Sunday, July 15, 2018

    زر و زیور قبر ما­

   تو نباید گریه بکنی. نه در خواب، نه در بیداری. هیچ وقت. حتّی وقتی بزرگ شدی و دری را وا کردی دود زد توی صورتت از پشت هر دری که واکردی دود زد توی صورتت، نباید گریه بکنی. گوشه یی در دلت هست وقتی بزرگ شدی خواهی دید از همه چیز خالی می شود تا تاریکی مثل کپور ماهی به آن راه بیابد. آن وقت هم نباید گریه بکنی. از این همه ستاره های آسمان که در این پشت بام سگ پدر موهایت را طلایی کرده اند یکی را بردار و گوشواره ­­­ی گوشت کن. در بر و بیابانِ بی چشم و رویی که در پیش روی داری به دردت می خورد. یک روز مثل مادرت ، مثل همه ی زن ها از خودت خواهی پرسید چرا همه­ ی مردها درخشندگیِ من را نمی بینند.دخترم زندگی همیشه همین  طور بوده و خواهد بود.
   از خاطره­ ی دوران کودکی، زر و زیوری که با آن دفن خواهیم شد نباید حرف زد . باید براش لالایی خواند.
   صدای زنگ در حیاط که بلند شد پدر بزرگم گفت : "کیه. پیک اجله؟"
   مردی از پشت در گفت: "نخیر منم. استامناف."
   مرد بلند بالایی پشت در بود. آره مردبلندبالایی که کلاه شاپو سرش بود. فرمان دوچرخه را گرفته بود روی ترک بندش زنبیل بود. می خواست بیاد تو زنبیل از هر دو طرفش به چارچوب درگیر می کرد. عجب بساطی بود.
   پدر بزرگ گفت: "چیه استامناف. برای کار به این سادگی از حالا افتاده ای به اهن تلپ؟"
   استامناف گفت: "این پسرکِ نازلی بَبَه مگه می ذاره."
   به ام گفت، برو کنار آقا پسر.
   کی؟ من نازلی بَبَه ام؟ با مشت زدم توی شکم زنبیل که توش طناب بود و زنبیل روی شکمش خم شد و دوچرخه و استامناف و زنبیل و طناب آمدند حیاط.
   مادر تلفن کرد خانه­ ی مادر بزرگم گفت،  پدر بزرگم چه می کنه. مادر بزرگم گفت، والله اگه بدونم توی آن کلّه­ ی هفت بیجار ترشی اش چی می گذره. مادرم ظهر با ماشین من را آورد خانه­ ی پدر بزرگم گفت، غروب می آم دنبالت.
   پدر بزرگم گفت : "کلاس چندمی آقا پسر؟"
   گفتم : "دوم را تمام کردم دارم می رم سوّم."
   گفت: "باه. تو پارسال تابستان می گفتی دوم . امسال هم می گی دوم؟"
   مادر بزرگم گفت : "سر به سرش نذار، بذار ناهارش را بخوره."
   پدر بزرگم گفت : "خودت را قاطیِ مردها نکن. النگوهات تاب بر می داره."
   در حیاط روی تخت چوبی زیر سایه­ ی درخت سیب نشسته بودیم و پدر بزرگم پیجامه پاش بود. یکی از پاهایش را جمع کرده بود و کف پای دیگرش را روی قالیچه گذاشته بود که نقش و نگار گل و پرنده و آهو داشت و سایه­ ی شاخ و برگ درخت روی سفره افتاده بود.
   کنار دیوار چند ردیف سفالِ نو چیده شده بود. ماشین از خیابان رد می شد، شیشه های در و پنجره­ ی خانه­ ی پدر بزرگ ساز می زد و آواز می خواند. 
