Monday, July 16, 2018


     راوی ودارودسته­ اش

 

    کریم جوکار توی گودال دست هایش را روی شکمش گذاشته است و ناله می کند. دلش می خواهد به یک نفر بگوید ببین چه بلایی سر خودم آوردم. ولی هر قدر با چشمان بدون مُژه این طرف و آن طرف را ورانداز می کند جز کوچه های تو در تویِ درختان و تیغه­ ی علفِ سگواشِ جنگلِ آهی و در آن دورها در کمر کوه، جز خطوط زهوار در رفته­ ی خانه های تجن گوکه، که نور ماه لکّه های روشنِ لرزان رویشان انداخته چیزی نمی بیند. از این که در آن دور و برها کسی نیست که کریم جوکار سوختگی شکم و زیر شکمش را نشانش بدهد همان طور آه و ناله می کند. به پدر الدنگش بگو نبودی ندیدی رقصِ دخترت را توی شعله های آتش. رقصی که باید شب عروسی اش می کرد. به یاد غلام نجوا می افتد و خنده اش می گیرد. خنده یی که از شکم شروغ می شود بالا می آید در گوشه و کنار لب های گُر گرفته اش محو می شود و درد مانند شمشیر زنگ زده یی که از نیام بیرون بیاید و توی نیام برود دل و روده ی برهم ریخته اش را شیار می زند. هق هق کنان به گریه می افتد، مثل زن ها دارم می زایم.
   در کوچه پس کوچه های تجن گوکه خانه­ ی نبی خیّاط درش باز است و صدای گریه و زاری می آید. شیوا. شیوا.
   چارچوبه­ ی درِ یکی از اتاق های ایوان سوخته و دود بالای چارچوب را تا زیر تالار سیاه کرده است. اتاق کوچک و تاریک با پنجره­ ی باریک به ایوان باز می شود. شیشه ها شکسته ، چهار چوب سوخته و دور و برش سیاه است. روی ایوان حصیرِ جلوی پاشنه­­ ی در اتاق­ دایره وار سوخته است.
   نبی خیّاط با پیراهن سیاه وسط حیاط انگشتش را مثل تپانچه نشانه می رود. حالا وقت این کارها ست؟ عقبه­ ی صاحب مرده ات را بگیر دستت از خونه­ ی من بزن بچاک.
   در سر بالاییِ تجن گوکه به جاده­ ی سیاهکل مرد جا افتاده یی از دوچرخه اش پیاده می شود. چکمه به پا دارد. نور چراغ ماشین هایی که تک و توک رد می شوند گِل و لای توپیِ طوقه های دوچرخه را روشن می کند.
   توی این هیر و ویر دوست ندارم سین جیم پس بدم. ولی از اونجایی که آقایی از دک و پوزه ات می باره می گم، همه اش تقصیر این نبی خیّاط قرمساقه. تو با من کاردِ خون آلودی، چرا برای پسرم کرم دلت وول می خوره. دخترِ جواهر از فک و فامیل ما شوهر می کنه خر می شه چرا دختر خرت را ندادی جواهر بشه. از من نپرس. برو از در و همسایه بپرس. با غلام نجوای کدو خور می رفت کیاشهر کدو و هندوانه می آورد دَم سه راهی یکی را پاره می کرد روی هندوانه ها می­ گذاشت غلام نجوا بلندگو به دست دور ماشین گُل اناره، قرمزه. یک وقتی کوچک بود هر چی به اش می گفتم حالی اش نبود. زیر پر و بالش خشک شد، هر چی می خواستم به اش بگم خودش می دونست. نشد به اش بگم دیدی سگ به سگ بند کرده سرت را برگردان تُف کن راه خودت را برو. این نبی خیّاط پیر کفتار. حیف از اعظم خانم. کی می آد از سرِ دختر تو بگیره. پوست هزار سگ پوست صورتت. آن که خوبیِ جوانم را می ذاره از بدی اش می گه  سپردم به آقام ابوالفضل. از دیشب دارند جنگل آهی را زیر و رو می کنند. می گند رفته قایم شده اون تو. به همه­ ی سوراخ سنبه ها سر زدند. کفش و کلاه تو هم که گل و چل است، نمی تونه دور بره روی خودش هم نفت ریخته. یک روز گفتم برم ببینم این می ره آنجا چه غلطی می کنه. هفت هشت ده سالش بود. دوچرخه را تکیه دادم تنه­ ی درخت. دیدم چه می بینی. همه اش دار و درخت و دیار بشری نیست. از پُشت بوته های تمشک یکی پرید وسط، پشت سرش یکی دیگه، یکی دیگه. لباس سفید تنشان بود با کمربندهای رنگارنگ. های هوی کردند دور و برم چرخیدند پشت سرهم  ریز و درشت رفتند لای درخت ها. جوانکی دیدم یک دست و پایش را بلند کرده مثل مجسّمه خشکش زده چند تا آجر جلوی پایش بود. جل الخالق. کریم هم آن ور پای درخت نشسته بود. تو اینجا چه می کنی بابا . بیا این ور تمرکزش بهم می خوره. کنارش چمباتمه زدم. تمرکز دیگه چیه پسرم.­کلّه­­ اش را خاراند، بشین تماشا کن  می خواد با پیشانی اش آجر بشکنه. القصّه. بچه­ ی ساکتی بود. طفل دو ساله به اش کشیده می زد لبخند می زد از بس آرام بود همیشه­  از ­روی­ مرز می رفت. توی نشاء کاری نمی رفت. حالا دست از سر کچلمان بردار برو سه راهیِ سیاهکل سراغ غلام نجوا.
