده و گوشی را در دست دارد . پشت سرش آن زن در تختخواب دست های برهنه اش  از روانداز بیرون بود. دست هایش را در هوا حلقه کرد. به بالا تنه اش کش و قوس داد گفت  بده من ام تلفن کنم. گوشی را آهسته سر جایش گذاشت و به سکسکه افتاد. لیوان آب را روی میز پاتختی از کنار ساعت شماطه دار برداشت و یک جرعه آب خورد.
   همان لحظه در سکوت شب تلفن خانه­ ی همسایه زنگ زد. صدای زنگ تلفن مثل دودکُلت کالیبر 45 قبل از حل شدن در هوا یک دم مکث می کرد.
   از تختخواب پایین آمد و با پاهای لخت دست هایش را روی استخوان های برهنه­ ی سرشانه هاش گذاشت و به آشپزخانه رفت. هنوز سکسکه می کرد.
   خانه ­ی همسایه چون شیطان کتک خورده در تاریکی کز کرده بود. بوته های در هم و بر هم حیاط به حال خود رها شده بود . تلفن همان طور زنگ می زد و کسی گوشی را بر نمی داشت. آیا بهاروند هم به نیمه ­ی خالی تختخوابش دست می کشید یا بلند شده بود آمده بود از پشت پنجره  در تاریکی به خانه­ ی روبرو خیره نگاه می کرد.
   راسی را دید که سیم تلفن را از پریز کشید و دستش را زیرگُل ناف اش گذاشت به تختخواب خزید و آن زن او را در برگرفت .
   بوتیک های طبقه همکف آرام می چرخیدند و در رنگ های تند و سرکش ویترین ها، چهره ­ی خودرا نشان می دادند. نور آفتاب عصر پاییز که از درب های شیشه یی دو لنگه یی می تابید، نوری که حجم ها و کدورت ها را قطع می کرد، روی شیشه ی کافی شاپ کوچک و خلوت و روی سرشانه ­ی بارانی بهاروند افتاده بود. کتی بهاروند را در باریکه خط مریی و نامریی می دید. دکمه های بارانی باز. کمر بند بارانی از هر دو طرف آویزان.
   در خانه ­ی همسایه شب ها چراغ یکی از اتاق ها روشن بود. گویا بهاروند رفته بود و یکی از چراغ ها را روشن گذاشته بود.
   دو سه هفته بعد کتی با پیر زنی همسایه شد که سگ اش لوسی موهاش مثل پشم گوسفندِ دشت مغان بود و شب ها عوعو می کرد.
   یک روز با ماشین راسی به بیمارستان می رفت در نبش خیابان 26 پیر زن را دید چتر به دست منتظر تاکسی بود. چند قدم دنده عقب رفت و او را سوار کرد. برف پاکن ها چپ و راست می رفتند و قطرات نرم باران را از روی شیشه کنار می زدند. لوسی خانم دیگر عوعود نمی کرد. شب هایی که گربه ها با جیغ و دادشان خیابان 24 و 26 را رو­ی سرشان می گذاشتند لوسی عوعو نمی کرد. شب ها در ایوان  زیر نور چراغ مهتابی می خوابید. از خواب می پرید با آن همه پشم و پیله که چشم ها و صورتش را پوشانده بود کتی را پشت پنجره می دید، به اش دم تکان می داد.
   پیر زن گفت: "موهاش می ریزه این وقت سال موهاش می ریزه."
   می گفت: "از این خونه خوشم نمی آد. اتاق هاش سرده. بوی عزداری می ده. حیاطش باغچه نداره، توش فلفل و تربچه بکارم."
   در فلکه ­ی اصلی شهر پیاده شد. گفت: "زن به این خوش برو رویی چرا سایه ­ی مرد بالای سرش نیست."
   بوی اودوکلن اکو به پره های دماغ اش خورد. بهاروند بود. نزدیک شدند. از یک دیگر دور شدند و در پای پله بوی اودوکلن در هواشناورشد. در سطح شیارها، پله پاهای کتی را جلو برد. از پلکان جدا شد و به فضای خالی و سطح صیقلی طبقه ­ی همکف قدم گذاشت. سر برگرداند و به بالای پله های نگاه کرد. بهاروند به پاگرد طبقه­ ی اول رسیده بود. یک لحظه بی حرکت ماند. سرشانه هایش را آرام چرخاند و در زاویه­ ی 45 درجه در طبقه­ ی همکف به کتی خیره شد.
   ساک دستی از دست کتی رها شده بود. یکی از کلاف کانوا ها قل خورد رفت پای درِ کافی شاپ.
   زیر نگاه روشن بهاروند گرمای خون را زیر پوست صورتش احساس کرد. با خودش گفت ، این مرد از من چی می خواد؟

No comments:

Post a Comment