   پدر بزرگم گفت : "درس ات را تمام کردی می خوای چه گُلی بکاری مامان جونت ازش گلاب بگیره؟"
   آن روز من نمی دانستم علی گُل سرامیک می خواند. دختر بچّه یی که دو سه خانه آن طرف تر ملافه به دست سر در پیِ جوجه اردک ها گذاشته زنش می شود. با آتیه چند صباحی از یک کوزه آب می خورد. با ساناز جانش روی پشت بام، زیر پشه بند می خوابد. آتیه در آن سر دنیا سوار کادیلاک در بزرگراهِ بلوار کُرن شاو می تازد و ساناز جان در خواب گریه می کند. زندگی همیشه همین طور بوده و خواهد بود.
   استامناف از دست شویی بیرون آمده بود. کلاه شاپواش را روی سر بی مویش گذاشت : "حالا می تونم تا غروب آن بالا دوام بیارم."
   پدر بزرگم گفت : "کار و بار تو هم فوت و فن خودش را دارد."
   استامناف گفت: "زنبیل را فرستادم پایین چند تا سفال بذارید توش."
   پدر بزرگم گفت: "کی؟ من؟ من آن قدر گرفتارم نمی دانم میلیونرم یا میلیاردر."
   پدر بزرگم از یک شاخه گل محمّدی توی باغچه که نزدیک دماغش بود رو برگرداند و قبل از این که به پشت برگردد و بازویش را روی پیشانی اش بگذارد و نظاره گر ابرهای آسمان بشود گفت، بخت کچل قوی می شود.
   استامناف نردبان را روی ایوان کنج دیوار گذاشت. آمد زنبیل را برداشت از نردبان بالا رفت. با دست زد دریچه ی پشت بام را باز کرد و همان طور که با سر و کلّه توی تاریکی می رفت گفت، این جا عین دکان سمساریه.
    مادر بزرگم آمد روی ایوان گفت: "دخترکم بیاد ببینه علی گُل اش را کرده ای فعله، چی به اش بگم؟"
   پدر بزرگم سایه­ ی شناورِ دور وبرش اردک ماهی بود گفت: "بش بگو شوهرش خیلی خره."
   از سرِ خانه خرده ریزه­ ی سفال، نی شکسته،خاک و گِل و گیاه می ریخت توی حیاط . استامناف می آمد لبه­ ی بام زنبیل وطناب را می داد پایین. هشت سالم بود، از سمت چپ هشت تا سفال بر می داشتم می گذاشتم توی زنبیل و استامناف می کشید بالا.
    یک بار آمد لبه­ ی پشت بام چمباتمه زد:"چرا این قدر موس موس می کنی استاعلی."
   "مواظب باش از اون بالا نیفتی استامناف."
   استامناف خندید . سایه­ ی کلاهش روی چشمانش افتاده بود. قورباغه های درختی زیادی ور می زدند و قور قور می کردند. می خواد باران بیاد. یک ردیف تمام می شد از سمت راست می رفتم سراغ ردیف پایین. داد زدم: "استامناف دیگه سفال نمی خواین؟"
   پدر بزرگم توی خواب و بیداری گفت، همه بر زمین صحراشده و با سنگ و سفال برابر شده. مادر بزرگم توی اتاق نخ را با آب دهان خیس کرده بود با چشم سوزن کلنجار می رفت. از نردبان بالا رفتم. کف پشت بام با کاهگِل پوشیده شده بود عین دکان سمساریه. سیر و پیاز ریسه شده، سیب زمینی،بلال آویزان از دیرک، ترشی توی کوزه، هندوانه، کلاف ابریشم توی گونی و ظروف سنگی و مسی .
   روی سقف خانه هزار هزار سفال. استامناف کارش را تمام کرده بود کلاه اش را برداشته بود ییرتر شده بود. نشسته بود و به دریچه­­ ی پشت بام تکیه داده بود و سیگار می کشید.
   "استامناف می تونم بیام پیشتون خونه مونو نشانم بدین؟"
   استامناف خندید. به لبه­ ی کلاه اش تارعنکبوت چسبیده بود : "نخیر آقاجان، آن قدر ها هم نازلی بَبَه نیستی."
   صدایش نازک بود. برای پیدا کردن کلمات  ساده طوری کش و قوس می رفت گویی توی یک کیسه پُر از لوبیا دنبال چند تا نخود می گردد.