   در سه راهیِ سیاهکل شیوا ­ردیف ­به­ ردیف هندوانه ­هارا می شمارد با خودش می گوید­ می آد، نمی آد. می آد، نمی آد. می آد، نمی آد.آره، می آد.
غلام نجوا می گفت : "شیوا خانم چرا هی می­آی دَم سه راهی چادرت را پَر می­دی. نامحرم شکل و شمایلت را می بینه آقاکریم خوشش نمی­آد."
"کی بتو محّل می ذاره مرد که جلنبور. ­بگو­ ببینم ­قرینه­ ات کجا رفته. "
   "رفته واسه دلبندش از گُل گلاب بگیره."
   "آی گُل گفتی پسره ­ی حصیر شور."
"رنبور کمر باریک، چرا­ آقا کریم شب ها ­از دیوار می پره می اد حیاطتون."
   "از گربه می ترسم می آد گربه را فرار می ده."
"پس چرا یه ذره عشق و عاشق قاطی زندگی ما نمی شه."
   "توی آینه نگاه نکن پس می افتی."
   غلام نجوا گفت : «مثل آن وقت ها که لب رودخانه لخت و پتی بودی، حالا شیوا خانم یه ذره آن لب های قرمز را غنچه اش کن."
   شرّ روز بهتر از خیر شب است. آقای ما که تو باشی، هر چه غلام نجوا می گه تو هم همان را بگو. من می گم آش دهن سوزِ عشق، تو نگو غمش بماند. من می گم  آقا کریم کجایی برای بار آخر چشماتو ببوسم. تو نگو بوسیدن چشم­ جدایی­ می­­آره. ­از کجاش بگم. با شمع اتاق گرم نمی شه. اعظم خانم حصیرهای ایوان و اتاقشان را بر می داشت می بُرد لب رودخانه می شست غلام نجوا می شد خرکار معرکه. با کریم جوکار یکی دو تا حصیر لوله می کردیم می گذاشتیم سرمان مثل جوجه اردک راه می افتادیم دنبال اعظم خانم و شیوا جان هم کُلُش به دست دنبالمان .­اعظم خانم دامنش را تامی کرد خم­ می شد با کُلَش و ماسه حصیرها را می شست.کریم لب آب نشسته بود و برای شیوا جان چاله می کند شیوا با سطل آب می آورد توی چاله می ریخت من شنای پروانه می رفتم. اعظم خانم داد زد، دار و دیوارکمک. بچه­ ی مردم داره غرق می شه. می رفتم پایین می آمدم بالا. با دست روی آب می زدم شالاپ شولوپ. اعظم خانم پس گردن کریم راگرفت، یک کاری­ بکن پسره ­ی­  پخمه. چی می گی اعظم خانم. برم می چسبه به ام با خودش می بره زیرآب. اعظم خانم تا سینه به آب زد. دستش را قاپیدم پریدم چسبیدم گردنش پاها مو حلقه کردم دور کمرش. اعظم خانم بغلم کرد آورد بیرون. مارچ مورچ شروع کردم به بوسیدن سر و صورتش. بیا پایین مردکه ی لندهور از جانم چی می خوای. آقای ما که تو باشی، سر شب می خواد بارون بیاد. بهتره فلنگو ببندم پاشم برم بازهم جنگل آهی را بگردم . تو به ام بگو مَرد هم ژاکتش را در می آره به زن می گه بیا ژاکتم را بپوش سرما نخوری من سرما بخورم عیبی نداره؟
   باران می بارد. روی خاک قبر شیوا باران می بارد. شیوا توی قبر چشمانش را بسته است و به دور و برش بی اعتنا است. به حرف های مرگ گوش می دهد. این حرف ها را باور کند یا نه. آن هم در نوزده سالگی. مامان جان، وعده و عیدهای این غریبه را باور کنم یا می خواد گولم بزنه؟ اعظم خانم جواب نمی دهد و شیوا با چشمان بسته توی فکر و خیال  می رود و باران همچنان روی قبرش می بارد.
   باد شمال و کوه و درخت. در جنگل آهی باران می بارد. کریم جوکار هنوز زنده است. توی گودال بی پدر، گردنش کج شده و یکی از پاهایش روی زانوی پای دیگرش افتاده است. دستش را از آب بیرون می آورد زار می زند هنوز همان دور و برها است و در جستجوی چیز به درد بخوری است که به زندگی برگردد و چون چیزی پیدا نمی کند دستش دوباره توی آب می افتد.

No comments:

Post a Comment