   پشت بام خانه هامثل قایق های وارونه بود و سفال ها شبیه فلس ماهی. خانه های آجری  با ایوان چوبی. درخت ها همه یک قدو قواره بودند و پشت پنجره ها و حیاط خانه ها بنی بشری به چشم نمی خورد. ماشین از خیابان رد می شد سقفش برق می زد و شیشه ها و سرنشین هایش دیده نمی شدند. در آن پایین توی حیاط آتیه را دیدم. ملاقه­ ی چوبی دستش بود. تای تاتی می کرد و ملاقه را به پشت مرغ می زدکه جوجه هایش جوجه­ ی اردک بودند و توی آب حوض ورجه وورجه می کردند و مادره پرپر می زد خودش را هلاک می کرد چون که زندگی همیشه همین طور بوده و خواهد بود.
   "استامناف چرا رنگ اینا با اینا فرق می کنه؟"
   "اینا تازه اند. اینا مال سی چهل سال پیش اند."
   "استامناف آمدم بالا نکنه سنگین بشه سقف بریزه."
   استامناف دستش را بالا بُرد و روی شهر دایره رسم کرد. فرمانروای سرزمین سفال ها.
   "گاوبنه، پورت سر، شَعربافان، شهربزرگ. همه­ ی این ­سفال هارا­استامناف ردیف کرده."
   دماغش نوک تیز و چشمانش دو تا حبّه ی انگور بود. دستش را همان طور که لای انگشتش سیگار بود بالا گرفته بودگفت، آن ور کوهه.
   سرم را آهسته چرخاندم. روی کوه ها باغ چای بود و تک و توک خانه یی که سقفش از حلب بود. کوه بود پشت به پشت هم داده بودند و در آن دورها نوک یکی از کوه ها سفید بود و ابری مانند یقه­­ ی گرد پیراهن دلقک سیرک بالای سرش حلقه زده بود.
   "این ور دریاست."
   سرم راآهسته چرخاندم. آسمان قوسی شکل بود و پایین می آمد و چیزی دیده نمی شد. آنجا دریا بود. آبی و وسیع و خنک و شور . امّا دیده نمی شد. ولی آنجا دریا بود.
   چرا وزش باد همه­ ی این خانه را که شبیه اسباب بازی بودند از جا نمی کَند و بارش باران همه شان را با خودش نمی بُرد؟
   "آن دو تا دودکش حمّام را می بینی؟"
   بی آن که دودکش ها را ببینیم گفتم "آره."
   "این ورش آنتن تلویزیون می بینی کج و کوله شده؟"
   بی آن که آنتن کج و کوله را ببینیم گفتم : "آره."
   "خب. لای آن دو تا دودکش و آنتن را همین طور راست بگیر برو طرف شیطان کوه، خانه تان همان طرفه."
   همه چیز و همه جا را نگاه کردم امّا خانه مان را ندیدم.
   رفت و آمد ماشین ها بیشتر شده بود. درِ حیاط خانه یی باز می شد یک نفر می آمد بیرون. درِ حیاط خانه یی باز می شد یک نفر می رفت تو. در پیاده رو آن ور خیابان پدر بزرگم را دیدم از گردش عصرانه اش برگشته بود و با مادرم که از ماشین پیاده شده بود حرف می زد. مادرم هنوز سرش را بلند نکرده بود و من را ندیده بود که در این بالا امپراطور افلاکِ بام خانه ها شده ام و نسیم توی پیراهنم افتاده و یک قطره باران انگشتریِ انگشتم شده است.
   زندگی همیشه همین طور بوده و خواهد بود. حالا بخواب دختر کم. آرام بخواب تا آفتاب در بیاید و به موهایت بتابید. بخواب و خواب مادرت را ببین که آرنج اش را روی میز گذاشته در هرج و مرج نور چراغ های رنگارنگ و دریای بزن و بکوب و هرهر و کرکر سیگار می کشد و در آسمان بالای سرش هر شب همین ماه دهن دره می کند.

No comments:

Post a Comment